وقتی که دستای باد
قفس مرغ گرفتارو شکست
شوق پروازو نداشت
وقتی که چلچله ها
خبر فصل بهارو می دادن
عشق آوازو نداشت
دیگه آسمون براش
فرقی با قفس نداشت
واسه پرواز بلند
تو پرش هوس نداشت
شوق پرواز، توی ابرا
سوی جنگلای دور
دیگه رفته، از خیال
اون پرنده صبور
اما لحظه ای رسید
لحظه پریدن و رها شدن
میون بیم و امید
لحظه ای که پنجره
بغض دیوارو شکست
نقش آسمون صاف
میون چشاش نشست
مرغ خسته، پر کشید و
افق روشنو دید
تو هوای تازه دشت
به ستاره ها رسید
لحظه ای پاک و بزرگ
دل به دریا زد و رفت
با یه پرواز بلند
تن به صحرا زد و رفت