یبار رفتم شیراز
اونجا ی بستنی ای بود رفتم ازش آب پرتقال شیر هویج طالبی موز خریدم
یدفعه پشت سرمو نگاه کردم ی دختررو دیدم همونجا آبمیوه از دست افتادم
بعد دختره گفت عه آقا آبمیوه تون افتادم
بعد به سبک حبیب گفتم شما با من بودین؟
گفتش وا پس با عباس آقا بودم
گفتم وای یعنی بهم میخوره اسمم عباس باشه
گفت برو کنار ببینم میخوام سفارشمو بگیرم
گقتم میشه ی نی هم برای من بذارین با هم آبمیوه بخوریم
بعد گفت مزاحم نشو دیگه
ولی من زیر نظرش داشتم
بعدش یخمک خورد گلو درد گرفت
من گفتم این بهترین فرصته رفتم شلغم پختم
بعد اومدم براش ببرم پام به پوست موز گیر کرد و شلغما رفت رو هوا
گفتم دهنتوووو بازززز کننننننن
بعد دختره دهنشو باز کرد ولی شلغم پرید تو گلوش داشت خفه میشد
نجاتش دادم
بعد گفت وای تو جونمو نجات دادی
بعد من دستامو مشت کردم گفتم ایول
گفتش ولی ببخشید که فردا پرواز دارم سمت آمریکا وگرنه باهات ازدواج میکردم گفتم خب نمیشه ازدواج کنیم بعد با هم بریم
گفتش وقت نمیکنیم تو این فرصت
من گفتم ۴ تا کلمه عربی میگیم و تموم دیگه
گفت چی یعنی نمیخوای عروسی بگیری
بعد جیبامو گشتم ی هزاری پیدا کردم با خنده گفتم با این کجا تالار میدن
بعد تحقیق کردیم فهمیدیم ی طویله تالار میدن که ۵ تا گوسفند بع بع میکردن
گفت خجالت بکش با همینا ازدواج کن و رفت
بعد ی چوب دستم گرفتم و اینطور شد که شدم چوپون و گوسفندارو بردم به چرا