ساده گفت: «زمانش رسیده» و در باران خداحافظی، جام را مثل پدری در آغوش گرفت که میدانست فرزندانش هنوز آمادهی یتیمی نیستند.
۱۳ سال گذشت و هنوز هیچکس نتونست ردِ کفشهایش را پُر کند. سر الکس فقط مربی نبود، حافظهی زندهی یک نسل بود؛ نسلی که با صدای فریادهای او، با تعویضهای طلایی در «فرگی تایم»، با مشتهای گرهکردهاش، بزرگ شد.
او نقشهکش دقیقه نود بود، معمارِ وقت اضافه و فرماندهای که هر فصل را با ایمان شروع میکرد و با افتخار، تمام.
بازیکنان برایش بازی نمیکردند؛ میجنگیدند، چون میدانستند زیر آن ابروهای درهم، قلبی میتپد که به آنها باور دارد.
از آن روز، نه فقط منچستر، که فوتبال هم کمی بیپناهتر شد. نامها آمدند و رفتند، نیمکت پر و خالی شد، اما سایهی او هنوز روی چمن افتاده است…
و ما هنوز، هر فصل، کنار سکوها دنبالش میگردیم؛
شاید دوباره لبخند بزند... شاید دوباره وقت اضافه، معجزه بیاورد…