عید برای دختر داییم ی خواستگار اومده بود که ی افسر بازنشسته بود البته سنش زیاد نبود ولی زود بازنشسته شده بود
دختر دایی ام خیلی عاشقش شده بود
میگفت با ابهته
با هم زیاد قرار میذاشتن و حتی لباس عروس سفارش دادن
من میگفتم آقا عجله نکنید
میگفتن ما نمیتونیم ۱ ثانیه از هم دور باشیم
همون شب اون قسمت نقطه چین پخش شد که کارآگاه پشندی و ساعد عتیقه فروش رو پیدا کردن بعد دوییدن دنبالش تیراندازی میکردن و دستبند زدن بهش
کارآگاه پشندی با خشونت از متهم بازپرسی میکرد
همین شد که دختر داییم گفت من امشب فهمیدم این پلیس ها خشنن!
زنگ زد به یارو گفت آقا من تو رو نمیخوام بعدش قطع کرد
ما هی میگفتیم آقا چیشد شما که تا دیروز خروس عشق بودین
دیگه حرف نمیزد دختر داییم
در همین حال ی خواستگار اومد که عتیقه فروش بود به اصرار پدرش اومده بود خواستگاری
دختر داییم با اینکه چندان مایل نبود پاسخ مثبت داد تا دیگه به افسر فکر نکنه
خیلی هم زود قرار شد عروسی رو بگیرن
ما کت شلوار پوشیدیمو رهسپار باغ ولنجک شدیم
من هی میگفتم آقا این یارو عتیقه ای با این تیپ و قیافه از کجا انقدر پول آورده
میوه شیرینی آوردن خوردیم
من که حوصلم سر رفته بود هوا هم خیلی سرد بود پالتو رو کت شلوارم پوشیدم
دستشوویم گرفت داشتم کارمو انجام میدادم که صدای تیراندازی اومد فکر کردم شاید آروزهام به واقعیت بدل شده و کارآگاه پشندی و ساعد اومدن منو ببینن
بعد رفتم دیدم این یارو افسره هست که
همه ترسیده بودن من داد زدم تو اینجا چیکار میکنی
در جواب گفت برو کنار حرف نزن تا با این اسلحه نزدم تو مغزت بیریزه تو حلقت
دختر داییم گفت اومدی دنبالم میدونستم میدونستم!
خوشحال شده بود
افسر گفت: دخترک گستاخ کی دنبال تو بود من برای انجام یک ماموریت مهم اومدم
داماد اومد جلو ی خودی نشون بده افسر گفت آفرین دنبال خود تو بودم اون کاغذ ها چی بود تا کرده بودی به عنوان اولین کاغذ جهان که در چین ساخته شده به خورد ملت میدادی میلیاردی پول میگرفتی!
عتیقه فروش گفت: به جان تو من نبودم بعد اومد فرار کنه که افسر دستبندش زد برد
من گفتم خب آقا شام رو بیارین گشنمون شد
اینو که گفتم همه فهم حمله کردن دختر داییم هم بغض کرده بود
الان ۱۳ ساله میگذره دختر داییم ۴۰ ساله شده و هنوز مونده خونه ی باباش!
زده تو کار درست کردن ترشی و فروشش