ی شب داشتم فوتبال میدیدم بابام هی گفت پسر پاشو بریم تولده
من گفتم من حوصله ندارم تولد کی هست اصلا
گفت تولد عمه ی مادربزرگته دیگه
گفتم مگه هنوز زندست
بعد گفت حرف دهنتو بفهم
من گفتم اصلا نمیشناسم کیه هر روز با ی فامیل جدید آشنا میشم
خلاصه به زور منو حاضر کرد بردیم
اونجا پر آدم بود داشتم دیوونه میشدم
بعد کیکو آوردن میگفتن ایاشالله ۱۰۰۰ سال دیگه زنده باشی دقیقا تا شمع رو فوت کرد برقا رفت
گفتن یا خدا چی شد
یکی گفت برق زیاد کردید فیوز پریده حتما
خطاب به من گفتن پسر بدو پایین فیوزو چک کن
گفتم چرا من
گفتن تو جوونی
گفتم همه جا تاریکه بابام چراغ قوه داد رفتم پایین
فوق العاده پله های وحشتناکی داشت
ی صدایی میومد خیلی ترسناک بود
یدفعه ام چراغ قوم خاموش شد دیگه هیچی تاریکی خالص تو زیر زمین دریغ از ذره ای نور
هی ی صدای وحشتناک میومد استرس گرفتم یدفعه احساس کردم محکم یچیزی زد بهم پرت شدم به دیوار!
باید جای من بودید میفهمید چه وضعیتی بود
ولی ترس برادر مرگه
من حسم ششم بهم گفت این داره ضربه مجدد رو میزنه
همینطور الکی جاخالی دادم
ی حسی بهم گفت به موقع پریدم و خورد تو دیوار
یدفعه خود به خود چراغ قوه دوباره فعال شد دیدم عه چرا هیچی نیست
دیگه نه صدای ترسناکی بود نه...
فهمیدم همش ناشی از توهمی بوده که به خاطر تاریکی ایجاد شده..