امشب از شدت دلتنگی و تنهاییم
دلنوشتی نوشتم که اگه دوست داشتید بخونید
کلماتم حاصل تجربه و سوخت دادن منه
اوایل اسفند سال 1402
با دختری داخل تلگرام آشنا شدم
ساعت هام و روزام تا قبل عید 1403
باهاش توی مجازی میگذشت...
من مدتی بود از کارم اومده بودم بیرون
دفترچه پست کرده بودم برم خدمت
اسفند برام تک تک ثانیه هاش لذت بخش بود
آخه عشق زندگیمو پیدا کرده بودم
شبا تا صبح با هم میگذروندیم
روزا تا شب باز همینطور...
نزدیکی عید 403 بود که یه شب حقیقتی بهم گفت
حقیقت از این قرار بود، عشق زندگی من متاهل بود
پسری ۹ ساله داشت و در آستانه طلاق بود
من با همه این جریانات اونو باز میخواستم
پنج سالی ازم بزرگ تر بود اما میخواستمش
روزای خوب و خوش ما داشت کم کم میگذشت
آخه من 1 خرداد اعزام بودم...
اسفند. فروردین. اردیبهشت
این 3 ماه برام بی نظیر بود
بالاخره وقتش رسید!!!
رفتم به امید برگشت و ازدواج باهاش
همه چی تا اواسط آموزشی خوب بود
تا اینکه کم کم بهم کم توجهی کرد
گویند هرانکه از دیده برفت از دل برفت
با پیگیری هایی که داشتم
فهمیدم برادری که داشت برادرش نبود
دوست پسرش بود
بهت و حیرت
ناراحتی و دل شکستگی
بغض و گریه
حس بد و انتقام
اومد توی قلبم
ما از هم جدا شدیم
هیچوقت باورم نشد
دختر مهربون و ساده ای که بهش دل باخته بودم
نه ساده بود نه محجوب
بلکه مثل اکثر دخترای این دوره زمونه
پول پرست و عیاش و .... بود
من همه این اتفاقات رو توی قلبم دفن کردم
از مهر ماه امسال
تا چند روز قبل
حالم بهتر بود
اما حال و هوای عید
منو باز برد به اون خاطرات تلخ و شیرین واهی
تنها نصیحت من ۲۴ ساله
به شما اینه؛
هیچ دختری اندازه مادر شمارو دوست نخواهد داشت.
مجازی یعنی دوستت دارم های الکی و دلشکستن های راستکی
خدانگهدار