مـاکان دیدگاه هابز، به اون شکلی که در لویاتان مطرح شده، باید در بستر نظریه سیاسی و انسانشناسیش درک بشه. هابز معتقده که ذات انسان در حالت طبیعی (به انگلیسی بهش میگن State of Nature) شرور و خودخواه و درگیر جنگ دائمی همه علیه همه است. به همین دلیل ، هر میلی که خارج از کنترل لویاتان یا همون دولت مقتدر باشه ، بالقوه خطرناک و ناشی از اون ذات ناخالصه. وقتی هابز ازدواج و میل به اون رو برای شریران میخونه ، در واقع این امر رو به همون ذات تنهای ناخالص و فسادپذیر پیوند میزنه که دولت برای نظم بخشیدن به آن تأسیس شده است ! نقد اصلی به هابز و تعدادی دیگر از فیلسوفان Pessimistic اینه که اونا ازدواج رو صرفاً به مثابه یک میل طبیعی در نظر میگیرن و نه یک نهاد اجتماعی. ازدواج، نه تنها یک قرارداد شخصیه ، بلکه یک نهاد کلیدی در جامعه مدنیه که هابز خودش شدت طرفدار اون بود ! ازدواج باعث ثبات و تولید نسل و انتقال فرهنگ و ایجاد واحدهای اجتماعی پایدار میشه که همگی برای خروج از حالت طبیعی و ایجاد صلح ضروری هستن.
درباره شوپنهاور ، شوپنهاور یکی از رادیکالترین فیلسوفان بدبین تاریخه. شوپنهاور جهان رو تجلی اراده میدونه ، نیرویی کور و بیهدف و بیرحم که عامل اصلی تمام رنجها محسوب میشه.
ازدواج و عشق هم در نظام فکری شوپنهاور، چیزی جز نیرنگ غریزه نیستن. شوپنهاور معتقده که اراده به حیات برای تداوم نسل، از طریق «تمایل جنسی»، ذهن فرد رو فریب میده تا تصور کنه که در حال دنبال کردن یک هدف شخصی (مثل عشقه) ، در حالی که در واقعیت، تنها در حال خدمت به هدف کور و کلی طبیعت یعنی تولید مثه. در نتیجه، مرد ها و زن ها توسط این نیروی جنسی به سمت یکدیگر کشیده میشن و این کشش صرفاً برای بقای گونه است، نه سعادت فرد. دیدگاه شوپنهاور هم نسبت به زنان به شدت زنستیزانه محسوب میشه ، زیرا زنان رو صرفاً ابزارهایی برای تداوم اراده میدونه و مطمئناً مرجع فکری هیچ انسان آزاد اندیشی نخواهد بود !
مهمترین نقدی که به شوپنهاور وارد شد هم ، نادیده گرفتن ماهیت چندوجهی ازدواجه. ازدواج یک قرارداد اجتماعی و اقتصادی و عاطفیه که بسیار فراتر از غریزه صرف جنسیه. این نهاد شامل حمایت متقابل و اهداف مشترک زندگی و تربیت فرزندان و یک پیوند عاطفی عمیقه که با گذشت زمان، بر پایه عشق فراتر از غریزه (که بهش میگن Agapē یا Philia) استوار میشه.
از طرفی ، شوپنهاور با قرار دادن تمایل جنسی در مقام یگانه محرک، عملاً آزادی انتخاب و عقلانیت انسان رو در تصمیمگیریهاش رو نفی میکنه. در جوامع مدرن، ازدواج اغلب بر پایه سازگاری شخصیتی و علایق مشترک و توافقات مالی و اهداف شغلی بنا میشه که دخالت مستقیم اراده کور مدنظر شوپنهاور ، در اون ها بسیار کمتر از آن چیزیه که شوپنهاور ادعا میکنه !
از طرفی همانطور که گفتم دیدگاههای شوپنهاور درباره زن ها و ازدواج، تا حدی بازتابی از زندگی شخصی منزوی و تجارب تلخ اون با زنان بوده تا یک تحلیل بیطرفانه. شوپنهاور نتونسته یا نخواسته که پتانسیل ازدواج رو برای تعالی فردی و مشارکت سازنده درک کنه.
.
از طرفی ، وقتی شما بر اساس سوگیری تأییدی که دارید صرفاً از نظر فیلسوف هایی استفاده میکنی که دیدگاه شما رو تأیید میکنن دچار خطای ذهنی میشی.
در اینجا واست چند تا مثال از فیلسوف هایی میارم که موافق ازدواج بودن ! اما آیا این باعث میشه من کورکورانه به اونا تکیه کنم و نظر خودم رو نداشته باشم ؟ به هیچ عنوان !
ارسطو در کتاب سیاست، استدلال میکنه که دولتشهر از اجتماعات کوچکتر شروع میشه و خانواده اولین و مهمترین اجتماعه. هدف نهایی دولتشهر، زندگی خوبه و خانواده بستری برای تأمین نیازهای اولیه و پرورش فضیلت شهروندانه. بدون خانواده، دولتشهر وجود نخواهد داشت.
ارسطو از طرفی هم انواع مختلفی از عشق یا رفاقت رو معرفی میکنه. ازدواج رو بالاترین شکل مشارکت میدونه که نه تنها بر پایه نفع و لذت (که هابز و شوپنهاور هم بر اون تأکید داشتن) بنا شده، بلکه بر فضیلت مشترک هم استواره. در نظام فلسفی ارسطو شرکای زندگی باید به یکدیگر در توسعه فضائل اخلاقی کمک کنن. ارسطو رابطه زن و شوهر رو نوعی تکمیلکنندگی میدید که در اون هر دو برای رسیدن به اهداف مشترک (مثل تولید و تربیت نسل) به یکدیگر کمک میکنن.
در بین فیلسوفان غیر باستانی هم ، در بنیاد متافیزیکِ اخلاق، کانت استدلال میکنه که تمایل جنسی (که در حالت آزاد میتونه به استثمار و تقلیل فرد به ابزار منجر بشه)، تنها در بستر ازدواج مشروع و اخلاقیه. ازدواج یک توافق حقوقیه که در اون دو طرف، خودشون رو به طور کامل و متقابل در اختیار یکدیگر قرار میدن. نکته حیاتی در دیدگاه کانت اینه که ازدواج تنها نهادیه که تضمین میکنه فرد در روابط جنسی صرفاً به عنوان وسیلهای برای ارضای میل مورد استفاده قرار نگیره ، بلکه به عنوان غایت فینفسه مورد احترام واقع بشه. این قرارداد متقابل، کرامت انسانی رو حفظ میکنه (چیزی که یکی مثل شوپنهاور نادیده میگیره).
تو کتاب عناصر فلسفه حق هم، هگل ازدواج رو نه یک قرارداد ساده، بلکه یک عشق اخلاقی میدونه. هدف ازدواج نه صرفاً ارضای نیازهای فردی یا منافع شخصی (مثل عقیده هابز)، بلکه فراتر رفتن از فردیته. از نظر هگل، ازدواج آشتی بین دو فرد جداگانه هستش که هویت خودشون رو در یک وحدت ارگانیک بالاتر پیدا میکنن. فردیتها حفظ میشن ، اما خودشون رو به یک هدف مشترک (همون خانواده) متعهد میسازن. خانواده اولین مرحله از روح عینیه که در اون افراد یاد میگیرن که منافع خودشون رو تابع منافع جمع بکنن ، که این برای رشد اخلاقی و مدنی ضروریه.
در دو رساله در باب حکومت هم ، جان لاک ازدواج رو به مثابه یک قرارداد قراردادی طبیعی میبینه که هدف اولیه اون تولید مثل، بقای نسل و تربیت فرزندانه تا زمانی که بتوانند روی پای خودشون بایستن. لاک در نظام فلسفی خودش بر وظیفه والدین تأکید میکنه. این وظیفه مستلزم یک رابطه پایدار (همون ازدواج) هستش تا کودکان بتونن در محیطی امن و با منابع کافی رشد کنن و به افراد منطقی و مولد تبدیل بشن. در این دیدگاه هم، ازدواج نه یک شرارت (طبق نظر هابز)، بلکه یک مسئولیت اخلاقی نسبت به نسل آینده و جامعه محسوب میشه.