وقتی بچه بودم داشتم تو پارک فوتبال بازی میکردم
اونطرف چند تا پسر قلدر بسکتبالی بودن
من ی شوت زدم توپم افتاد تو زمین اونا
ی بچه ی خیلی ناز و کوچولو بودم خندیدم ولی یدفعه محکم توپو شوت کرد تو صورتم یکیشون
منم گریه کردم...
یدفعه دیدم یکی از اونور به این بسکتبالیا حمله کرد گفت بچه رو رو میزنی
اولی رو با لگد انداخت دومی هم با آرنج زد تو شکمش ولی سومی زنجیر انداخت گردن سهند..
خیلی وحشتناک خفش میکردن
من بغضم گرفت یدفعه توپ فوتبالو برداشتم همشونو دریبل کردم شوت زدم تو سر و صورت یارو
سهند آزاد شد ولی نفس نفس میزد
بهم ی لبخند زد بعد از اون چیزا نشون داد که دستشونو مشت میکنن انگشتو میارن بالا
گفت توپ بسکتبالو بنداز
توپو انداختم
سهند همه ی اون آشغالارو رد کرد توپو وارد سطل کرد بعد با هم دیگه خوشحالی کردیم
سهند گفت چیه حالتون گرفته شد فقط هیکل گنده کردن
یدفعه دسته جمعی بهمون حمله کردن
من به سهند گفتم ی فکری دارم
گفت بگو ببین عمو معلومه خیلی بچه باهوشی هستی
گفتم بیا در ریم
سهند: اینو که خودمم میدونستم!
ولی من وقتی سهند پا به فرار گذاشت کار دیگه ای کردم دوباره توپو فوتبالو گذاشتم زیر پام خلاف جهت حرکت کردم
اینام نمیدونستن منو بگیرن یا سهندو!
مثل آب خوردن همشونو لایی میزدم و دریبل میکردم خیلی خشمگین شدن
ولی آخر سر ب ی بن بست رسیدم محاصرم کردن
من ترسیده بودم
ولی یدفعه سهند رو به همراه چیتوز موتوری رو آسمون دیدم که سوار به موتور داره لبخند میزنه
منم پریدم خوشحالی کردم
سهند گفت بیا بغل عمو
اونام تعجب کرده بودن
سهندم با موتور از رو همشون رد شد بعد پفک چیتوز موتوری رو با نوشابه باز کردیم کلی صفا کردیم و دوستای خوبی شدیم 💙