دعوت میکنم به آوایش و اثر متفاوت به قلم توانمند رضا حیدری نیا و دکلمه مهدی دربانی دوست عزیزم و هنرمند توانمند رادیو و تئاتر.
قلم زیبای رضـــــــــــــــــــــا حیدری نــــیــا
آوایش با صدای مهدی دربانی
*******
نه طغیانم
نه عصیان کرده نه سرگرم ایمانم
نه از خیل دلیرانم
نه از آشفتگی باوری کهنه هراسانم
نه خود را نیک می دانم
نه از شری گریزانم
نه ویرانم ، نه آبادی
نه گریانم ، نه در شادی
پریشانم
از این گفتارهای کهنه وُ پندار پوسیده
از این عزم چروکیده
از این عشقی که در هر سینه ماسیده
از آن ظلمت که در آن پرتو از نوری نتابیده
از آنچه دیده ام دیده
پریشانم
من آن سودا و خواهش را
من آن بزم نوازش را، به سر کردم
جدایی مختصر کردم
به پیغامی
نشستم بر لب بامی
سکوت آسمان زیر و زبر کردم
کبوتر وار و بی تکرار
می کشتم
همه امیال دیرین را
ترک های هوس در آن لبالب های شیرین را
هم آغوشی عاشقهای خوشبین را
سکوت درد و تسکین را
به بال خویش پیمودم
در این راه دراز و سخت و طوفانی
نیاسودم ، نفرسودم
نشستن های پی در پی
درون پیله های سخت تنهایی
نمی دانم
چه گویم با تو از آن حال شیدایی ؟
( شدن ) را بارور کردن
به هر رویا سفر کردن
چه غوغایی
من ِ صد پاره ی شیدا
شدم هم وزن یکتایی
( من) ِ وامانده در سودای من گم شد
نهادم بر زمین ( من ) را
دریدم خیمه ی تن را
هوای عشق شیدا شد ، هویدا شد
درونم فارغ از حاشا و الا شد
جهانی در تو پیدا شد
قلم برداشتم در شرح این قصه
مرکب جاری از پایین و بالا شد
هویدا شد غزل در من
نشستم بر فراز تن
شدم از خویشتن ایمن
غزل گفتم
( تو را من دوست میدارم ، چنان که بلبلی گل را )*
قلم حالات شیدایی رقم میزد
دلم تا نیمه شب گاهی قلم میزد
شدم سرخوش
غزل سرشار از مستی
به رزم قافیه مشغول تردستی
غزل بستم
به سوی آسمان شد آنزمان دستم
دو دستم را به سقف آسمان بستم
به آن بالا چو پیوستم
شد از من مثنوی جاری
رها شد قافیه از سیر تکراری
سرودم من
سرودن را سرودم من
نبودم من
قلم در دست من ؟ حاشا
ببین من را
نمی دانم نوشتن را
قلم در دست می چرخد
اگرچه شعر از من نیست
کسی در من چنین سرگرم گفتن نیست
سکوتم من
سکوتم همچنان یک مکث طولانی
که آن را نیست پایانی
سکوتی خیس و بارانی
نمی دانم
،سکوت من نمی دانی
نه می دانم ، نه میدانی
برو آنسوی هر غوغا
برو آنسوی هر پندار ، هر رویا
برو آن سوی گیسوی شب و یلدا
تقاضا را تمنا کن
تمنا را تماشا کن
تمنا را ببر در بزم خود سوزی
دل افروزی
بزن رنگی ز بیرنگی
ببین حتی در این غوغا
خودت را مست یکرنگی
کسی اینجاست غیر از تو؟
تماشا کن
در این تکرار بی وقفه
نه تایید و نه حاشا کن
خودت را در خودت یکبار چون آیینه پیدا کن
بزن لبخند بی دردی
برون شو از هوای سرد دلسردی
ببین در درد من با درد اینجا شباهت هاست
ببین در سینه هامان
هردوتا غوغاست
گذر کن گاهی از اشکال این غوغا
ببین یکتایی درد من و درد خودت اینجا
ببین در شعر من
در شعر تو
درد است
ببین خود را ،ببین من را
رها کن داد و شیون را
رها کن دین و میهن را
فراسو شو
نه اینسو شو نه آنسو شو
نه سوی هر چراغ کهنه ی در حال سوسو شو
به درد جملگی بنگر
یکی باشد
تو اینجایی
به سقف آسمان روح از چه می سایی؟
نیاز و حاجتت را از که میخواهی؟
نیاز خود گدایی می کنی؟
این است آگاهی؟
رها کن خود ، بیا با من
رهایش کن
( من ) است آنکه عبادت می کند در تو
نیاز است او
تماما جنس آز است او
نیایش می کنی تا من شود بیرون؟
( من ) است آنکه عبادت می کند در تو
ببین خود را
برون کن از خود این حالات بیخود را
چه می جویی
کجایی تو
به خویشت مبتلایی تو
بیا در اشتراک آریم دردت را
من و ما عین هم باشد
درون ما که می گویی
هزاران گونه من باشد
رها کن ( من )
برون از ( من ) هیاهو کن
گهی با بی منی خو کن
خودت را پرت کن آنسوی تنهایی
به یک پرتاب مردانه
نه دزدانه ، نه رندانه
ببین آنسوی خود را مرد و مردانه
بیا با هم یکی باشیم
بیا از خود بری باشیم
بیا تا این منیّت را ، من و تو آخری باشیم
*******
شعر:رضا حیدری نیا
دکلمه: مهدی دربانی
«ارادتمند...مفیدی راد»