مطلب ارسالی کاربران
تنها مردی که خدا هرگز او را نبخشید
در دل هزاران فریاد، تنها یک سکوت جاودانه شد؛ روبرتو باجو، مردی که لبخندش از دل اشک میآمد.
او که زخمیتر از همیشه، پیراهن برشا را با عشق پوشید، با افتخار آخرین نفسهایش را به زمین داد. نه برای قهرمانی، نه برای کف زدنها؛ برای خودِ فوتبال.
آخرین پنالتی فینال جام جهانی ۱۹۹۴ هرگز فراموش نمیشود؛ در یاد میماند و دستت را میگیرد. در آن دورِ دورِ غریبانه، تنگ در آغوش لاروندینله که نه، شبیه دو سرمازده در بیابان و در سکوت، به جرقههای هیزم «فراموشی» گوش میسپارید.
این همان نقطهای بود که باید به آن میرسیدیم، جناب باجو!
در حاشیه آمیزش اسکیزوفرن سرما و گرما، دور از شوق، دور از شور، دور از دوایر درهم تنیده دیالکتیک امید و یأس؛ دور از دیروز، دور تر از فردا.
و ما هنوز، در میان خاطرهی آن گامهای خسته، شکوهی را میبینیم که زمان هم نتوانست خاموشش کند.