مرحوم حاج آقا پدرم برام نقل کردند که پس از عملیات مرصاد چون خبری از بنده نبود(بنده پیش از مرصاد توسط عراقیها اسیر شده بودم و تا بازگشتم به وطن هیچکس از زنده بودنم خبر نداشت.مفقودالاثر)و حاج خانم مادرم بیتابی میکردند،ایشون به همراه مرحومان عموی بزرگمون و داییمون برای گرفتن خبری از بنده راهی مناطق جنگی میشن.
پدرم تعریف میکردن که خانواده های زیادی برای جستجو آمده بودن و نیروهای نظامی همگی رو به مراکز جمع آوری شهدا و خواندن لیست مجروحین راهنمایی میکردن.
هنوز بحبوحه پایان درگیریها بود و شهدا و کشته شدگان عراقی و منافقین تازه جمع آوری شده بودند تا تکلیفشون مشخص بشه.
پدرم با حالتی پر از رنج پدرانه میگفتن که مجبور بودن تک تک جنازه ها رو ببینن تا مطمئن بشن بنده دربین جنازه ها هستم یا نه.
یادمه به ایشون گفتم"حاجی شرمنده ام.اونجا خیلی رنج کشیدین.جستجوی جنازه فرزند در بین هزاران جنازه هر پدری رو از پا میندازه.شرمندتونم." و دستشونو بوسیدم.
پدرم پیشانیمو بوسیدند و با لبخندی شرمگنانه گفتند"اون که سرجاش پسرم.ولی من در تمام ساعاتی که در بین جنازه ها دنبال تو میگشتم تمام مغزم مشغول پیدا کردن جملاتی بود که باید به مادرت میگفتم. مونده بودم چی بگم به مادرت.اگه جنازتو پیدا میکردم باید بهش میگفتم جنازتو پیدا کردم؟اگه نبودی باید میگفتم جنازتم پیدا نکردم؟چی باید به اون زن میگفتم؟هرگز تو عمرم انقدر جلوی مادرتون عاجز نبودم."
هردو گریستیم و بنده گمان کردم ماجرا تموم شده ولی پدرم ادامه دادند"وقتی من و عموت و داییت دست از پا درازتر برگشتیم خونه،من و مادر در سکوت بهم نگاه کردیم.منتظر باز شدن دهن من بود ولی باز نشد.
مادرت برای اینکه حرفی رو که نمیخواد بشنوه رو بهش نگیم،سریع روشو برگردوند و آروم گفت"صبر میکنم"...و بعد از اون دیگه هیچی نپرسید و ما هم چیزی نگفتیم".
بعد از اینکه از عراق برگشتیم پسرخاله مسرخاله هامون تعریف میکردن که تو اون سالهای مفقودی بنده تو هر جمع و مراسم فامیلی وقتی مادرم حضور داشته سعی میکردن جلوی چشم ایشون نباشن تا غم من یادشون نیوفته و این صحبتا.ولی مادرم متوجه بوده و عمدا اینارو صدا میکرده و باهاشون خوش و بش میکرده.
تبادل ما افتاد به غروب(تا برسیم مرز و تبادل بشیم شب شده بود)و با اتوبوس بردنمون پایگاه هوایی کرمانشاه.
شب اونجا موندیم صبح با سی۱۳۰ بردنمون مهرآباد.
چندروز باید تو قرنطینه میموندیم.
تو لویزان بودیم.
از همونجا با اتوبوس اینور اونور میبردنمون.
شب اول رفتیم مرقد امام خمینی.
هنوز خیلی نیمه کاره بود.
وقتی رفتیم داخل،جمعیت زیادی اونجا بود.
ولی بنده فقط چهره مادرانی رو یادمه که عکسهای بزرگ پسرهای دسته گلشونو گرفته بودند روی سینه و در کنار هم واستاده بودن.
میخوام از چهره هاشون براتون بگم چون اونموقع خیلی برام عجیب بود.
همشون چنان با صلابت و جدیت تو چشمهامون نگاه میکردن که میشد حتی به اخم تشبیه کرد.
اخمی که آزاردهنده نبود.
اینارو گفتم که اینو بگم:
اون مادری که در انتظار باز شدن دهان شوهر و برادرش موند تا خبری از زنده یا مرده بودن پسرش بگن ولی دید حتی از مردهٔ پسرشم خبری ندارند،با گفتن"صبر میکنم"تکلیف همه رو روشن کرد.
اون مادری که بچه های همسن پسرشو صدا میکرد و باهاشون خوش و بش میکرد.
اون مادرانی که عکس جگرگوشه هاشونو به سینه چسبانده و با نگاهی پر از صلابت و غرور تمام دنیا رو به چالش کشیده بودند....
بله این مادران پیامشون اینبود:
"من مادر هستم.کارم مادری کردنه.کارم منتظر بودنه.من بیچاره نیستم.حق ندارید به من ترحم کنید.من دارم کارمو انجام میدم.من مادرم.تا قیام قیامت هم لازم باشه منتظر میمونم.من کارم مادری کردنه.حق ندارید به من ترحم کنید."
آری،مادر آفرینشش اینگونه ست.
چنان که پدران نیز در برابر عظمت این آفریدهٔ خدا(عشق مادری)تسلیم هستند و تعظیم میکنند.
سخن به درازا کشید.
عذر خواهم.
اشکهاتونو هدیه کنید به مادرِ غریب کربلا.
التماس دعا
پ.ن: از اکانت توییتر بابک نصرتی گرفتم