دانیال
گوشیام اندک زمانی نیست اندر دست من
گشتهام سرگشته چون گاوی به دنبال چمن
.
من گمان کردم که عشق ما دوتا باشد دوسو
گوشیام امّا بسی شادست از خامُش شدن
.
خواستم آن را کنم روشن که دادی زد و گفت:
خستهام از بس که گفتی با پریسیما سخن
.
گر منم عشقت که آن بوزینهٔ گستاخ کیست؟!
یا وُرا از سر برون کن یا بزن من را شِکَن
.
شُک به من وارد شد از حرف عجیب گوشیام
ناگهان افتاد یادم چهرهٔ ماه حسن...
.
با خودم گفتم که مَردُم با هزاران دخترند
من چرا باید رَوَم تنها به لاپای کفن؟!
.
گوشی بدبخت را انداختم بر روی میز
تا کنم تَرک و رَوَد بیرون سمومش از بدن
.
بعدِ دَه ثانیه گوشی گفت: ای نادانِ من!
در سرت مغز است یا کاه و فضولات و لجن؟!
.
گر نبودم، بینتان عشقی نمیآمد وجود
حال خواهی دور اندازی مرا چون پیرهن؟!
.
گفتمش جبران نمایم در ازای لطف تو
میفروشم هیکل بیریختت را صد تومن
.
البته خواهم فروشیدت به یک دخترْ سفید
تا تو راضی باشی و کارَت نباشد غُر زدن
.
بعد با پولش خَرَم یک دستبند از زرگری
تا دَهَم هدیه به محبوبم پریِ عشوه فنّ
.
گوشیام روشن بشد تا بررسی بنمایمش
ناگهان دیدم پیامی را ز عشق خویشتن:
.
«عشق بر گوشی خود را از برایم کُشتهای
تا که باشد کار ما شبها بسی آمیختن
.
پس برایت مشکلی نَبْوَد برای دیگری
خط زنی بر روی اسمم، بندهٔ مشتاقِ تَن!
.
هم مرا از دست دادی هم همان رایانه را
این بُوَد پایان یک انسان اندیشه کهن...»
|