مدتهای زیادی از ادبیات قهرمانپرور میگذرد و همین ادبیات به سرعت جای خود را در سینما باز کرد. هرچه تعجیل و ترغیب برای خلق قهرمانهای مردمپسند، خارقالعاده و دارای قدرتهای ماورایی زیاد بود به همین سرعت نیز تبدیل به کلیشه، تکرار و یکنواختی شد. قهرمانها تبدیل به آدمهای خوب و مقابل آنها تبدیل به «آدم بدها» میشدند و کمکم حتی بر نحوه همذاتپنداری مخاطبین نیز تاثیر منفی گذاشتند. سینمای امروز رابینهودها، پیتر پنها، سوپرمنها و حتی اسپایدرمنهای مدرن را نمیپسندد. اکنون ضدقهرمانهای «پالپ فیکشن» و «سین سیتی» باب شدهاند. شخصیتهایی که فاسد، گنهکار، قاتل، سارق و فاسق هستند اما در عین حال به آنها علاقمند میشویم. اما این همه چیز نیست چون سینما همواره تحول را تجربه کرده است. یکی از نقاط قله موج سینوسی این تحول ظهور سینمای نوآر و موج نوی دهه 60 الی 70 بود. آنجا که «فورد کاپولا» پدرخوانده را آفرید و «مارتین اسکورسیزی» فرای قهرمانپروری و گانگستریسم سینمایی دست به خلق آثاری چون راننده تاکسی، گاو خشمگین و در ادامه رفقای خوب زد.
موج نو از اروپا آغاز شده بود اما هالیوود با تمام بزرگی کاذبش متاثر از اروپا و آسیا (به خصوص کوروساوا) بوده است. اسکورسیزی تعلیق افکنی و داستانگویی کلاسیک را کنار گذاشت و دست به تولید سبکی زد که اگر آن را «مارتینایسم» بنامم اغراق نیست. سبک جدید او سینما را متحول کرد و به خصوص راننده تاکسی نشان داد که به جز جذابیتهای هفتتیرکشی در سینما چیزهای دیگری نیز وجود دارد. اندیشهای که پشت هفتتیر کشی نهفته است.
راننده تاکسی درباره کسی است که در بیرونیترین لایه اجتماع زندگی میکند و اما قلبش، ذهنش و وجودش به قشرهای عمیق تعلق دارد چون او یک «راننده تاکسی» است. او کسی است که هر لحظه با یک شهروند در ارتباط است. خاص و عام سوار ماشین او میشوند و او همه چیز را میبیند. به نظر میرسد تراویس بیکل راننده (با نقشآفرینی رابرت دنیرو) چشم ریابین و کاشفالعیوب و در عین حال وجدانزده جامعه باشد. چرا تراویس بیکل راننده تاکسی است؟ مگر نمیتوانست یک وکیل، یک سناتور، یک پزشک، یک معلم و یا یک کشیش باشد؟ او نمیتواند هیچکدام از این اصناف باشد چون تاکسی زبان مشترک حرکت اجتماعی است. این تنها یک نماد نیست. یک اظهاریه است. نوعی تقابل و رخنه کردن است.
تراویس در دل جامعه است اما تنهاست. دلیل این تنهایی که به درستی در قالب کار نشسته آمال فنا شده چشم بیدار جامعه است. آمالی که زیر پای قاچاقچیها، فاحشهها، همجنسبازها و فاسقین لگدمال شدهاند و آدمهای ظاهراصلاح چون سناتورها، رئیس جمهور و دولتمردان دیگر هم به زعم او «هیچ غلطی نمیکنند». او میخواهد در یک مدینه فاضله زندگی کند اما هرچه پیش میرود مدینه او به مدینه فاضلاب بیشتر شبیه میگردد و این است دلیل طغیان و لبریز شدن کاسه صبر.
فیلم از نظر روایی سه بخش عمده دارد. بخش اول آشنایی ما با تراویس و آشنایی تراویس با جامعه که این مرحله قبل از شروع فیلم آغاز شده است. او در مییابد که در چه جامعه فاسدی زیست میکند و این فساد بعضاً دلایل سیاسی نیز دارد. او به عقیم نگه داشتن مردم خردهپا برای جلوگیری کردن از فضولیهای ناخواسته و آشوبهای سرسری توسط قدرتهای دستاندر کار پی برده است. بخش دوم که از نظر ساختار سینمایی بینظیر است و مرحله طولانیتر فیلم نیز هست بخش درونریزی و تعلیقهای روانی تراویس از پیرامون خود است. او زجر میکشد و خودخوری میکند. خشم اندکاندک همچون قطرههایی که در یک کوزه جمع میشوند در کوزه وجودش مملو میگردد. بخش سوم و نهایی فیلم مرحله برونریزی، طغیان و شکستن کوزه وجود و تهی کردن خشم نهفته است. این قسمت هرچند ممکن است شبیه انتقام باشد و نمونههای بصری آن در سینمای امروز فراوان باشند اما به سال ساخت آن و شرایط سینمای آن روز نیز دقت کنید. سکانسهای پایانی بدیع و منقلب کننده هستند.
فیلم یک داستان نیست، روایت یک عصیان است. عصیانی که هیچ عامل ماورایی و اعتقادی را در خود نگنجانده است. هرچه هست از جامعه میتراود و به جامعه بازخورد پیدا میکند. اما با توجه به اقتباس شرایدر از رمان «تهوع» نوشته ژان پل سارتر جنبههای فلسفی فیلم قابل تامل است. با توجه به اینکه سارتر اگزیستانسیالیست است توجه کنید به ناجی بودن تراویس قبل از راننده تاکسی بودن که ناخودآگاه قدم وجود بر ماهیت را متذکر شده است. او راننده تاکسی است اما این تنها هویت اوست. وجدان او به عنوان وجود مقدم بر چیستیاش (تراویس بودن یا راننده بودن) است. به هر جهت فلسفه اگزیستانس یا همان فلسفه وجود هم متذکر مقدم بودن وجود بر ماهیت است. البته راننده تاکسی فیلمی فلسفی نیست و از این لحاظ چندان قابل تبیین نمیباشد اما به هرجهت عصیان و انقلابی که در فیلم تصویر شده از رمان تهوع آمده است. سارتر هم به این انقلاب و دگردیسی و برونریزی نهایی علاقمند بود.
اسکورسیزی با راننده تاکسی کار را تمام کرده است. دنیرو نیز دست او را در همکاری این فیلم به گرمی فشرده است. تراویس یک رابینهود، سوپرمن یا اسپایدر من نیست. یک بیماری است که دوره کمونش تمام شده و حالا سر باز میزند. آدمکشی او جنبه درمانی دارد و نه صرف خشونت. خشونتی که در این فیلم نمایش داده میشود متناسب با فطرت است، خشونتی است که ذات منتقد جوامع بشری آن را میپسندد. «راننده تاکسی» نمایش یک کودتا و انقلاب یک نفره است، انقلابی که رهبرش وجدان، کاتالیزورش جامعه و انجام دهندهاش غریزه است. این فیلم نمایشگر فریادی است بیصدا. آنچه تنها گوش آنهایی را کر میکند که می خواهند کر بشوند. بازی دنیرو در این فیلم به یاد ماندنی است و دکوپاژ اسکورسیزی نیز بی نقص است. به شخصه امیدوارم امثال این فیلم در سینما تکرار بشود.
درباره پل شرایدر (فیلمنامه نویس):
وقتی اولین ایده راننده تاکسی در ذهن پل شرایدر، فیلمنامهنویس جویای نام شکل گرفت، زندگی وی بشدت نابسامان بود. او نه تنها کارش را به عنوان محقق در انستیتو فیلم آمریکایی از دست داده بود، بلکه همسرش هم او را از خانه بیرون انداخته بود. بی خانمانی و بیکاری، برای شرایدر الکلیسم و افسردگی را به همراه آورده بود. وضع روحی او آنقدر خراب بود که به فکر خودکشی افتاد؛ اما به جای اینکار داستانی شهری از تنهایی و انزوا نوشت که شرح خشونت زندگی در آمریکا بود. راننده تاکسی داستان تراویس بیکل است، یک منزوی ساده دل که از ثبات روانی برخوردار نیست. نفرت تراویس از خلافکاران، او را وادار میکند تا بر روی پا اندازها و سیاستمدارها اسلحه بکشد. فیلمنامه سیاه و بی رحم شرایدر از میان انگشتان برایان دی پالما و تهیه کنندگانی چون جولیا و مایکل فیلیپس گذشت تا به دست مارتین اسکورسیزی برسد. کارگردانی از گروه راجر کورمن که به تازگی نظر مثبت منتقدان را با فیلم "خیابانهای پایین شهر" جلب کرده بود. اسکورسیزی فیلمنامه را بسیار پسندید و اعتقاد داشت رابرت دنیرو ستاره فیلم خیابانهای پائین شهر تنها کسی است که باید نقش تراویس بیکل را بازی کند.
درباره مارتین اسکورسیزی:
مارتین اسکورسیزی در 17 نوامبر 1942 در نیویورک از پدر و مادری ایتالیایی- آمریکایی متولد شد. او اولین بار در 21 سالگی یک فیلم کوتاه ساخت و تا سه سال بعد که دومین فیلم کوتاهش را کارگردانی کرد، مشغول ادامه تحصیل بود. فیلم دومش با اینکه توانست در جشنواره فیلم شیکاگو شرکت کند، سرمایه گذار برایش پیدا نشد. همان سال، سرانجام یک کارگردان حاضر شد روی فیلمهای او سرمایه گذاری کند، اما با این شرط که صحنههایی به فیلمش اضافه شود. پس از آن بود که کارگردانی چند فیلم به او پیشنهاد شد.
اسکورسیزی اولین فیلم مهمش را بعد از آشنایی با «رابرت دنیرو» بازیگر بزرگ هالیوود ساخت. او از همان نخستین فیلم قابل اعتنایش، «خیابان اشرار» که در سال 1973 ساخته شد، تا 18 سال بعد در فیلم «تنگه وحشت»، در 8 فیلمش به قدرت بازیگری دنیرو تکیه کرد و در این مدت توانست فیلمهای بسیار مطرح و زیبایی را کارگردانی کند. هویت آمریکایی- ایتالیایی و مفاهیم کاتولیک مثل گناه و رستگاری، رفاقت و خشونت مردانه در آدمهایی اغلب ضد جامعه، جزو اساسی آثار او شناخته میشوند.
اسکورسیزی تا به حال فقط کارگردانی، بازیگری، نویسندگی، تهیه کنندگی و تدوینگری در فیلمها را تجربه کرده است! او 32 فیلم را کارگردانی کرده و در 37 فیلم تهیه کننده بوده (که 10 فیلم آن در سال 2004 بود!) و در 34 فیلم بازی کرده است. در 13 فیلم نقش خودش را بازی کرده و نقشهای دیگرش هم نقشهای بیاهمیت و کوچکی بودهاند. مثلاً در «راننده تاکسی» به خاطر بیماری بازیگرش مجبور شد نقش او را خودش بازی کند- نقش مردی که زنش را کشته بود- و بعد از این تجربه اعتراف کرد که جلوی دوربین جای خیلی ناراحتی است! (منبع: magiran.com)
حرفهای عوامل فیلم در باره راننده تاکسی:
اسکورسیزی: فیلمها آدمکش نیستند، آدمها همدیگر را میکشند. اصلاً متاسف نیستم که راننده تاکسی را ساختهام. این را هم قبول ندارم که فیلمی غیرمسئولانه است – کاملاً برعکس.
من از برخورد تماشاگران با مسئله خشونت شوکه شده بودم. یکبار راننده تاکسی را در شب افتتاحیه دیدم و همه در آخرین صحنه تیراندازی فریاد میزدند و جیغ میکشیدند . وقتی فیلم را میساختم اصلاً قصدم این نبود که تماشاگران را به واکنشهای احساساتی بکشانم - «آفرین،برو بیرون و همه شان را بکش!»
راننده تاکسی به نوعی برای ما یک ماموریت بود. باب (رابرت دنیرو) بازیگر بود من کارگردان و پل هم فیلمنامه را نوشته بود. ما سه تا همدیگر را پیدا کرده بودیم. درست همان چیزی بود که میخواستیم. یکی از عجیبترین اتفاقهای زندگیمان.
شریدر: در زمان ساخته شدن فیلم همه احساس خوبی داشتیم و همه چیز درست از آب در میآمد. یادم است شب قبل از افتتاحیه برای شام دور هم جمع شدیم و همه میگفتیم: «مهم نیست فردا چه پیش می آید ما فیلم معرکهای ساختیم و به آن افتخار میکنیم حالا اگر بیندازنش توی توالت» و روز بعد بلند شدم رفتم سالن سینما برای نمایش ظهر. صفی طولانی تشکیل شده بود که دور ساختمان چرخیده بود بعد تازه متوجه شدم این صف طولانی برای سانس ساعت دو است نه سانس ظهر!! پس دویدم تو و فیلم را دیدم، خیلیها ته سالن ایستاده بودند. هیجان شدیدی داشتم همه میدانستیم که دیگر آن را تجربه تکرار نخواهد شد.
دنیرو: احتمالاً این قضیه «از خود بیگانگی» روی مردم تاثیر گذاشت. فیلم های سینمایی اینطوریند، آدم آنها را به شکلی کاملاً مشخص آنرا میسازد ولی مردم شدیداً تحت تاثیر قرار میگیرند و نمیدانید چرا.
جودی فاستر: فکر کنم راننده تاکسی یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینمای آمریکا باشد. بیاینهای است در مورد آمریکا. در مورد خشونت. درباره تنهایی، گمنامی. بسیاری از کارهای خوبی که بعداً ساخته شد، تلاشی در جهت تقلید از راننده تاکسی بوده، تلاشی در جهت تقلید از سبک آن. در طول مدت فیلمبرداری، هر روز که به خانه بر میگشتم احساسم این بود که واقعاً کار مهمی انجام دادهام.
چهار ساعت با یک روانکاو کلنجار رفتم تا ثابت کنم به اندازه کافی آدم نرمالی هستم که بتوان نقش یک زن فاحشه را بازی کنم. این نقشی بود که کاملاً زندگیام را متحول کرد. برای اولین بار بود که نقش کاملاً متفاوتی را بازی میکردم. امام من شخصیت آیریس را کاملاً میشناختم – من سه خیابان آن طرف تر از بولوار هالیوود بزرگ شده بودم – و دخترهای مانند آیریس را هر روز میدیدم.
کاری از حزب منچستر کبیر
برای دیدن بقیه مطالب ما روی برچسب حزب منچستر کبیر کلیک کنید.