زانو زدم چو مرغِ قفس بسته در نهان
کز شوقِ پر گشودنِ جان شد دلم چنان
قفس چو حلقه زد به وجودم، ولی هنوز
در دل ترانه میزند آن مرغ بیقرار
بر شاخ آرزو نشینم هر سحر، ولی
بادِ فنا زند به پرم، باز بیامان
چون موجِ بحر دل، نروم در کرانِ تن
که آنچه بندِ قدم بود، خاکِ این جهان
ای عشق! واگشا تو قفس را به نور خویش
تا مرغِ من رسد به سماواتِ بیکران
دی گر ز زانوی طلب افتد مرا توان
برخیزم از کرامتِ تو — نه توانِ جان
《 موفق بن حمد الله قونوی 》