مطلب ارسالی کاربران
برای ژانا و لوئیز انریکه ❤️🖤
هر حرکتش، هر نفسش، هر نگاهش به آسمان، همه را به یاد «دختر کوچولو» می انداخت. دختری که خنده هایش مثل نور بود و حالا تنها سایه اش روی دیوارهای خاطره باقی مانده بود.
لوییز ایستاد، نه بر فراز زمین، که بر لبه ی دنیایی که دیگر رنگِ حضور دخترش را نداشت. هر ضربه، شعری بود ناتمام برای چشمانی که از بهشت، بازیِ پدر را میدید...
صدای هواداران غرق در هیجان بود، اما در گوشِ او، تنها صدای آرامی شنیده می شد که روزی زمزمه می کرد: «پدر، تو قهرمانِ منی.» حالا او بود که در میان چمنِ سبزِ آلیانز، دنبال ردپایی از آن معصومیت گمشده می گشت. هر گل به یادِ او، هر پیروزی به نامِ او، و هر اشکِ پنهانی، عشقی بود که راهی به آسمان پیدا می کرد.
وقتی سوت پایان بازی را زدند، چشمانش را بست. گویی در آن تاریکی، دستان کوچکی صورتش را لمس کرد و گفت: «دیدی بابا؟ من همیشه کنارتم.»
و او دانست که قهرمانی واقعی، نه در جام ها، که در ادامه دادنِ راهی است که عشق، محکم تر از مرگ، در قلبش کاشته است...