مطلب ارسالی کاربران
دختر تاریکی .......
شب موقه شام احساس گرسنگی نمیکرد برای همین خودش را در انبار حبس کرد و به آینده نا معلومش فکر کرد. دلش برای مادرش تنگ شده بود یک سالی بود که او را ندیده بود. پدرش ان را به خانه خودش آورده بود. ملوک خانوم نامادری اش بود که یک دختر به نام اعظم داشت. مثل بیشتر نامادری های دیگر، نامادری اوهم پدجنس بود. روز ها اذیتش میکرد و کتکش میزد، شب ها هم جای اورا زیر پنجره شکسته مینداخت که باد زوزه کشان از ان بیرون می آمد... با صدا زدن ملوک خانوم به خودش آمد و برای جمع کردن سفره به اتاق رفت. هرچند که سرشب احساس گرسنگی نمیکرد اما در آن لحظه حس کرد که گشنه است. برای همین تکه نانی که در سفره بود را برداشت و زیر لباسش مخفی کرد که موقه خواب زیر لحاف بخورد. بالاخره وقت خواب رسید ملوک خانوم صدایش زد و گفت که رخت خواب ها را پهن کند.
تشک های سنگین را برداشت و به سوی اتاق رفت. اعظم که جلوی در ایستاده بود، موقه ای که داشت از کنارش رد میشد برایش زیرپایی گرفت. دخترک بیچاره که نمیتوانست تعادل خودش را حفظ کند سکندری خورد و تشک ها از دستش کنده شدند و روی زغال های جلوی اجاق افتادند و تیکه ای از یکی تشک ها سوخته بود. صدای جیغ ملوک خانوم بالا رفت : دختره ی بی دست و پا... مگر کوری؟ تشک نازنینم را سوزاندی... میکشمت... تیکه تیکه ات میکنم.. چشمش به دختزک لرزان افتاد با حرص رو به او گفت: وقتی که پدرت فردا رفت ميندازمت تو انبار ته حیاط... دختره ی احمق...
با ترس خودش را گوشه اتاق جمع کرده بود و میلرزید. کتک های ملوک خانوم درد داشت. تا سر حد مرگ از او میترسید. میدانست که امشب به خاطر حضور پدرش قصر در رفته است. اما فردا که پدر میرفت یک کتک حسابی از ملوک خانوم میخورد. حسن اقا که مردی ارام بود با سر و صدای ملوک خانوم به اتاق امد. نگاهش روی دخترک ماند که با ترس خودش را گوشه اتاق جمع کرده بود. میدانست که از ترس ملوک به این روز افتاده است. اما کاری از دستش بر نمیآمد. زیرا مادرش مرده بود. مجبور بود او را پیش ملوک بیاورد. مادرش، نرگس خانوم به تبسه مبتلا شده بود و چند روز قبل از مرگش به حسن آقا نامه ای نوشته بود و از او خواسته بود تا دخترک را پیش خودش ببرد. با غم گ اندوه نگاهش را از دخترک برداشت. رو به ملوک خانوم گفت: چه شده است؟!
ملوک خانوم با گریه و جیغ و ویغ رو به حسن آقا گفت : ببین حسن آقا این این دختر دست و پا چلفتی تشک ها را سوزانده. ماکه پولمان از پارو بالا نمیرود که تشک نو بخریم. همین چارتا تشک هم به زور خریده ایم.) ملوک خانوم مکث کرد و نگاهی به حسن اقا انداخت و با حرص ادامه داد: حسن آقا چرا چیزی بهش نمیگویی؟
حسن اقا نفسش را سخت بیرون داد. روبه ملوک خانوم گفت : شما خودت را ناراحت نکن من خودم درستش میکنم.
بعد از گفتن حرفش به سمت دخترک لرزان رفت. زیر بغلش را گرفت را بیرون برد. از در اتاق بیرون آمدند که لرزی بر تن نحیف دخترک نشست که از چشم حسن آقا دور نماند. حسن آقا، بی حرف کتش را درآورد و روی شانه های دخترک انداخت. با گرفتن دستش او را به سمت حوض برد و روی لبه حوض نشاند. مشتش را آب کرد و روی صورت ترسان دختر پاشید. از سردی آب لبان دختر مانند ماهی زیر آب به روی هم خورد. اما چیزی نگفت. حسن آقا محزون و غمگین به دختر چشم دوخت. با دستانش سر به زیر افتاده دختر را بالا اورد. دخترک مردمک لرزان چشمانش را به پدر دوخت. حسن آقا پرسید : بابا جان چرا انقد ترسیدی؟... مکثی کرد و ادامه داد: ملوک اذیتت میکند؟... با صدای ارام تری که رگه هایی از شرمندگی در آن بود گفت : میدونم کتکت میزند... واسه همینه که ازش میترسی نه؟
دخترک دیگر نتوانست بغضش را نگه دارد. صدای هق هقش دل سنگ را آب میکرد. گریه اش که تمام شد دستی بر لب و دهنش کشید و با خودش فکر کرد که چقد بی دلیل لب و دهنش پاره شد. چقدر بی دلیل کتک خورد. با التماس روبه پدرش گفت: بابا جان، من را ببر پیش مامان نرگس.
گریه امانش نداد. طاقتش طاق شده بود. یاد روزهایی که ملوک خانوم تا جایی که جان داشت از او کار میکشید، یاد روز هایی که کتکش میزد، یاد روزهایی که صبح زود یخ حوض را میشکست و با دستان کوچکش لباس های ملوک خانوم و دخترش را میشست،. یاد تمام روز هایی که اتاق ها را جارو میزد و اعظلم با بد ذاتی تمام اشغال میریخت که دوباره جارو بکشد، یاد روز هایی که در انبار زندانی میشد و سوسک و کثافط از سر و کولش بالا میرفت، او را میسوزاند.
خسته بود. دلش کوچکش مرگ میخواست با هق هق جان سوزی روبه پدر گفت : بابا، اگر من را پیش مامان نبری ب خدا قسم خودم را خلاص میکنم.
شانه های افتاده پدر نشان از شرمندگی اش میداد. سری تکان داد و با بغضی که ته گلویش بود و صدای مردانه اش را خش میداخت گفت : نمیتوانم بابا جان... نمیتوانم....
دخترک بیشتر بغض کرد پرسید :چرا... چرا نمیشود.... میخواهم بروم...
اشک هایش با حرف زدنش توی دهانش میرفت و زبانش شوری اشک هارا مزه میکرد...
پدر با غمی آشکار گفت : دختر بابا... ماهه من... مامانت نیست.... اون رفته باباجان... دیگر نیست.... اون.... اون مرده...
نفس دخترک رفت... تصویر پدر جلوی چشمش تار شد محکم پلک زد تا آن اشک های داغ مزاحم از جلوی چشمش کنار برود. ماتش برد... تمام دنیا مقابل دیده گانش تار شد... تمام دنیای بچه گانه اش خراب شد... تمام رویاهایش مانند دود َسیگار ناپدید شد... زبانش بند رفت.. تمام امیدش برای نجات از این جهنم به نا امیدی تبدیل شد..
پدر شرمنده روی فرزند بود... دست دخترک را گرفت و آن را به اتاق برد... دخترک را روی تشک نشاند. اشک های روی صورتش را پاک کرد. دخترک را روی تشک خواباند... لحاف را رویش انداخت و بیرون رفت.. کمرش را روی در اتاق تکیه داد.
دخترک تازه به خودش آمد. زخم های قلبش انگار دوباره تازه شدند... گریه سوزناکی از دهانش بیرون آمد... سیل اشک از چشمانش جاری شد... پدر تنها و بی کس به صدای گریه دخترک گوش میداد و هق هق مردانه اش را در گلو خفه میکرد. تا صبح صدای گریه دخترک سکوت شب سیاه را میشکست ... نزدیکی های صبح بود که صدای گریه دخترک قطع شد. دخترک دیگر گریه نمیکرد. چشمان سیاهش مانند یک تیکه سنگ بود... سیاه و بی احساس... انگار که زندگی درون چشمانش مرده باشد... دلش همانند کوه، سفت و سخت بود... دیگر زنده نبود. او را کشته بودند. درد های قلب کوچکش او را کشته بود... مرگ رویا هایش او را کشته بود... پدرش او را کشته بود...
دستان کوچک تاول زده اش مشت شدند... چشمان سیاه سنگ شده اش پر از خشم شد.... جنون به او دست داده بود... انگار که دیوانه شده بود... بلند شد... روسری روی سرش را برداشت... موهای حالت دار سیاهش روی شانه های لاغر و نحیفش افتاد... آرام قدم برداشت، در اتاق را باز کرد...
پدرش را دید که سر بر زانو تکیه داده بود.... دستانش دور روسری سفت تر شدند، به روز هایی فکر کرد که کنار مادر و پدرش میخندید... دیگر ان دختر شاد و خندان خبری نبود... او مرده بود... او را زنده زنده کشته بودند.
به سمت پدر قدم برداشت... روسری را دور گردنش انداخت... به سرعت کشید.. پدرش وحشت زده سرش را بلند کرد و ناله ای از درون دهانش بیرون امد...هنوز گیج بود... به خودش آمد، دست دور روسری انداخت تا اورا باز کند... اما دستانش جان نداشت... پدر پاهایش را وحشیانه تکان داد... دخترک قهقهه اش به هوا رفت...
پدر دست هایش را تکان داد
دخترک بلند تر خندید... دیوانه وار خندید... به راستی که عقلش را از دست داده بود...
پدر نفس اخر را کشید... پاهایش بی جان روی زمین افتاد. دست هایش بی جان کنارش افتاد. دستان دخترک روی روسری شل شد.. پدر برگشت چشمان دختر را دید... وحشت کرد از آن چشمان مرده
پدر، چشمانش بسته شد... دختر، بی احساس و سنگ شده یه سمت حیاط رفت در را باز کرد... به سمت تاریکی قدم برداشت..
تاریکی مانند حیوانی درنده تن نحیف دختر را بلعید... ناله دخترک به هوا رفت.... دخترک در دل تاریکی گم شد....
صدای ناله هایش هنوز به گوش میرسد...
میشنوی؟؟؟