درست مثل دختر بچه ۱۱ ساله ای که داخل فرودگاه منتظر نشستن هواپیمای مادرشه و یهو خبر میاد که هواپیما سقوط کرده،یا کوهنوردی که یک متر مونده به نوک قله لیز میخوره،یا دامادی که پس سال ها چشم انتظاری تو شب عروسیش تصادف میکنه و میمیره،
شایدم مثل خانواده ای که ده سال بچه دار نشدن و بعد از ده سال یه پسری که قراره زندگیشون رو روشن کنه عمرش به چند روز هم نرسه،شایدم مثل پیله ای که نزدیک به پروانه شدن نابود میشه و عقابی که توی اوج نفسش میگیره و سقوط میکنه،
قصه دورتموند و هواداراش شاید از تمام قصههای بالا غمیگن تر باشه یه تراژدی تلخ که انگار قرار نیست هیچ موقع تهش شیرین بشه
هربار یه پایان تکراری با داستانی متفاوت،
هیچ کارگردانی با این سبک نمیتونه هر بار سالن رو پر کنه اما سیگنال ایدونا پارک یه استثنا بین تمام سالن های سینماست،نزدیک به ۸۰ هزار نفر هر هفته اینجا جمع میشن و میدونن ته این فیلم بازم قراره اشک بریزن و گریه کنن.
اونا همیشه امید دارند به معجزهای که میدونن امیدی به رخ دادنش نیست یه پارادوکس زشت و غمیگن
جایی که قلب میخواد با سپر احساسات جلوی عقل رو بگیره و انگار هیچ وقت نوبت بردن عقل نمیشه،
انگار هیچ وقت قرار نیست اونا از این پایان تلخ زده بشن،هیچ وقت قرار نیست توی جاده ای که سمت چرنوبیل میره دور بزنن و خودشون رو نجات بدن،انگار قرار نیست روحشون رو بفروشن به جاش خوشحالی بخرن،میدونید شاید قرار نیست بازندهها برای یک بار هم که شده تنها قدم بزنن
شاید دورتموند هیچ موقع قهرمان نشه ولی هوادارش همیشه قهرمانن...