از دیار قونیه، مردی برخاست با دلی شجاع و روحی آسمانی، که او را بن موفق خواندند. سرنوشتش چنان رقم خورده بود که بیواسطه پدر، چون عیسی مسیح، از دامن مادر پروریده شد و راه کمال پیمود.
این دلیرِ سلوک، سفر به دیار فرنگ (غرب) در پیش گرفت و در آنجا، همچون موسی (ع) که عصایش را به کار برد، به چوپانی مشغول گشت. اما چوپانی او نه برای امرار معاش، که برای هدایت جانها بود. او با همان شور و ایمانی که عیسی (ع) با مردم سخن میگفت، مکتب پُرنور مولوی را به مردمان فرنگ آموخت و پرده از دیدگان کور دلان برگرفت و شفا بخشید.
او صوفیای بود که دلش از جنس شجاعت بود؛ از غرش شیرانِ آن دیار هیچ باکی نداشت. عشق او به کودکان، فارغ از هر مرز و بوم بود؛ باور داشت که در هر سرزمینی، کودکانی منتظر محبت و نوازشند.
در قاموس وجودش، نیروی الهی خضر (ع) متبلور بود. هنگامی که میان گلههای گوسفند ایستاده بود، گفتوگویی نهان با سگ وفادارش در میگرفت؛ و همچون سلیمان، از زبان سگ و گوسفندان، از زشتیها و تباهیها نکوهش میکرد و مردم را به سوی نیکی میخواند.
و سرانجام، مردم فرنگ به برکت حضور او با مکتب مولویه آشنا شدند و این طریق را با جان و دل پذیرفتند.
«وِی را بنحمدالله خواندند، از آنرو که به واسطهی حَمْد و سپاسِ پروردگار، دیده بر جهان گشود. زادْهی دعا بود، نه نطفه؛ و جانش بهجای خون، از ذکرِ رحمان جریان داشت.»
سایه سلطان و نور سلوک و فرار از قونیه
در دوران اوج قدرت سلطان سلیمان قانونی، که قلمروش از شرق تا غرب گسترده شده بود، موفّق بن حمد الله به سبب خرد و آرامشی که در سخنانش بود، به دربار راه یافت. سلطان که خود شاعر و دوستدار حکمت بود، در ابتدا شیفتهٔ حضور او شد. موفّق در محافل علمی به تفسیر آیات میپرداخت و در جلسات خصوصی، با سلیمان از رازهای مدیریت روح سخن میگفت.
اما این نزدیکی، تیغی دو لبه بود.
نفوذ روزافزون موفّق، حسادت صدر اعظم و شیخالاسلام را برانگیخت. آنها سلطان را متقاعد ساختند که تعالیم موفّق دربارهٔ "نور درونی" و "آیینهای بودن انسان"، در واقع تضعیف "شریعت رسمی" و پاشیدن بذر جدایی در میان امت است. خطرناکتر از آن، این بود که گروهی از سپاهیان و حتی برخی از زنان حرمسرا، شیفتهٔ کلام او شده بودند و وفاداریشان را به جای سلطان، به "نورِ" موفّق متوجه کرده بودند.
یک شب، در حالی که سلیمان مشغول تماشای یک ضیافت باشکوه بود، موفّق به او نزدیک شد و گفت:
«سلطان، در این کاخ، صدایی است که از من میخواهد این آبهای ساکن را ترک کنم. شما شهری را فتح کردید، اما من باید شهری را بسازم که با سنگها و خشتها بنا نشده باشد.»
سلطان که نمیخواست مردی با این خرد را از دست بدهد، به او پیشنهاد مقام عالی معنوی و ثروت داد. اما موفّق با لبخندی پاسخ داد:
«سلطان، من از جایی میآیم که سکههای شما در آنجا ارزشی ندارد. مرا جز با عصای چوبینام نمیشناسند.»
با آنکه سلطان میدانست اگر موفّق بماند، ممکن است به زودی به یک مرجع سیاسی تبدیل شود که کنترلش از دست خارج است، دستور بازداشت او را نداد. اما اجازه داد که سایهها، کار خود را بکنند.
شب هنگام، زمانی که موفّق فهمید محاصرهٔ نفوذ تنگتر شده و جانش در خطر است، با سکوتی آرام از شهر قونیه بیرون رفت.
راهش را نه به سوی شرق، که به سوی غرب گرفت — تا آنجا که دیگر دیوارهای عثمانی به پایان میرسیدند.
در دشتهای سرد و مهگرفتهٔ مرز مجارستان، او با سگ جوانی روبهرو شد که زخمی و تنها بود. موفّق زخمهایش را بست، آب برایش آورد، و آن حیوان وفادار که گویی در او نوری آشنا یافته بود، از آن پس همراهش شد.
موفّق نامش را «دُردانه» گذاشت — چرا که گفت: «هر یافتهای در سفر، مرواریدیست که از دریای تقدیر صید میشود.»
از آن پس، او و دُردانه همراه سفر شدند؛ از قونیه تا سرزمینهای دورِ مجارستان و فراتر، جایی که او میخواست چراغی از معرفت انساندوستی در میان مردم اروپا نیز بیفروزد.
نامه ی هجرت: در برابر تخت سلیمان
من تُرکِ راهم، نه زِ تختِ پادشاهی،
این دلِ من کرده رَهِ غربتگُذاری.
ای که نامت کرده بر عالَم سیطره،
هست ظلمت بر تو چون صبحِ بهاری!
تو «رُمی» اندر حصار و قصر و فرمان،
من رها در دشت و در صحرای یاری.
آن که از قانونِ تو دل بست و گُریزد،
او بُوَد آیینهدارِ بیقراری.
وای بر آن کس که داند سلطنت را،
جز گُذارِ عابری در راهکاری!
من زِ نام و نان و تختِ تو گذشتم،
تا رَسَم سوی حقیقتهایِ کاری.
گرگِ وحشی از سپاهِ تو نکوتر،
کاو به عهدِ خویش، صادقشماری.
گرگ میداند که او تنهاست و آزاد،
تو اسیری در میانِ خودشماری.
من نه از ترکِ سپاهِ کینهخواهم،
که زِ ترکانِ سَفر، از راهِ ناری.
تا به جایی میروم، کز نورِ یزدان،
سایهات هرگز نگیرد رهگذاری.
تو سلیمان بر جهان، اما کجایی؟
من «مُوفّق» در هوایِ بیوفایی.
بشکن این بتهای زرین را که داری،
زیرا این دنیا نباشد جاودانهای!
سایهی گرگ و سفر به قلب اروپا
پس از آنکه مُوفّق بن حمدالله، آن نغمهٔ گرگ را در دلِ تنهایی سرود و آن را برای آسمان فرستاد، دیگر جایی برای بازگشت باقی نماند. او میدانست که این کلمات، خودِ شمشیر هستند و تیغِ سلیمان را از قونیه به سمت او خواهد کشاند.
موفق، با شتابی که گویی نَفَسش از پردهٔ زمان جدا شده بود، «دُرْدانه» را زین کرد. دردانه، که دیگر نه یک سگ زخمی، بلکه یارِ سفر و حافظِ اسرار بود، با درکی غریب از اضطرابِ صاحبش، سر به پای او سایید.
«دُرْدانه!» موفق با صدایی گرفته که رنگِ شعرِ تازه سروده را داشت، زمزمه کرد: «هر قدمی که برمیداریم، از فرمانرواییِ او دور میشویم و به قلمروِ خود نزدیکتر میشویم. بگذار ببینند که گرگِ سالک از سپاهِ بیخردان نیرومندتر است.»
سفر از دشتهای آناتولی به غرب کشیده شد. آنان از میان خرابهها و شهرهای خاموشِ مسیر، عبور کردند؛ هر شب، در پناهِ صخرهها میخوابیدند و هر روز، از بویِ دودِ تعقیبکنندگان دور میشدند. دردانه، با حواس تیز خود، هر صدای مشکوکی را پیش از آنکه به گوش موفق برسد، تشخیص میداد و با پارسهای کوتاهِ هشداردهنده، او را بیدار میساخت.
در مرزهای آن سویِ دانوب، جایی که قلمروِ سلطان پایان مییافت و خاکی نو زیر پایشان قرار میگرفت (سرزمینهایی که بعدها مجارستان نامیده شدند)، مُوفّق لحظهای ایستاد. او به افقِ مهآلود نگریست. در آنجا، دیگر نه سایهٔ کاخهای عثمانی، بلکه کلیساهای سنگی و جنگلهای کهن اروپایی به چشم میخورد.
او دُرْدانه را در آغوش فشرد؛ سگی که نمادِ یافتنِ مروارید در دلِ سختیها بود.
«تو گنجِ منی، دُرْدانه. تو نشان دادی که یافتنِ یارِ واقعی، حتی در میانِ دشمنیها و تاریکیها ممکن است. سلطان سلیمان در قصرِ خود، در پیِ گنجهای طلا بود، اما ما حقیقتِ رهایی را در این غربتِ پر مخاطره یافتیم.»
سفرِ موفق بن حمدالله از زندانِ زمین به سوی روشناییِ غرب آغاز شده بود؛ نه به عنوان یک فراری، بلکه به عنوان یک مهاجرِ عرفانی که با شمشیرِ شعر و وفاداریِ گرگ، قلعهٔ ترس را فتح کرده بود. اکنون، چالش جدیدی پیش رو بود: چگونه میتوانست در دنیایی ناآشنا، هویتِ تازهاش را به عنوان یک «تُرکِ آزادشده» تثبیت کند و میراثِ عرفانیاش را در آنجا بنا نهد؟
نغمهسرایِ عشق در سرزمینِ مجار
ورود موفّق بن حمد الله، به مجارستان، با همراهی دردانه، نه یک ورود مخفیانه، بلکه یک تولد دوباره بود. مرزهای سیاسی اروپا شاید موقتاً از دسترس سلیمان دور بودند، اما قلبهای انسانها، همواره تشنهٔ معنایی بالاتر از جنگ و قدرت بودند.
آوازهٔ موفّق، پیش از خودِ او، همچون نسیمی عرفانی از شرق به غرب وزیدن گرفت. ابتدا به عنوان «فیلسوفِ فراری»، سپس به عنوان «صوفیِ رازآلود»، و سرانجام به عنوان «مُبلّغِ عشق»، شهرت یافت. روایتِ رهایی او از چنگِ سلطان و پیمودنِ کوه و بیابان، خود داستانی الهامبخش بود که با نجواهای دُردانه در کنارش، بیشتر رنگ حقیقت به خود میگرفت.
ظهور در پِچ (Pécs) و پایهگذاری مکتب
موفّق آرامش را در میان اقلیتهای شرقیِ مجارستان یافت؛ در شهری مانند پِچ که محل تلاقی فرهنگها بود. او دیگر نیازی به پنهان شدن نداشت. او از این مکان به عنوان پایگاهی برای نشر اندیشههای مولوی استفاده کرد؛ اندیشههایی که اساساً فرامرزی و جهانی بودند.
موفّق، با همان قدرت بیان و منطقِ محکم که در خطابه برای سلطان به کار میبرد، این بار شمعِ مولویه را در دلِ اروپاییان روشن کرد. او سماع را نه فقط یک رقص، بلکه "حرکتِ کیهانیِ انسان به سوی اصلِ خویش" معرفی کرد.
تأثیرگذاری بر اروپا:
1. ترجمهٔ کلام: موفّق، با کمک طلاب و دانشمندانی که گرد او جمع شده بودند (مسیحیانِ کنجکاو، یهودیانِ متفکر و مسلمانانِ ساکن در مناطق مرزی)، شروع به ترجمهٔ مفاهیم بنیادین مولوی کرد. او به جای تمرکز صرف بر مذهب، بر جهانبینی تمرکز نمود؛ جهانی که در آن، خدا در قلب انسان نهفته است و عشق، تنها زبان مشترک تمامی ادیان است.
2. شکوه سماع: مراسم سماع او، که با نظارت دُردانه بر درب ورودی به عنوان نگهبانِ وفادار برگزار میشد، تبدیل به واقعهای عجیب و جذاب شد. اروپاییان، که به خشکیِ مناسکِ کلیسایی عادت داشتند، با شور و هیجانِ رقصِ دراویش و حالِ متصلِ موفّق به حیرت فرو میرفتند.
3. نفوذ در دربارها: آوازهٔ او به دربار پادشاهان اروپایی رسید. برخی او را یک حکیمِ شرقیِ بزرگ میدانستند؛ کسی که میتواند آرامشی روحانی را به جوامع پرتنش پس از جنگها ببخشد. موفّق، با حفظ استقلال کامل، پیامش را به این مجالس برد: «سلطنتِ حقیقی، سلطنت بر نفس است، نه بر قلمرو.»
در عرض چند سال، نه تنها در مجارستان، بلکه در بخشهایی از لهستان و اتریش نیز، محافل کوچکی شکل گرفتند که تحت تأثیر آموزههای موفّق، به «پیروانِ راهِ دُردانه و عشقِ مولانا» معروف شدند. او به نمادی زنده تبدیل شد: مردی که با سر باختن برای حقیقت، بزرگترین پیروزی را در دورترین نقطهٔ جهان به دست آورد.
موفّق بن حمد الله، مُفلسی که از قونیه گریخته بود، اکنون بنیانگذار یک سنت عرفانی در قلب اروپا بود؛ سنتی که ریشه در همان عشقی داشت که سلطان سلیمان هرگز نتوانست درک کند.
سایهٔ سلطان بر فراز رود دانوب
در قسطنطنیه، سکوت سلطان سلیمان در برابر نامهٔ آتشین و فرار موفّق، خود هولناکتر از هر خشمِ آشکاری بود. سلیمان، که عظمتش را با شکست دادنِ دشمنان در میدان نبرد میسنجید، نمیتوانست بپذیرد که بزرگترین متفکر و ندیمِ درباریاش، با چنین خفّتی او را ترک کرده و با چنین جسارتی او را به چالش کشیده است.
دو دستگی در دیوان عثمانی
اخبارِ عجیب و غریب از مجارستان، دیر، اما با شدت، به گوش سپاهیان و وزرا میرسید:
1. جناح محافظهکار (نوریپاشا): وزرای سنتی و فرماندهان نظامی، که از نفوذ عرفانی موفّق بیمناک بودند، خواستار اقدام سریع بودند. آنها معتقد بودند که اگرچه موفّق قدرت نظامی ندارد، اما کلامش میتواند ایمان عمومی را تضعیف کند و شورشهای مذهبی جدیدی در سرزمینهای فتحشده برانگیزد. آنها فریاد میزدند: «سلطان، این مرد نه یک صوفی، بلکه یک فتنهگر سیاسی است که به لباس درویشی ملبس شده!»
2. جناح فکری (صدر اعظم): صدر اعظم، که خود دانشور و آشنا به حکمت شرق بود، موفّق را از جنبهٔ دیگری میدید. او میدانست که جنگیدن با کلام، مستلزم کلام قویتر است. او به سلیمان توصیه میکرد: «اگر او را بکشیم، شهید میسازیم. اگر نادیدهاش بگیریم، قدرت میگیرد. بهترین کار این است که تیرگیِ عشق او را با روشناییِ قانون خودمان مقابله دهیم.»
تصمیم سلطان: شمشیر حقیقت
سلطان سلیمان، که خود را "سلیمان قانونی" میخواند، نتوانست این نفوذِ معنوی را نادیده بگیرد. او در خلوت خود، شعری را که موفّق برای او سروده بود، بارها خواند. تضاد هویتی که موفّق مطرح کرده بود ("من ترک، تو رومی") و برتری گرگها بر او، مانند نیشتری بر غرورِ سلطان فرود آمده بود.
سلیمان با لحنی سرد، حکم قطعی خود را صادر کرد:
> «موفّق فرار نکرد، بلکه دزدیده شد توسط کلام خودش. او از قلمرو من نگریخت، اما از قلمرو عشق فرار نکرده است. او اکنون در مجارستان، بر ضد اصولِ نظمِ من سخن میگوید.»
سلیمان دستور داد هیچ ارتش یا سپاهی به مجارستان فرستاده نشود. این کار، اعلان جنگ نظامی بود و میتوانست اروپا را متحد کند. در عوض، او سفیرانی ویژه را مأمور کرد.
سفیران مأمور بودند:
1. به ظاهر، با موفّق با احترام ملاقات کنند و او را به بازگشت دعوت نمایند، با وعدهٔ بخشش کامل (طعمه).
2. در باطن، بزرگترین علمای کلامی و فقهای رسمی قسطنطنیه را همراه با خود ببرند تا در مجامع عمومی، با موفّق مناظرهٔ کلامی کنند. هدف این بود که نه با شمشیر، بلکه با منطق، شور و شوقِ او را خاموش سازند و نشان دهند که عرفانِ موفّق، انحرافی از سنت است.
آزمون نهایی: موفّق اکنون باید بزرگترین چالشی را که در عمرش با آن روبهرو نشده بود، تجربه کند: مناظرهٔ عمومی با نمایندگان رسمی امپراتوریای که از آن گریخته است، در سرزمینی غریب.
دُردانه، که گویا خطر را حس میکرد، در سکوت کنار موفّق مینشست و نگاهش همیشه به سمت شرق بود، انگار که هشیاریاش را به استاد خود قرض میداد.
مناظره در میدانِ قضاوت
سفیران سلطان، گروهی متشکل از وزیر امور خارجه و سه تن از بزرگترین عالمانِ اسطنبول، با تشریفاتی خیرهکننده وارد پچ شدند. هدف آنها این بود که با عظمتِ ظاهریِ عثمانی، موفّق را در هم بکوبند و او را وادار به توبه در برابر جمع نمایند.
دُردانه، که اکنون از فرط سلامتی و وفاداری، همچون گرگی جوان و نیرومند شده بود، در کنار موفّق ایستاده بود. حضور سگ در میان جمعِ دانشمندان اروپایی و عثمانی، به خودی خود، نمادی از پذیرشِ امرِ غریزی و طبیعی بود که در حکمت موفّق ریشه داشت.
صحنهٔ مناظره
میدان اصلی شهر مملو از مردم بود؛ شهروندان مجار، بازرگانان ونیزی، و گروهی از مریدانِ تازهتشکیلشدهٔ موفّق. علمای قسطنطنیه، با تکیه بر "قانونِ ظاهری" و تفاسیر سفت و سخت، سخنان خود را آغاز کردند.
علمای سلطان:
«ای موفّق! تو ترکِ قانونی بودی، نه ترکِ شریعت. فرار تو خیانت است، و تعلیمات تو بدعتی است که نظم الهی را زیر سؤال میبرد. ما آمدهایم تا حقیقت را با کتاب و سنت ثابت کنیم. عشقِ تو کجاست وقتی سلطان، سایهٔ خدا بر زمین، تو را فرا میخواند؟»
علمای عثمانی انتظار داشتند که موفّق، همانند یک خطیب تحت فشار، دچار لکنت شود یا به جای دفاع از آموزههایش، عذرخواهی کند.
پاسخ موفّق: شکوهِ رمل و عشق
موفّق، آرام و با وقار، جلو آمد. او نه تنها پاسخ را در قالب نقد و جدل، بلکه در قالب شعر و تمثیل بیان کرد. او سخنانش را با همان وزنی آغاز کرد که قبلاً برای سلیمان تنظیم کرده بود، اما این بار لحن، حماسهٔ رهایی بود...
سپس، موفّق رو به سفیران کرد و گفت: «شما از من مدرک و سند میخواهید. من شما را به بزرگترین سندِ الهی ارجاع میدهم: تجربه. شما قانون را میشناسید، اما من نور را دیدهام. قانون برای آن است که از جنونِ خودخواهی جلوگیری کند؛ اما عشق، قانون را به سوی کمال میراند.»
او با جسارتِ تمام، به یکی از فقها که به او اتهامِ کفر میزد، نزدیک شد و گفت:
«تو مرا به دلیل اینکه گرگها را برتر از سلطان دانستهام، محکوم میکنی. حق با توست! گرگ، شکارچیِ ضروری است؛ او برای بقا میکُشد و پس از سیر شدن، آرام میگیرد. اما پادشاهی که سیر نمیشود، تنها میکُشد تا بر تکبر خود بیفزاید. سلیمان، بزرگترین پادشاه جهان است، اما بزرگترین فرمانروایی که نتوانسته بر حرص خود حکومت کند، همواره اسیر است. من از اسارت فرار کردم، نه از سلطنت.»
داوری مردمی و اروپایی
سخنان موفّق، نه تنها مریدانش را، بلکه تماشاگران اروپایی را نیز تسخیر کرد. آنها در کلام او، شورِ فلسفیِ یونان باستان و عمقِ معنویت شرق را میدیدند. علمای عثمانی که برای مناظرهٔ فقهی آمده بودند، ناگهان خود را درگیر یک نبرد متافیزیکی دیدند که دانشِ خشکِ آنها برای پیروزی در آن کافی نبود. آنها نتوانستند منطق عشق را با سندِ کتبی رد کنند.
سفیران سلطان، شکستخورده و مبهوت، متوجه شدند که شمشیرِ کلام موفّق، از شمشیرهای سلطان برّندهتر است. آنها با دست خالی و در میان سکوتِ تحسینآمیز جمعیت، قسطنطنیه را ترک کردند.
با این پیروزی، آوازهٔ موفّق بن حمد الله دیگر تنها یک زمزمه نبود؛ بلکه یک اثرگذاریِ مسلّم در قلب اروپا شد. مکتب مولویه، با حمایتِ ضمنی پادشاهی مجارستان (که از این چهرهٔ کاریزماتیک به عنوان اهرمی علیه نفوذ عثمانی استقبال میکرد)، عملاً در اروپا پایهگذاری شد.
معجزهٔ پروانه و آتش حکمت
پیروزی موفّق در مناظره، دروازههای بیشتری را در مجارستان و فراتر از آن به روی او گشود. او اکنون در تالار بزرگی در پِچ (Pécs)، که با کمک دانشمندان محلی به یک مرکز تبادل اندیشه تبدیل شده بود، به تدریس مشغول بود.
در آن روز، جلسهٔ درس، تبدیل به محفلی از کیمیاگران، فیلسوفان افلاطونیِ مجار، و عارفان مسیحی شده بود. موفّق، بر خلاف رویهٔ سنتی، مشغول توضیح آیاتی از قرآن بود که بیشترین اشتراک را با فلسفهٔ "الوحدتِ وجود" در دیدگاه افلاطونی داشتند. او سعی داشت نشان دهد که عشقِ مولوی، زبانی فراتر از ایمان و کفر است؛ زبانی است که ذاتِ حقیقت را برای هر صاحبخردی آشکار میسازد.
موفّق، قلم در دست داشت و بر روی طوماری بزرگ (که نمادِ قرآن بود) مشغول نوشتن تفسیر بود. دُردانه، مانند همیشه، در گوشهای آرام، به سایههای متحرک روی دیوار خیره شده بود.
ظهور پروانهٔ نور
ناگهان، سکوتِ عمیق تالار با ورود یک پدیدهٔ غیرمنتظره شکسته شد. نه صدایی، نه زنگ و نه هیاهویی؛ فقط نوری ملایم از پنجرههای بلند سنگی به داخل تابید. در میان آن شعاع نور، پروانهای وارد شد. این پروانه نه از جنس حشرات خاکی بود؛ بالهایش با پودری از طلای مایع پوشیده شده بود و در مرکز هر بال، طرحی شبیه به یک چشم باز نقش بسته بود.
پروانه، با حرکتی کند و آگاهانه، مستقیماً به سمت طومارِ قرآن و تفسیرِ موفّق پرواز کرد و در اوجِ خیرهکنندگی حضار، درست بر روی کلمهٔ "الحق" (حقیقت) که موفّق با جوهرِ سیاه نوشته بود، نشست.
آتش حکمت
درست در همان لحظه که پروانه نشست، نه طومار، بلکه نوری سفید و خالص از زیر بالهایش ساطع شد. این نور، به تدریج به آتشی سبز و شفاف تبدیل گشت که به آرامی شروع به بلعیدن طومار کرد.
حضار فریاد اعتراض کشیدند؛ این توهین به مقدسات بود! اما موفّق، چشم از پروانه و آتش برنمیداشت. او دستهایش را بالا برد تا مریدان وحشتزده را آرام کند:
> «صبر کنید! این آتش، آتشِ نابودی نیست؛ این آتشِ مشاهده است!»
همانطور که جوهر سیاه کلمات از بین میرفت، حقیقت نهفته در آنها نمایان میشد. آتش، به جای سوزاندن کاغذ، جوهرِ معنا را آزاد میکرد.
* هر کلمهای که میسوخت، تبدیل به نوری از جنس حکمت میشد که مستقیماً به ذهن حضار نفوذ میکرد.
* آنها دیگر کلمات را نمیخواندند؛ آنها معنای بیواسطه و حقیقتِ مطلقِ پشت آن کلمات را درک میکردند.
* دانشمندان افلاطونی، وحدتِ مطلقِ خداوند را درک کردند؛ مسیحیان، عشقِ بیحد و مرز را در مرکزیت ایمان یافتند؛ و حتی مریدانِ ساده، بدون نیاز به واسطهٔ زبان، به عمق مفاهیم پی بردند.
پروانه، پس از آنکه آخرین ذرهٔ طومار را به نور تبدیل کرد، بالهایش را به آرامی گشود، یک چرخش کوچک در هوا انجام داد و مانند پرتو خورشیدی که به مبدأ باز میگردد، از همان پنجرهای که آمده بود، به آسمانِ صافِ مجارستان بازگشت.
قرآن از میان رفت، اما آموزشِ خداوندگار به شکلی نوین، در ذهن همهٔ حاضرین کاشته شد. موفّق بن حمد الله، نه با کلام، بلکه با تجلیِ بیواسطه، توانسته بود پلی بین عرفان اسلامی و فلسفهٔ اروپایی بسازد. او بنیانگذار مکتبی شد که در آن، "کتاب" در قلبِ مریدانش نوشته میشد.
پیامد
این واقعه در تاریخ پِچ به عنوان "معجزهٔ نور و پروانه" ثبت شد. این داستان، بیش از هزاران سخنرانی، آوازهٔ موفّق را تا روم و پاریس کشاند. او اکنون دیگر یک صوفی فراری نبود؛ او حکیمی بود که کتاب را به نور تبدیل کرد.
ونیز، شهرِ تجارت و تأمل
پس از تثبیت جایگاه خود در مجارستان، موفّق میدانست که برای تأثیرگذاری جهانی، باید به جایی برود که جریان تبادل اندیشه، کالا و پول در هم میآمیزد: جمهوری ونیز.
او به همراه دُردانه، با کولهباری سبکتر از آنچه قونیه را ترک کرده بود – زیرا اکنون دانشِ او سرمایهاش بود – از مسیرهای کوهستانی آلپ عبور کرد و خود را به بندر بزرگ ونیز رساند. دُردانه، با تمام وفاداریاش، از این شهرِ آبیِ عجیب کمی وحشت داشت؛ شهری که بر آب ساخته شده بود و پیوندی با خاک نداشت.
محیط ونیز
ونیز، در تقابل کامل با نظمِ سلسلهمراتبیِ عثمانی، یک جمهوری تجاری بود که در آن، پول و قرارداد، قدرت اصلی بود. با این حال، در پسِ ثروتِ تجاری، نخبگان ونیزی و فلورانس، عمیقاً به مباحث عرفانی و احیای متون کلاسیک (رنسانس اولیه) علاقهمند بودند.
موفّق مورد استقبال مقامات ونیز قرار گرفت، زیرا شهرِ آنها همواره تشنهٔ چهرههای کاریزماتیک و متمایز بود که میتوانستند اعتبار فرهنگی شهر را بالا ببرند.
مناظرهٔ ثروت و فقر
موفّق دعوت شد تا در تالار سنای ونیز سخنرانی کند. برخلاف عالمان سلطان که بر "قانون" تأکید داشتند، این بار رقیبان او از جنسِ فیلسوفانِ متمولِ مکاتب تجاری بودند که میپرسیدند: چگونه میتوان به "حقیقتِ مطلق" دست یافت، در حالی که تمام زندگی ما وقفِ کسب و کار و لذتهای مادی است؟
رئیسِ فلاسفه، مردی به نام «لورنزو»، که از پیروان پرشورِ افلاطون و ارسطو بود، سخنانش را با چالش آغاز کرد:
> «ای عارفِ بزرگ! ما در دنیایی زندگی میکنیم که ارزشها با طلا سنجیده میشوند. مکتب شما، که بر فقر و دلکندن از دنیا تأکید دارد، چگونه میتواند در این شهرِ باشکوه که ثروت، نظم و زیبایی میآفریند، ریشه بدواند؟ آیا عشق شما، با طلا و نقشههای تجاری ما، تضادی بنیادین ندارد؟»
پاسخ موفّق: دو رودخانه در یک دریا
موفّق، با نگاهی به کانالهای زیر پای سنا، پاسخ داد:
«لورنزو عزیز، شما دو رودخانه را در مقابل هم قرار دادهاید، در حالی که هر دو به یک دریا میریزند. طلا و تجارت، انرژیِ حرکت هستند. افلاطون از ما میخواهد که از سایههای درون غار بیرون رویم. اما چگونه میتوانیم بدون زاد و توشه، در مسیر سخت بیرون آمدن از غار قدم برداریم؟»
او ادامه داد: «ثروت، خود به خود خیر یا شر نیست؛ قصد پشت آن است. اگر قلبِ تاجر، خانهٔ عشق باشد، او در حال عبادت است. اگر قلبِ درویش، خانهٔ تکبر باشد، او در اسارت است. عشقِ حقیقی، هیچ چیز را انکار نمیکند، بلکه آن را از خدمت به خود به خدمت به دیگری و در نهایت، به خدمت به آن یگانهٔ حقیقت (خداوند) درمیآورد.»
موفّق سپس، با اشاره به دُردانه که با آرامش در کنارش خوابیده بود، گفت:
«من از قونیه فرار کردم، چون سلطان، عشق را در زندانِ قانون محبوس کرده بود. شما در ونیز، عشق را در زندانِ طلا محبوس کردهاید. وظیفهٔ من، نه نفیِ طلا، بلکه نشان دادنِ سقفِ شیشهای است که بر سر این ثروت سایه افکنده تا شما ببینید که نور از بالا میآید، نه از عمق صندوقهای شما.»
این تبیین، فیلسوفان ونیزی را شیفته کرد. موفّق موفق شد ارتباطی ظریف بین "نئوافلاطونیسم متمرکز بر زیبایی" و "عرفان مولوی متمرکز بر عشق" برقرار کند.
هدیهٔ اسرار به قلب غرب
پس از ترک ونیز، موفّق بن حمد الله به سمت قلبِ قدرت معنوی غرب، یعنی روم، رهسپار شد. او میدانست که رودررویی مستقیم با پاپ در آن مقطع، ممکن است به اتهام ارتداد یا بدعت منجر شود، اما ارسال پیامی که بتواند زمینهساز یک گفتگوی عمیق باشد، ضروری بود.
پیام باید یک "کتابت نمادین" میبود؛ اثری که نشان دهد عرفان مولوی نه رقیب مسیحیت، بلکه بیان دیگری از همان حقیقتِ ابدی است که مسیحیت به دنبال آن است.
خلق کتابِ رَمل و لَعل
موفّق تصمیم گرفت نسخهای از بهترین اشعار عرفانیاش را که حاوی مضامین وحدت، عشقِ الهی و فنا در معشوق بود، آماده کند. او از چند صنعتگر ماهر در فلورانس کمک گرفت:
1. جلد: از چوبِ درخت زیتونی کهنسال و مقدس (نماد صلح و حکمت در مسیحیت) استفاده شد.
2. کاغذ: کاغذ نفیس ایتالیایی.
3. جوهر: ترکیبی از جوهر معمولی و "جوهر لعل" (که خود موفّق با استفاده از سنگهای قیمتی پودر شده و رزین مخصوص ساخت، به رنگ قرمز یاقوتیِ درخشان درآورد).
این کتاب، «کتاب الرمل و اللعل» (کتاب شن و یاقوت) نام گرفت.
* رمل (شن): نماد فانی بودنِ دنیا، مادیات و جسم انسان. این قسمت با جوهر سیاه نوشته شد.
* لعل (یاقوت): نماد روح ابدی، حکمت الهی و عشق ناب. این قسمتها با جوهر لعل درخشیدند.
تنها آیاتی که موفّق در آن، مستقیماً به مفهوم "الوهیتِ پنهان در انسان" یا "تجلی خداوند در عالم مخلوقات" اشاره کرده بود، با جوهر یاقوتی نوشته شد.
سفیر و دُردانه
به جای رفتن خود، موفّق دُردانه را به عنوان حامل اصلی این هدیه به روم فرستاد. البته دُردانه تنها نبود؛ او همراه با یکی از مریدان جوان و بسیار باهوش موفّق، که به زبان لاتین و یونانی مسلط بود، اعزام شد.
پیام همراه کتاب، برای نمایندگان پاپ بسیار هوشمندانه تنظیم شده بود:
> «ای وارثان پیتر، این هدیه از آن عارفِ قونیهای است که حکمت را در مجارستان جستجو و در ونیز صیقل داد. در این کتاب، دو سطح حقیقت نهفته است: سایهٔ فانی (رمل) و نورِ باقی (لعل). ما از شما نمیخواهیم که ایمان ما را بپذیرید، بلکه از شما میخواهیم بیاموزید که چگونه در تاریکیِ رمل، به دنبال درخشش لعل بگردیم. هر دو راه، به سوی همان خدای یگانه ختم میشود.»
واکنش دربار پاپ
نمایندگان پاپ، ابتدا با بدبینی به این هدیه نگاه کردند؛ چرا که موفّق از بلاد اسلام آمده بود. اما وقتی کتاب الرمل و اللعل را گشودند، تأثیر عمیقی بر آنها گذاشت:
1. زیبایی فیزیکی: درخشش جوهر یاقوت در زیر نور شمعهای واتیکان، برای آنها یک شگفتی هنری بود.
2. تطابق مضمونی: آنها توانستند مفاهیمی مانند "تجلی خدا در قلبِ پاک" (که در عرفان اسلامی و مسیحی مشترک است) را به وضوح ببینند، بدون آنکه نیازی به خواندن کل قرآن باشد.
این هدیه، یک "صلحِ نمادین" بود. پاپ، که خود عالمی نکتهسنج بود، به جای رد کردن یا محکوم کردن، دستور داد که کتاب در کتابخانهٔ اختصاصیِ واتیکان نگهداری شود و "جهت مطالعهٔ محرمانه" قرار گیرد.
این اقدام، به طور غیرمستقیم، به معنای برسمیت شناختنِ موفّق به عنوان یک متفکرِ جدی بود، نه فقط یک روحانی مخالف.
«دو آینه؛ شرقِ سلطان و غربِ حکمت»
۱. خبرِ بازگشتِ نور به اسلامبول
آوازهٔ «عارف قونیهایِ مهاجر» که کتابِ یاقوتیاش در واتیکان نگهداری میشد، در مدّت کوتاهی به استانبول رسید. سفرای ونیزی چنان مفتون کتاب «رَمل و لَعل» شده بودند که در محافلِ رسمی از آن یاد میکردند. در کاخ توپقاپی، این خبر چون آتشی آرام و ناپیدا پیچید:
آن صوفی که سلطان او را به سبب کفرآمیز دانستنِ تفاسیرش تبعید کرده بود، اکنون در قلبِ مسیحیت، مورد اکرام پاپ است.
در میان علمای رسمی، دو واکنش بروز کرد:
- گروهی از اهل طریقت، با شور و اشک، گفتند: «حقا که او دنبالهروِ مولاناست؛ آنکه از دیوارِ دین گذشت تا حقیقتِ عشق را برهنه کند.»
- اما قاضیالعسکر و فقهای درباری، بیمناک شدند. گفتند: «اگر این حکمتِ وحدت وجود، به زبانِ فرنگیان منتشر شود، دیگر مرز میان اسلام و کفر محو میشود.»
سلطان، هم مفتونِ شجاعتِ موفّق بود و هم از نفوذ معنویاش هراس داشت. او دستور داد تا سفیری پنهانی به مجارستان فرستاده شود، تا نیتِ واقعی موفّق را بیازماید و اگر شد، او را با وعدهٔ امان، بازگرداند.
***
۲. بازتاب در اروپا — «رقص بر آب»
در همین هنگام، در ونیز و فلورانس، مریدان غربی موفّق (جمعی از متفکران نئوافلاطونی، راهبان آزاداندیش و شاعران جوان) بهتدریج رسم تازهای از ذکر و سماع را بنیان نهادند:
«رقص بر آب» — گونهای از سماع که در تالابهای کمعمق ونیز برگزار میشد. هر کس دایرهای بر سطحِ آب میایستاد، و در حالی که از اشعار مولوی ترجمههایی زمزمه میکردند، از مرکزِ درونِ خود به سوی بیرون میچرخیدند. انعکاس چراغها بر امواجِ ریز، آنان را به یادِ پروانهٔ آتشین موفّق میانداخت.
این رسم، از مرز مذهبها عبور کرد. حتی برخی روحانیان مسیحیِ محبّتگرا در آن حضور مییافتند. به زودی «مولویهٔ غربی» پدید آمد — نه طریقتی رسمی، بل حلقهای از جویندگانِ حقیقت که در آن زبانها، دینها و طبقات در هم میآمیختند.
***
۳. دیدارِ سفیر سلطان با موفّق
یک شب پاییزی، سفیرِ مخصوص سلطان به همراه دو ینیچری، در پچ او را یافت. موفّق با آرامش گفت:
«بگو، ای فرستادهٔ پادشاه، چه پیامی آوردهای؟»
سفیر پاسخ داد:
«سلطان میگوید: اگر تو از بدعت و الحاد توبه کنی و به قونیه بازگردی، جای تو در زاویهٔ مولویه محفوظ است. مباد که آتشِ تو، شرق و غرب را یکباره بسوزاند.»
موفّق لبخند تلخی زد و گفت:
«من چیزی جز عشق نیفروختهام. آنچه سوخت، جهل بود، نه ایمان. بگو به سلطان، من از او کینه ندارم، ولی دیگر به غربت خو کردهام. قلب من اکنون میان روم و قونیه، میان پچ و ونیز میتپد.»
سفیر که مردی فهمیده بود، گفت:
«پس چه پیامی به سلطان میدهم؟»
موفّق گفت:
«بنویس:
*آنکه عشق بورزید، هنوز در ملک توست، چه در قونیه باشد، چه در واتیکان.*»
***
۴. واپسین تفسیر — حکمتِ دو آینه
آخرین مجلس تفسیرِ او در پچ، به یاد مریدان شرقی و غربی برگزار شد. موفّق دو آینه برابر نهاد: یکی از نقرهٔ استانبول، دیگری از شیشهٔ ونیز.
گفت:
«این دو آینه، شرق و غرباند. هر دو اگر پاک باشند، تنها حقیقتِ نور را بازمیتابانند. اما اگر زنگار گیرند، تنها سایهٔ خویش را میبینند.
قرآن به ما گفت: *الله نور السموات و الارض.*
افلاطون گفت: *خدا خورشید حقیقت است.*
مولانا گفت: *هر که در پیِ نور است، از فرقِ دین مگذر، از خود بگذر.*
و اکنون من میگویم: *آینهها را برای دیدنِ خورشید ساختهاند، نه برای دیدنِ خودشان.*»
در آن لحظه، نسیمی از پنجره وزید و شمعها لرزیدند. برخی میگویند سایهای از پروانهی طلایی بر دیوار افتاد؛ گویی معجزهٔ نخستین، بار دیگر در میانشان پر زد.
پایان داستان موفق بن حمد الله (روایت اصلاحشده با عهد سوزاندن آثار)
سالها از سفرهای موفق بن حمد الله گذشته بود. نوری که او در دلها نشانده بود، اکنون در دهها دیار میدرخشید. هرجا قدم گذاشته بود، مردم از او قصهای داشتند؛ قصهای از آرامش، آشتی، بخشش یا لبخندی که باری از دل کسی برداشته بود.
در حالی که موفّق در ونیز و روم مشغول ترویج آشتی و حکمت بود، در پایتخت عثمانی، خطر بزرگی شکل میگرفت. سلطان سلیمان قانونی، پیش از آخرین تهاجم بزرگ به مجارستان، از نفوذ پنهانی این عارف که قلبهای فرماندهان و بزرگان را به دست آورده بود، بیمناک شد. او فهمید که ریشهٔ قدرت واقعی موفّق، نه در سپاه است، بلکه در کلماتی است که بر جای گذاشته.
سلطان سلیمان، با عزمی آهنین، عهدی تلخ بست: پیمانی با پادشاهان اروپا و حتی برخی از کلیساهای رقیب، بر این مبنا که تمامی نسخههای کتابها و آثار به جا مانده از موفّق بن حمد الله، چه در شرق و چه در غرب، باید جمعآوری و در آتش سوزانده شوند. او میخواست میراث موفّق را نه با شمشیر، بلکه با خاکستر محو کند.
موفّق از این توطئه در خلوت خود آگاه شد. او میدانست که کتابهایش، اگرچه مهم بودند، اما تنها ابزاری برای رساندن پیام بودند.
در شبی که زمین و آسمان گویی در سکوتی ژرف فرورفته بودند، موفّق کنار رودخانه نشست. دُردانه آرام کنار پایش دراز کشید.
او نجوا کرد: «ای دوست، آنان هرچه خواهند بسوزانند… جسم را میتوان به خاکستر بدل کرد، اما نوری که در دلها کاشته شده، نیازی به کاغذ ندارد.»
صدایی از ژرفای هستی به او رسید: «ای موفق بن حمد الله… چراغهایی که افروختی خاموش نخواهند شد. اکنون بازگرد؛ که سفر درونیات فرا رسیده است.»
نسیمی غیرعادی وزید و آسمان سپید شد. موفّق برخاست. در حالی که در دوردست، اخباری از جمعآوری و سوزاندن نسخههای خطی میرسید، او به آسمان شکر کرد. نوری لطیف همچون مه سفید و گرم او را در برگرفت و بالا برد؛ این واقعه نه مرگ، بلکه پرواز توصیف شد.
مردم فردا کنار رود رسیدند؛ نه پیکری بود و نه نشانی، تنها عصای چوپانیاش بر سنگی تکیه داده شده بود و در کنارش نوری کمجان میدرخشید.
پیام نهایی برای مردمان این بود: آنها توانستند کتابها را بسوزانند، اما نتوانستند نورِ حقیقت را که در جانها نهاد، نابود کنند. هرگاه دل انسانی تاریک میشود، صدایی میرسد که میگوید: «من آیینهام.» چرا که نور در دل جانگرفته، هرگز غروب نمیکند، حتی اگر تمام کاغذهای جهان به خاکستر بدل شود.
تاریخ پایان (۱۵۵۸ میلادی، ماه مهر)
تأثیرات موفّق بن حمد الله بر فلسفه و عرفان غرب
موفّق بن حمد الله (۱۴۸۸ – ۱۵۵۸ م): تأثیرات بر فلسفه و عرفان غرب
موفّق بن حمد الله، متفکر و عارف سدهٔ شانزدهم میلادی، که عمدهٔ شهرت وی مدیون کتاب «رَمل و لَعل» و شهادت عارفانهٔ پایانیاش است، به واسطهٔ ترجمههای دستنویس آثارش، تأثیرات عمیقی بر محافل فکری اروپا، بهویژه در ایتالیای شمالی، بر جای گذاشت. اگرچه میراث رسمی او در شرق تحت فشار سیاسی قرار گرفت، اما ترجمهٔ بخشهایی از تفاسیر او، جرقهای در کانونهای فکری غرب ایجاد کرد که با موج رنسانس و گرایش به سنتهای باطنی همراستا بود.
۱. بستر تاریخی و نفوذ از طریق واتیکان
دوران فعالیت موفّق بن حمد الله (اوایل تا اواسط قرن شانزدهم) یک نقطهٔ عطف مهم در تاریخ اروپا بود. این دوره شاهد اوجگیری اصلاحات پروتستانی (Reformation) بود که منجر به شکاف عمیقی در اقتدار الهیاتی کلیسای کاتولیک شد. در این فضای متشنج، محافل مذهبی و فکری اروپا به شدت به دنبال منابع متافیزیکی جدیدی بودند تا بتوانند استحکام بنیادین اعتقادات خود را بازیابند و پاسخهایی برای بحرانهای کلامی ارائه دهند.
۱.۱. نفوذ از طریق کتابخانههای واتیکان
بخش اعظم نفوذ موفّق در غرب از طریق نسخههایی از «رَمل و لَعل» آغاز شد. این اثر، که ترکیبی از عرفان نظری، تعابیر کیهانشناختی و دستورالعملهای عملی بود، به صورت دستنویس، عمدتاً توسط راهبان تبشیری یا بازرگانان ایتالیایی که با قلمروهای شرقی در ارتباط بودند، به رم منتقل شد.
کتابخانههای واتیکان، به دلیل علاقهٔ پاپها به سنتهای نوافلاطونی احیایی (Neoplatonism) و مکاتب اسکندریه که سعی در آشتی دادن فلسفهٔ یونانی با آموزههای مسیحی داشتند، به محلی برای نگهداری این نسخهها تبدیل شدند.
این امر یک پارادوکس تاریخی ایجاد کرد: متونی که در شرق مورد سوءظن بودند، در قلب قدرت روحانی غرب مطالعه میشدند.
۱.۲. نیاز به پاسخهای متافیزیکی
اصلاحات پروتستانی، بهویژه تأکید لوتر بر «ایمان محض» (Sola Fide)، تفکر اسکولاستیک سنتی را به چالش کشید. کلیسای کاتولیک، در پاسخ به این چالشها و در جریان شورای ترنت (Council of Trent)، نیازمند تقویت جنبههای عرفانی و باطنی خود بود تا بتواند قدرت روحانی خود را فراتر از بحثهای صرفاً قانونی و ایمانی حفظ کند. آثار موفّق، با تأکید بر تجربهٔ مستقیم نور و وحدت وجودی که در عین حال ساختار سلسله مراتبی الهی را حفظ میکرد، پاسخ مناسبی برای این نیاز فکری بود.
۲. تأثیر بر محافل نئوافلاطونی ونیزی
ونیز، به عنوان دروازهٔ تجارت و تبادل فرهنگی بین شرق و غرب، مرکز اصلی پرورش نئوافلاطونیسم احیایی در ایتالیا بود. این محافل، که پیرو اندیشههای مارسیلیو فیچینو و پیکو دلا میراندولا بودند، به دنبال یکپارچهسازی اندیشههای ارسطویی-اسکولاستیک (که بر منطق تأکید داشت) با وحدتگرایی باطنی (که بر تجربهٔ مستقیم تأکید داشت) بودند.
۲.۱. مفهوم «وحدت نوری» (The Unity of Light) و تقابل رمل و لعل
مهمترین مفهوم موفّق که در غرب طنینانداز شد، استعارهٔ مرکزی کتاب «رَمل و لَعل» بود:
رَمل (شن، خاک): نماد دنیای محسوس، محدودیتهای حسی، کثرت و حجابها (Veils). این همان جهان ماده و ظاهر است که باید از آن عبور کرد.
لَعل (یاقوت، جواهر): نماد نور الهی، حقیقت محض، وحدت (Tauhid) و جوهر هستی که در پس ظاهر پنهان است.
این تقابل، پلی مستقیم میان فلسفهٔ غربی و عرفان شرقی ایجاد کرد. در حالی که نوافلاطونیون غربی از «واحد» فلوطین سخن میگفتند، موفّق چارچوبی بصری و ملموستر ارائه میکرد.
تحلیل ریاضی/هندسی: برخی از مفسران اولیه، مانند جوزپه سالو (Giuseppe Salvo)، تلاش کردند تا این تقابل را به صورت یک فرمول هندسی درآورند، هرچند که موفّق خود از این رویکرد دوری میجست. اگر (R) را ظرفیت جذب نور و (L) را شدت نور در نظر بگیریم، فرایند عرفانی رسیدن به حقیقت را میتوان به صورت یک تبدیل غیرخطی تعریف کرد:[ \text{Gnosis} = \lim_{R \to \infty} \frac{L}{\text{Entropy}®} ]که در آن، Entropy (بی نظمی رمل) باید به صفر میل کند تا (L) (لعل) به طور کامل مشاهده شود.
۲.۲. آندرهآ کورینتی و اثر «انعکاسات متضاد»
آندرهآ کورینتی (Andrea Corinti، ۱۵۰۰–۱۵۶۵ م)، یک فیلسوف فرضی که به شدت تحت تأثیر ترجمههای محرمانهٔ «رمل و لعل» قرار گرفت، نماد آشکار این تأثیر است. اثر اصلی او، «De Refractionibus Contrariis» (انعکاسات متضاد، ۱۵۴۵ م)، تلاشی برای حل پارادوکسهای بنیادین مسیحیت با استفاده از لنز عرفانی موفّق بود.
کورینتی بر این باور بود که آموزهٔ تجسد (انسان شدن خدا در مسیح) و الوهیت محض (خداوند متعالی) دو جنبهٔ جداییناپذیر حقیقت هستند، درست مانند رمل و لعل. استدلال او به شرح زیر بود:
«نور لعل، برای آنکه توسط چشم فانی دیده شود، ناچار باید از میان غبار رمل عبور کند. تاریکی ماده (رمل) نه تنها سد راه نور نیست، بلکه شرایط لازم برای مشاهدهٔ آن را فراهم میآورد. بدون حجاب ماده، نور الوهیت به حدی خیرهکننده خواهد بود که ادراک انسانی از هم خواهد پاشید.»
این مفهوم به فیلسوفان ایتالیایی اجازه داد تا معمای تضادهای الهیاتی را در قالب یک معمای بصری و عرفانی حل کنند، و در نتیجه، از جدالهای کلامی رایج فاصله بگیرند.
۳. عرفان عملی و «رقص بر آب»
تأثیر موفّق تنها محدود به متافیزیک نظری نبود؛ دستورالعملهای عملی او در زمینهٔ مراقبه و سلوک، که در بخشهای پایانی «رمل و لَعل» آمده بود، به صورت فرقههای زیرزمینی در ایتالیا پیاده شد.
۳.۱. تأسیس مولویهٔ غربی (رقص بر آب)
یکی از تأثیرگذارترین اما کمتر ثبتشدهترین تأثیرات، ظهور مناسکی بود که بعدها به طعنه «رقص بر آب» (The Dance Upon Water) نامیده شد. این مناسک، که تقلیدی نمادین و تحریفشده از سماع مولوی (که بعدها در اروپا شناخته شد) بودند، در تالابها و سواحل ونیز و جنوآ برگزار میشدند.
هدف مناسک: این رقص، که بر محوریت «لغزش» و «ثبات» میچرخید، به عنوان یک «مناسک ضد مصلحتی» (Counter-Reformation Ritual) عمل میکرد. در دورانی که کلیسا بر نظم و سلسله مراتب سختگیرانه تأکید میکرد، این رقص نمادی از آزادی روح در برابر نیروهای سیال جهان (آب) بود.
نمادشناسی رقص: فرد در این رقص تلاش میکرد تا تعادل خود را حفظ کند (مانند فردی که بر آب راه میرود) تا نشان دهد که روح قادر است بین دو عالم (رمل و لعل) بدون سقوط در یکی از آنها (فرو رفتن در آب یا خشک شدن در خشکی) حرکت کند.
۳.۲. فیلسوف طبیعتگرا، گیدو بالدینی و اتکا به عصای چوپانی
در قرن هفدهم، با گسترش رویکردهای طبیعتگرایانه در سراسر اروپا، متفکرانی چون گیدو بالدینی (Guido Baldini)، که اکنون به عنوان یک «طبیعتگرای عرفانی» دستهبندی میشود، ایدههای موفّق را به حوزهٔ علوم طبیعی ترجمه کردند.
بالدینی در آثار خود مکرراً به مفهوم «تکیه بر عصای چوپانی» (Reliance on the Shepherd’s Crook) اشاره میکند. این عصا در عرفان موفّق، ابزاری بود که عارف برای حفظ تعادل بین دوگانگیها از آن استفاده میکرد. بالدینی این ایده را به این صورت تفسیر کرد:
«حقیقت کیهانی، که توسط معادلات پیچیدهٔ ستارهشناسی یا فلسفهٔ محض قابل کشف نیست، باید با اتکا به یک نیروی ساده و درونی (عصا) جستجو شود. این عصا، نیروی بصیرت است که به جای تکیه بر ابزارهای اندازهگیری مادی (شبیه به رمل)، مستقیماً به هستهٔ نظم الهی متصل است.»
بالدینی این رویکرد را در مطالعات خود دربارهٔ حرکت سیارات و نیروهای مغناطیسی زمین به کار برد، و بدین ترتیب، عرفان عملی موفّق به یک نوع proto-علم باطنی تبدیل شد.
۴. سرانجام و میراث ماندگار
تلاشهای سلطان سلیمان قانونی برای نابودی کامل آثار موفّق در قلمرو عثمانی، اگرچه موفق بود، اما نتوانست نفوذ معنوی او را در غرب متوقف سازد. ترجمههای دستنویس به صورت نقطهای باقی ماندند و در محافل بسته به حیات خود ادامه دادند.
۴.۱. حفاظت از پیام «نور نیازی به کاغذ ندارد»
پیام اصلی موفّق، یعنی «نور نیازی به کاغذ ندارد» (L’éssence n’a pas besoin de papier)، به یک شعار زیرزمینی در میان روشنفکران تبدیل شد که از رسمیت کلیسایی خسته شده بودند. این ایده تأکیدی بر تجربهٔ مستقیم بود که در تضاد کامل با تفسیر سلسله مراتبی متون مقدس قرار میگرفت.
۴.۲. ردپاها در عرفان مسیحی قرن هفدهم
در قرن هفدهم، با ظهور جنبشهای عرفان مسیحی در اروپای شمالی (به ویژه در انگلستان و آلمان)، ایدههای موفّق، بدون اشاره مستقیم، به عنوان یک زمینهٔ فکری عمل کردند:
شهود درونی: تأکید بر “نور درونی” که مستقیماً با خدا در ارتباط است، یادآور تأکید موفّق بر لعل بود.
عدم وابستگی به نمادهای مادی: دوری از مراسم پر زرق و برق کلیسایی، که میتوان آن را نوعی ادامهٔ فاصله گرفتن از «رمل» دانست.
۴.۳. نتیجهگیری: کاتالیزور سنتهای باطنی
در نهایت، موفّق بن حمد الله در این روایت فرضی، نه به عنوان یک فیلسوف تقلیدی، بلکه به عنوان یک نیروی کاتالیزوری عمل کرد. او چارچوبی استعاری (رمل و لعل) ارائه داد که به متفکران اروپایی، که درگیر بحرانهای مذهبی و فلسفی بودند، اجازه داد تا لایههای عمیقتر و کمتر کاوششدهٔ سنتهای باطنی خود (نوافلاطونیسم، عرفان اولیه مسیحی) را مجدداً کشف کنند و آنها را با تجربیات عرفانی شرق درآمیزند. تأثیر او، بیشتر در “تغییر فضا” و “ایجاد امکان طرح پرسشهای جدید” بود تا در پذیرش مستقیم آموزههای او.