معرفی رمان محکوم به تن تو
جاناتان، جوانی زاده لندن، پس از پایان تحصیلاتش به ایران بازمیگردد. در همان شب نخست، حادثهای غیرمنتظره رخ میدهد که مسیر زندگیاش را دگرگون میسازد…
مردی زخمی، دختری معصوم و بیپناه، یک سوءتفاهم تلخ، دعوتی پنهان، لغزشی گناهآلود و در نهایت، حکمی سنگین… محکومیتی ابدی؛ محکوم به تن تو.
برای رسیدن به تو باید در آتش سوخت، و برای دل کندن از تو باید مرگ را پذیرفت. گریز از حضورت چیزی جز غرق شدن در باتلاقی بیانتها نیست…
قسمتی از رمان :
به نام آفریدگار عشقدر تابلوی «آفرینش آدم» میکل آنژ، نوک انگشتهای اشاره خدا و آدم «تقریبا با هم مماس» اند. فاصله میان دو انگشت «تقریبا صفر» است. نمیدانیم مشتاق نزدیک شدن به هماند یا نگران دور شدن از هم؟ گاه، در همان نقطه ایستادهایم. تقریبا مماس، فاصله تقریبا صفر، ابهام، امکان، ماندن، رفتن...ابراهیم سلطانیپشت در آن خانه منحوس ایستاده بود. خانهای که هرگز تصویرش را از یاد نمیبرد. دری قرمز و براق داشت در میان دیوارهای سفید کنیتکس کاری شده. یک لکه قرمز در بین سفیدی اطرافش درست مثل یادگاری که در این خانه جا گذاشت. قطرات خونی که روی ملحفه سفید ماند و تصویر زشتش مثل همین در قرمز که دیوارهای سفید با خوشحالی آن را در آغوش گرفتهاند دائم جلوی چشمش بود.
مسافت طولانی و پیاده بالا آمدن از سربالایی زعفرانیه اجازه نمیداد نفس بکشد. ریههایش میسوخت و خس خس میکرد. عرق روی پیشانیاش را با پشت آستین پاک کرد و دوباره به سایه خودش روی در براق قرمز خیره شد.چند بار دستش بالا آمد تا دکمه گرد عجیبی که در میان یک صفحه فلزی قرمز روی دیوار جلب توجه میکرد و به نظر میرسید زنگ خانه است را بفشارد اما لرزش انگشتانش را که میدید توانش را از دست میداد. یک بار دیگر مرور کرد. آمده توهین بشنود.قرار است تمام ارزشهایش له و پاره پاره شوند. بار دوم است که اینجا میمیرد. مفهوم حکم دو بار اعدام را این لحظه به خوبی درک میکرد. از این در که دور شود باید با یک جنازهمتحرک، بار مسئولیتی سنگین را به دوش بکشد.
قطره اشکی از چشمش فرو چکید و چانهاش لرزید. حقش این نبود.نگاهی به سر و وضعش کرد و دوباره یاد آن سربالایی لعنت شده افتاد:«لعنت به بخت سیاه من.... لعنت به زعفرانیه...» اسپری تنفسی از جیبش در آورد و چند بار در دهانش افشانه کرد تا قدرت حرف زدن پیدا کند. لبهایش را به هم فشرد و کمی زانوهای لرزان بی جانش را تکان داد.دستش را بالا آورد و مماس کلید زنگ، نگه داشت. با چشمان بسته فشرد و سریع دستش را کشید. ملودی زیبا و گوش نوازی که در اثر فشردن زنگ خانه تولید شد، آنقدر با کلاس بود که ته مانده اعتماد به نفسش را به نابودی کشید. وسواس گونه دو طرف روسریاش را به داخل هدایت کرد و منتظر ماند.قلبش چنان به قفسه سینه میکوبید که میترسید بیرون بجهد و خونش روی دیوارهای سفید بپاشد.
با تمام وجود گوش سپرده بود به صداهایی که از پشت در میآمد. زیر چشم نگاهی به پلههای مرمرین سفید سمت چپش کرد.یادش افتاد آن روز صبح هم وقتی از این در بیرون رفت و پایش روی پلهها لیز خورد، رنگ براق قرمز در ورودی را که روی دیوار سفید خانه دید از خودش پرسید:«من اینجا چه میکنم؟»با اینکه تمام حواسش به صداهای داخل خانه بود اما غافلگیر شد. مرد صاحبخانه خیلی بیصدا در را گشود. هدیه سرش را بالا آورد و با دیدن بدن نیمه لخت مرد جوان در حالیکه اخم کرده و به سر تا پایش با دقت نگاه میکند خجالت زده شد.
سرش را پایین انداخت و زمزمهوار گفت: - سلام!انگشتانش را به هم گره زد و لبهایش را به هم فشرد تا بغضش نترکد. دلش میخواست آنقدر بلند گریه کند که صدایش به گوش آسمان برسد. صاحبخانه بیخیال ایستاده بود و اهمیتی نمیداد که فقط یک شلوار جین گشاد به تن دارد و کش لباس زیرش از بالای کمر شلوار دیده می شود. حتی هدیه با اینکه سریع نگاهش را گرفت، نوشته روی کش را دید و مارک لباس زیرش را فهمید:«کلوین کلین!»در دستش یک سیب سرخ بود که مثل توپ بالا میانداخت و دوباره میگرفت. در واقع روی اعصاب نداشته هدیه میکوبید: - بفرمایید!لحنش محترمانه بود. هدیه میدانست خیلی طول نمیکشد شروع به فحاشی و بی احترامی میکند. احتمالا کلاس محله بالاشهریاش را کاملا از یاد خواهد برد.
آب دهانش را قورت داد و کلماتی که قبلا آماده کرده بود از ذهن گذراند. هر چه سریعتر حرفش را میزد، زودتر هم خودش را خلاص میکرد:- ببخشید... قصد مزاحمت نداشتم... من همونم که...یعنی... من... لحظهای نگاهش را بالا آورد و متوجه شد مرد چشم تنگ کرده تا با دقت بیشتری او را ببیند. شاید هم شناخته باشد. چه رقت انگیز!- یکی دو ماه پیش... مهمونی رفته بودید... تالارشایگان...من... همون پیشخدمتم که....یعنی نشناخت؟
بیهدف گوشههای روسریاش را با نوک انگشتان به داخل فرو کرد و قدمی عقب رفت:- میشه با شما صحبت کنم؟!از حرکت پاهای برهنه مرد فهمید راه را برای ورودش باز کرده. حاضر بود بمیرد اما دوباره قدم به این خانه نگذارد: - اگر اشکال نداره همین جا حرف بزنم و برم!پاهای بدون دمپایی را دید که دوباره به سر جای قبلیاش بازگشت:«لعنت بهت... نمیشد یه چیزی تنت کنی؟» صدای گاز زدن به سیب سرخ و براق، باعث شد هدیه بدون اینکه بخواهد نگاهش را بالا بیاورد.
یکی از دستهایش را به قاب در تکیه زده و با دیگری سیب را نزدیک دهانش نگاه داشته بود. همین طور که می جوید بیتفاوت به هدیه خیره نگاه میکرد:«کاش یه چیزی بپرسه!»قرار نبود هیچ گونه همکاری از طرف مرد صورت بگیرد. پس لحظهای پلکهایش را روی هم گذاشت و نفسی گرفت تا زودتر خودش را از این مهلکه خلاص کند.
google is broken