الهي مادرت قربان رويت// گل و توپ و زمين قربان مويت
مهربان و کلّه طا سم// تواي فرزند خوب و با کلاسم « زيزوي »
توقبلاً باسرت گل مي نمودي// لبم چون غنچه ي گل مي نمودي
چرا با کله خود جنگ کردی// دل مادر پر از آژنگ آردي
مسلمان مظهر مهر و وفا هست// دلش آکنده ازعشق وصفا هست
جواب کار بد اعمال بد نيست// مسلمان ناجوانمردي بلد نيست
ماليخوليايي « ماتراتزي »// اگر آن مردك ايتاليايي
به تو با گفته اش توهين نموده// دلت را اين چنين پرآين نموده
نبايد آله را بر سينه آوبي// سرت را اين چنين با آينه آوبي
گمانم سينه را با توپ فوتبال// گرفتي اشتباه باري به هر حال
توآه اسطوره ي فوتبال بودي// براي تيم خود چون بال بودي
سرت همواره با توپ آشنا بود// تمام ضربه هاي تو بجا بود
ولي اين ضربه ي آخر به سينه // آه توآن را زدي با بُغض و آينه
تمام رشته ها را آرد پنبه// اگرچه آفش زر گشتي برنده
دلم مي خواست جاي آفش زرين// به جاي آن همه القاب سنگين
برنده مي شدي قلب طلايي// درآن بازي زيباي نهايي
وزين الدّين من مي شد// درخشان چون مه و خورشيد مي شد « جاويد »
توهم در زندگانی// بگيری کارت قرمز تا توانی « ماتراتزي »
|