همینطور که راه میرفتم به سرنوشتم تلخ خودفکر میکردم و کاملا در افکار خود غرق شده بودم! که ، ناگهان چشمم به دختری افتاد که آشنا به نظر میرسید با خود گفتم آِیااون همون دختری نیست که سالها پیش در محله مون کبریت میفروخت!؟
با شک و تردید صداش زدم...
دخترك برگشت ...
چه بزرگ شده بود ..
پرسيدم : پس كبريتهايت كو ...
پوزخندي زد !!!
دخترك نگاهي انداخت ... تنم لرزيد ...
گفت كبريتهايم را نخريدند ...
سالهاست تن مي فروشم !!!
مي خري ؟؟؟
خدايا كاش ميشد براي رسيدن خودمون به خواسته ها و آرزوهامون و چيزايي كه اسمش موفقيته فقط خودمون رو نبينيم نترسيم از كمك كردن و مهر ورزيدن حتي كوچك و به قدر ذره اي كه حتي شايد به چشم هم نيايد ...