مطلب ارسالی کاربران
ایستاده؛ همان جای قبلی
عمری خوشنود بودم که دستکم اطرافیانم به دارایی، جایگاه اجتماعی، چهرهی زیبا و سایر نداشتههایم دل نبسته اند.
مرا بیدلیل و تنها به خاطر خودم دوست میدارند، درست همانگونه که هستم.
و با تمام کمو کاستیها و کج و کولگیهایم هنوز از یادشان نرفتهام...
نمیدانستم مورد اعتماد ایشانم یا از سنگ صبوریام بوده که راحت سفرهی دلشان را برایم پهن میکنند.
و مدام از گرفتاریهای ریز و درشتشان سخن میگویند...
از اینکه برخلاف زندگی پر زرق و برقشان، چه بسیار اندوهگینند و مشکلاتشان را هرگز نمیتوانم درک کنم...
اما اکنون دیگر چنین نمیاندیشم، هیچ چیزی را بیعلت نمیشمارم...
دیگر داستانهای غمانگیزشان را تاب نمیآورم، از دلسوزیهایشان نیز به حد مرگ بیزارم...
حتی وقتی دستم را میگیرند که برخیزم، ترس را در چشمانشان میبینم...
گاه از گام برداشتنهایم به سرفه میافتند و رنگ پریدهشان حکایت از آن دارد که مرا همانگونه میخواستند...
یعنی همانطور ساکن و بیحرکت؛ اما همیشگی...
آنها به دیدارم میآمدند تا مطمئن شوند همان جای قبلیام ایستاده باشم!
که خاطرشان آسوده شود همچنان فاصلهشان را حفظ کردهاند؛
شاید اینطور نسبت به خود احساس بهتری میکنند..