کمونیستها علاقۀ زیادی به شور و شورا داشتند، تا جایی صفتهای شورایی و شوروی بخشی از هویت آنها شده بود (دومی تقریباً تبدیل شده بود به اسم کشورشان). شور وضعیتی است که آدمهای برابر روبروی هم مینشینند. طبیعی است که برای دیگر ایدئولوژی برابریخواه هم مفهوم مشابهی عمده شود. لیبرال دموکراتها همان علاقه را به کلمۀ دیالوگ یا گفتگو دارند. گفتگو خوب است همانطور که خشونت و جنگ بد است. (آبشخور مضحکۀ گفتگوی تمدنها هم همین شعار لیبرالی بود.) کلمۀ محبوب بعدی لیبرال دموکراتها cooperation است، این کلمه [با معادل دمده ولی دقیقش، یعنی تعاون، شاید به گوش یک لیبرال دموکرات وطنی خوش ننشیند، ولی] بهخوبی شباهت دیگر لیبرال دموکراسی به کمونیسم را نشان میدهد.
گفتگو و تعاون یعنی صلح بین گروههای جامعه. در بهشت موجود یا موعود کمونیستی، چون خبری از شرهای مالکیت، کار مزدی و استثمار نبود، در نتیجه طبقاتی هم وجود نداشتند که جدالی میانشان باشد؛ جامعۀ بیطبقه هم بنا تعریف عاری از نزاع و خصومت است. لیبرال دموکراسی بهجای مونیسم، و وحدت ارگانیکِ، جامعۀ کمونیستی، مدعی چیزی به اسم پلورالیسم است، یعنی وجود گروهها پذیرفته میشود، ولی باید میان آنها بهرسمیتشناسی (recognition)، احترام متقابل، گفتگو و تعاون برقرار باشد، که نیواسپیکهای دهانپر کنتری هستند و در نتیجه بیشتر توهمِ بودن بر سر موضعی اخلاقی به قائلان آنها میدهند.
گروهها را برای این رسیدن به این وضعیت مطلوب، باید رهایی بخشید، هرچند مشکل بعضیشان آسانتر است و با توانمندسازی (empowerment) حل میشود. امتیازهای ناحق گروههای مسلط رو هم میشود با تبعیض مثبت گرفت و بین گروههای کمتر برخوردار عادلانه یعنی مساوی تقسیم کرد. وضعیت نامطلوب یعنی وجود تبعیض (discrimination) آشکار. (در سطح بینالملل، هرچند منظور بیشتر بین دولتهاست، بهجای گفتگو، کلمۀ محبوبْ دیپلماسی است، که یعنی تظاهر به ضدیت با جنگطلبی، به هر قیمتی.)
نظام لیبرال دموکراتیک ذاتی cooperative یا تعاونی دارد. به عبارت دیگر، سیاست یعنی تعاون احترامآمیز میان احزاب. نقطۀ مقابل این ستیزه است که به تبعیض، سلطهگری، و نهایتاً جنگ ختم میشود. بنابراین استقرار تعاون واجب و بلکه اوجب سیاسی است. البته منظور همکاری در سطح بین پارلمان و دولت نیست، سیاست تعاونی باید عملاً همۀ ساحتهای زندگی عموم را در برگیرد، زیرا که گفتیم نقطۀ مقابل تعاون همان تبعیض و سلطه و جنگ است. هرجا که نگاه کنیم گروهی هست که حقوقش انکار شده و باید رها یا توانمند شود، هرجا نگاه کنیم زنان، همجنسگرایان، مسلمانان، کولیها، سیاهان، و نمایندگان گروههای دیگر را میبینیم که لیبرال دموکراسی آنها را به شبهاحزاب تبدیل کرده و وظیفۀ تسویهحساب با سرکوبگران فرضی یا ادعایی را به آنها سپرده. خلاصه، همهجا با شرایطی مواجه میشویم که به ما لزوم تعاون را گوشزد میکند و تضمین شرایط تحقق آن را یادآور میشود.
برای اینکه این شرایط در سطح قانونگذاری، دولتی-اجرایی، ببنالمللی برقرار شوند، نخست باید شالودهشان در سطوح پایینتر ریخته شود. اگر هیچ دیالوگ، مدارا یا احترام به حقوق برابری در یکایک سطوح زیربنایی جامعه وجود نداشته باشد، حتی در اجزای کوچک و به ظاهر غیرسیاسی آن، کل توافقها برای تعاون در سطوح بالاتر، فاقد اثرگذاری و بلاموضوع خواهد بود. لزوم سیاسیکردن (politicization) همۀ سوراخ سنبههای جامعه و بشر و تکفیر آدمی که میگوید سیاسی نیستم از همینجا میآید. اگر حقوق زنان، همجنسگرایان در زندگی روزمره و در اجتماعها و محلههای کوچک به رسمیت شناخته و پذیرفته نشود، در این صورت قواعد کلی قانون اساسی که مردان و زنان، و همجنسخواهان و دگرجنسخواهان را برابر میکند، اعلامیههایی پوچ و بی محتوا خواهند شد.
بنابراین سیاست موثر به وظیفهای جامع و فراگیر بدل میشود، زیرا پیششرطهایی که تعاون به آنها بستگی دارد، نه فقط از شمار بیرونند، بلکه پیوسته بیشتر هم میشوند. ادبیات، هنر، آموزش و پرورش، خانواده، نیایشهای مذهبی، کتاب مقدس، سنتها، عقاید، سرگرمیها، اسباببازیهای کودکان، فیلمها و سریالها و... همه و همه باید نقشی سازنده و مثبت در تعاون داشته باشند، یا اینکه عوامل تشدید عدم مدارا، تبعیض و سلطه هستند.
اینها (ادبیات، هنر،...) همه حاوی جملات، ایدهها، موضوعات و تصاویری هستند که قبولشان برای گروهی دشوار و مرارتبار است، یا ممکن است تصویری منفی از فلان گروه بدهند. چنین تلقیها و تصاویری را پیشداوری/تعصب میگویند، که جایگاه و شأن آن گروه را زیر سوال میبرد و در نتیجه جایگاه و موقعیت سیاسیاش را در جامعۀ دموکراتیک تضعیف میکند. اگر در خانواده، پدری باشد که انحصار گرفتن تصمیمهای مهم با اوست، در این صورت چنین ساختار قدرتی در یک واحد اجتماعی کوچک، تصورات قالبی منفیای میسازد که جایگاه زن در خانواده را تضعیف میکند، و چون این موارد در خانوادهها به وفور دیده میشوند، پس جایگاه و موقعیت زن در کل جامعه تضعیف و مانع تعاون زنان، شانه به شانۀ مردان و برابر با آنها، در جامعه میشود.
اگر کتابی یا فیلمی تصویری نامطلوب از سیاهان، لاتینتبارها، آسیاییتبارها، بومیها یا سایر قومیتها بدهد، عدهای ممکن است این تصویر را ضدسیاه، ضدآسیایی، ضدلاتین،... بدانند و هرچه مخاطبان آن بیشتر باشد، ضربۀ شدیدتری به تعاون بین این گروهها میزند. اگر مردم درباره فگتها جوک بگویند و میم بسازند، رواج آن موجب تبعیض نسبت به همجنسگرایان میشود، آنها را به حاشیه میراند و میزان تعاون آنها در دموکراسی را پایین میآورد. (مثلا بنگرید به تشکیلات پلیس زبان، با عنوان کارزار قبل از حرف زدن فکر کن)
ظهور و شیوع پدیدۀ پالتیکال کرکتنس از همینجاست. وقتی بگوییم وظیفۀ شهروندان جامعۀ لیبرال دموکراتیک مشارکت (participation) در یک انترپرایز عظیم جمعی است که در آن، همه، در همۀ سطوح و ساحتها و تحت هر شرایطی، باید با هم تعاون داشته باشند، نتیجهای جز این نمیتوان انتظار داشت. (راستش عنوان حزب یا جبهۀ مشارکت هم از این کلیشۀ لیبرال دموکراتی میآید).
برگردیم به مثالهایی که زدیم، زندگی خانوادهها، کتابها، فیلم و سریالها، جوکها و میمها. از منظر طهارت سیاسی یا نزاکت سیاسی، اینها مسائل پیشپاافتاده و بیاهمیتی نیستند که بشود نادیده یا شوخیشان گرفت، بلکه نشاندهندۀ چیزی هستند که برای کل منطق لیبرال دموکراسی مطلقاً حیاتی است. از آنجا که منطق این نظام یکسره متکی است بر دیالوگ، احترام متقابل، حقوق برابر، باز بودن، و مدارا، هرچیزی بنا به تعریف، سیاسی است. و هر چیزی که به این مفاهیم ربط داشته باشد، مهم نیست چقدر کم، نمیتواند چیزی پیش پاافتاده و کماهمیت یا خارج از موضوع تلقی شود. هر اظهار نظر توهین و تحقیرآمیزی را همیشه باید گناهی کبیره دانست.
چیزی که صرفاً قرینه یا علامتی در سطح به نظر میرسد، در زیر خود جریانهای گردابواری از تنفر، عدم مدارا، نژداپرستی و سلطه را پنهان کرده است. دستگاهی که مسئولیت دارد نگذارد این چیزهای وحشتناک به روی سطح بیایند، دولت است، که همۀ ابزارهای لازم را در اختیار دارد. دولت است که باید با برداشتن همۀ موانع بالفعل و بالقوه، بیوقفه سیاستهای تعاونی را اعمال و بلکه تحمیل کند، یا سیاستهای هنوز ناکافیاش در این راستا را مدام بهبود بخشد. دولت باید محیط حقوقی-قانونی مطلوبی درست کند و فضای جمعی و آموزش و پرورش را از نو شکل دهد و بازسازی کند تا ذهن مردم قواعد تفکر به لحاظ سیاسی درست و سالم را درونی یا در خود نهادینه کنند.
چنین اقداماتی بهای گزافی دارد. وقتی دولت مسئولیت وضع قوانین تعاون و اجرا و اعمال آنها بر همۀ قشرها و لایههای جامعه را بر عهده میگیرد، دیگر هیچ حد و مرزی برای مداخلۀ آن در زندگی مردم وجود نخواهد داشت. قوانینی که دولت اجرایی میکند، باید ضرورتاً پیوسته مفصلتر، جزییتر و فضولانهتر شود، زیرا تصور بر این است که خطرها و تهدیدهایی که این قوانین باید مهارشان کنند، عمیقاً در آداب و رسوم اجتماعی و آگاهی مردم ریشه دواندهاند. استدلال شیب لغزندهای که لیبرالها غالباً به کار میبرند، اینجا کاملاً موضوعیت دارد. منطق لیبرالیسم این است که هرچیزی که بدیهیتر از همه، غیرسیاسی به نظر میرسد، دیر یا زود سیاسی خواهد شد. منطق دموکراسی، با مفاهیم مشارکت، شمول، و نمایندگی، تازه این گرایش را تقویت هم میکند.
اولین قربانی طبعاً زبان است. زبان را که در ابتدا تصور میشد، بالقوه توصیفی و خنثی است، خیلی زود مهمترین سلاحی تلقی میکنند که سرکوبگران و ستمگران علیه ستمدیدگان و سرکوبشدگان به کار میگیرند. بنابراین جوکهای مربوط به فگتها صرفاً لطیفههایی بیضرر و بیخطر نیستند که گاهی بامزهاند و گاهی هم نه. خود کلمۀ فگت (faggot)، چه در صحبتهای خصوصی باشد چه در جمع، یعنی شرکت در گناه طرد همجنسگرایان از تعاون دموکراتیک. اما چون گفتار صرفاً بیان اندیشهها، عواطف، و نفرتهای پنهان است، پس خیلی زود معلوم میشود که سرچشمۀ واقعی شر، عدم مدارا، تبعیض و سلطه در ذهن مردم نهفته است و غالباً در لایههای ناخودآگاه ذهنهای آنها رسوب کرده و انباشته شده است.
خود مردم هیچ مهار و کنترلی بر اینها ندارند و حتی از وجودشان هم بیخبرند. این سرچشمهها زبان ما و در نتیجه رفتارها و عادتهای بد و منفی (اخیراً میگویند سمّی) ما، و پیشگراییهایی ما را شکل میدهند. این عادتها و پیشگراییها به قوانین تبعیضآمیز و سیاست اتوریتارین میانجامد و در واقع انجامیدهاند، و در موارد حادتر، یعنی در انتهای شیب لغزنده، به تعقیب و آزار، کُند و زنجیر، شکنجه و نسلکشی. اما در ابتدای شیب، یعنی در بالای آن، فکر و اندیشه است که همهچیز با آن شروع میشود: جرم فکری (thought-crime)، گناهی ذهنی که اولین نافرمانی از اصول مقدس سیاسی است. هرکسی دنبال علاج باشد، باید با تراپی سیاسی ذهن مردم شروع کند.
در کمونیسم هم، درست مانند لیبرال دموکراسی، حس عمیقی از شر سیاسی وجود داشت، یکجور دشمنشناسی غریزی که بیشتر به دشمنان یا خائنان درونی معطوف بود. شر اصلی از خیانت درونی و ناتوانی از درک بشارت کمونیستی ناشی میشد. اما این شر را میشد خلع سلاح و حتی به خیر تبدیل کرد، ولی برای این هدف، خائنان باید از خیانتکاری درونی اعلام برائت میکردند: خائن باید از نو متولد و تعمید داده میشد، اصلاح میشد، و بشارت کمونیسم را بیقید و شرط میپذیرفت. دولت کمونیستی به این امکان بیتوجه نبود و کارگزاران آن برنامههای درمانی (therapeutic) متنوعی برای کمک به گناهکاران عرضه میکردند تا بتوانند عادتهای بدشان را ترک و خودشان را از لوث افکار بد و انحرافی پاک کنند. همینکه آگاهیشان «بالا رفت»، میتوانند در رژۀ پیروزمندانه به سوی آیندۀ شادمانۀ کمونیستی به رفقا بپیوندند.
این رویه، با اینکه شاید شگفت بنماید، در لیبرال دموکراسی هم ادامه پیدا کرده است، حتی عبارت «بالابردن آگاهی» هم حفظ شده، با وجود تهمایه و لحنی رسوایش که اساساً اشاره دارد به اقدامات ناظر بر شستشوی مغزی مردم از پیشگراییهای ذهنی به لحاظ سیاسی مخرب و براندازانه. (در فارسی هم، کلمه آگاهی لقلقۀ زبان چپجماعت است؛ برای همین است که مثلا اسم نشر چپی میشود آگاه یا آگه، اسم مجلۀ لیبرال هم آگاهی نو).
مردم با گذراندن دورههای تراپی بالابرندۀ آگاهی، مثلاً میتوانند ذهنشان را از تفکرات سکسیستی پاک کنند و عادت حسنۀ انزجار و برافروختگی از جوکهای مربوط به فگتها و مأبونان را در خودشان پرورش دهند. آمریکا اولین کشور لیبرال دموکراتی است که چنین تراپیهایی درست و بعضاً بر ذهن آدمهای سرکش و متمرد تحمیل کرده است. اما این روش مقلدان متعصبی در در جاهای دیگر هم پیدا کرده، خاصه در اروپا. مثلاً استادی که سهواً چیزی نافی برابری زن و مرد از دهانش بیرون بیاید، باید در دورههایی شرکت کند تا آگاهیاش از دیدگاه فمینیستی بالا برود.
بیمارهای سابق که به لطف تراپی، به ذهن و ذهنیت جدیدی دست یافتهاند، و اکنون دیگر به صحت و سلامت سیاسی رسیدهاند و از جرمهای فکری پاک و مصفا شدهاند، احتمالاً اولین کسانی هستند که اولیای امور از آنها میخواهند در پاککردن جامعه و ذهن ناآگاهان از جرم های فکری و سیاسی پیشقدم شوند. چنانکه روشنفکرهای ما پیوسته به ما گوشزد میکنند که «بالابردن آگاهی»مان از فمینیسم، همجنسگرایی، نژاد،... از نان شب هم واجبتر است.
دولت تنها عاملی نیست که قرار است بر قواعد تعاون نظارت و با گروههایی که تن به همکاری نمیدهند، مبارزه کند. این مسئولیت خطیر عملاً بر دوش همگان است و هر کسی باید امر منکر و ناصواب را ردیابی و امر معروف و درست را جایش بنشاند. تا اینجا بحث شباهتها بود، ولی در اینجا به یکی از تفاوتهای لیبرال دموکراسی و کمونیسم میرسیم، چون لیبرال دموکراسی از این نظر، از کمونیسم موفقتر عمل کرده است. سوسیالیسم واقعاً موجود از اجبار و خشونت وحشیانه هیچ ابا نداشت. مقامات کمونیست با خشونت و بیرحمی تمام، با تمرد و نافرمانی برخورد میکردند، و تولد خونبار خود نظام کمونیستی اثر خودش را روی چند نسل بعد هم گذاشته بود.
اما در لیبرال دموکراسی، بخش اعظم این پروسه بهصورت خودانگیخته انجام میشود، و اجبار حقوقی و سیاسی تا حدودی واکنش به مطالبۀ عموم است، نه اینکه خشونت دلبخواهی دیکتاتور یا رهبران حزب علیه مردم باشد. از همین روست که خیل عظیمی از آدمهای لیبرال، به میل خود، مثل پاولیک موروزفهای امروزی، کلمات دگراندیشانه، اعمال مخالفتآمیز را ردگیری و تجسس میکنند، در آدمهای دور و ورشان دنبال ردی از قصد و نیتهای معاند میگردند، و ذهنهای تارتوفوارشان جامعه و ذهنهای دیگر را مسموم میکند.
در لیبرال دموکراسی، درست مثل کمونیسم، نقش و وظیفۀ مهمی را در این روند ردگیری و تجسس به روشنفکرها سپردهاند، که چون منورترین و آگاهترین و فهمیمترین قشر جامعه هستند، برای این وظیفه از همه شایستهتر، یعنی نخست تشخیص و نشاندادن فکری مجرمانه، و بعد دادن هشدار نسبت به شیب لغزندهای که از این فکر شروع و به سلطهگری ختم میشود.
گاهی این مسیر برای ذهنی ساده قابل درک نیست؛ مثلاً مسیری مهلک میتواند از یک منکر کوچک یعنی کاربرد غیرشامل (non-inclusive) ضمیری شخصی شروع شود (he به جای he/she، یا بهتر از آن she/he، یا از همه بهتر she در همهجا). چنین کاربردی ممکن است در واقع، نتیجۀ اهمال و سهلانگاری آموزشی-تربیتی در مهد کودک باشد، ولی میتواند به تجاوز به یک زن منتهی شود. شامۀ قوی و چشم تیزبین روشنفکر همیشه امورِ به-لحاظ-سیاسی خطرناک را بو میکشد و تشخیص میدهد: یک جمله، یک استعاره، یک ضربالمثل، داستانی کوتاه،... چیزی بهظاهر ناچیز ولی بیشرمانه خلاف قواعد لیبرال دموکراتی، که زیر پای این قواعد را خالی میکند.
و چون لیبرال دموکراسی، درست مثل کمونیسم، بهوفور روشنفکر بیعار (lumpen-intellectual) تولید میکند، از نظر شمار آدمهایی که با شور و وجد رد هرگونه عدم وفاداری و خیانت را میزنند و به دنبال ایجاد ارتدوکسی جدیدی هستند، اصلاً در مضیقه نیست. (این فضولها گاه با لقب [یا به عبارت درستتر نیواسپیکِ] اکتیویست تبرک میشوند.)
جالب است که هیچیک از این دو نظام سیاسی [کمونیسم و لیبرال دموکراسی] هرگز دچار کمبود آدمهایی نبوده است که به خواست و ارادۀ خودشان، غالباً بیآنکه از آنها بخواهند، در اجتماع، نهادها، گروهها، و همۀ انواع رفتارهای اجتماعی، نقش بازرس و مفتش رو برعهده میگیرند. جوّی که این نظامها درست میکنند بهویژه در ایجاد ذهنیتی از نوعی خاص بسیار مؤثر است، یعنی ذهنیتی سهگانه، که در آن واحد سه جنبۀ معلم اخلاق، کمیسار، و جاسوس در یک نفر جمع میشود: کسی که دارای چنین ذهنیت سهگانهای باشد در جلد معلم اخلاق تصورش این است که دارد خدمتی ارزشمند به بشریت میکند؛ در نقش کمیسار که فرو میرود باعث میشود در خودش یکجور قدرت احساس کند که در غیر این صورت دور از دسترس او بود؛ و زیر نقاب جاسوس، نمیتواند در برابر وسوسۀ افراط در میل آسیبزدن به دیگران، در عین داشتن نوعی مصونیت، مقاومت کند. به همین دلیل تجسس برای پیداکردن عقیده مخالف و دفاع از ارتدوکسی چنان جذبهای پیدا میکند و پیوسته آدمهای بیشتر و بیشتری به دامش میافتند.
هم در کمونیسم و هم در لیبرال دموکراسی، با مورد غریبی مواجه هستیم: با امر تصادفی چنان برخورد میکنند که گویی مشکلی سیستمتیک است، که یعنی هرچیزی که اتفاق میافتد از الگویی پیروی میکند و هیچ چیزی در سیستم اتفاقی و تصادفی نیست. بنابراین برای لیبرال دموکراتهای راستین، مثل کمونیستهای راستین، آزار و ایذاء همکارانشان به خاطر اظهار نظری تصادفی یا یک بیاحتیاطی در کاربرد کلمات و مراقب رفتار و گفتارشان نبودن، یا تعریف کردن جوکی نامناسب و خارج از نزاکت، تبدیل به نرم و قاعده میشود، و با وعظ و نصیحت مدام، وضع مقرارت بیشتر و قوانین سفتوسختتر، زندگی را بر متمردان دشوار و عرصه را بر آنها تنگ میکنند.
محافظان خودخواندۀ خلوص و پاکی خود را در نقش کسانی میبینند که مسئولیت آیندۀ لیبرال دموکراسی و بنابراین سعادت کل جهان را بر دوش میکشند. اکتیویستهای بیکاره، مبارزان عدالتهای در حال تکثیر (اجتماعی و جنسیتی و نژادی و اقلیمی،...) فکر میکنند که اگر تلاشها و فداکاری و شجاعت آنها نباشد این انترپرایز عظیم سیاسی و این ایدۀ شکوهمند، که آینده بشر به آن گره خورده است، تباه میشود.
ریشارت لکوتگو