روزی سلطان سلیم در دربار خود نشسته بود، همه در انتظار سخنان حکیمانهاش بودند. در آن روز، با وجود آن که همه منتظر بودند تا فرمانی از او صادر شود، سکوتی عمیق در اتاق حکمفرما بود. هیچ کس جرأت نداشت حتی یک کلمه سخن بگوید.
ناگهان، مردی از درگاه وارد شد. چهرهای ساده، دستانی کثیف از کار و پاهایی که از راه دور آمده بودند. او به سوی سلطان رفت و در حالی که هیچ کلمهای نمیگفت، به آرامی روی زمین زانو زد. سلطان سلیم به او نگاهی انداخت و لبخندی ملایم بر لب داشت.
مدتها گذشت و هنوز سکوت در اتاق برقرار بود. مرد بیصدا نشست و سلطان سلیم از جای خود برخاست. قدمی به جلو برداشت، سپس آرام در برابر مرد زانو زد. سکوت همچنان برقرار بود، اما در این سکوت، چنان لحظهای از حضور دو انسان در دل جهان جاری بود که همه چیز را پر میکرد.
در نهایت، سلطان سلیم آرام سخن گفت:
«سکوت تو، خود سخنهاست. در هر کلمهی بیصدا، درسهایی نهفته است که تنها دلهای آگاه میتوانند بشنوند. سخن گفتن همیشه نیاز به صدا ندارد.»
سپس، بدون هیچ کلمهای دیگر، سلطان به آرامی از اتاق خارج شد. آن مرد، با همان چهره ساده، با قلبی پر از حکمت، به سوی درب رفت. سکوتی که در آن لحظه برقرار بود، نه تنها هیچگاه شکسته نشد، بلکه در دل هر کسی که در آنجا بود، جاودانه شد.
و از آن روز به بعد، مردم دربار سلطان سلیم، از آن سکوت طلایی برای اندیشیدن و درک عمیقتر حقیقتها بهره میبردند.
---
غزل سکوت و حضور
شاهی نه به تاج است و به دیوان و سپاه است
در خلوتِ دل، بنده و سلطان چو گیاه است
آن را که لب از گفتنِ افسانه فروبست
در چشمِ بصیرت، سخنش هادیِ راه است
آمد به درم پیکِ تهیدست و لبخاموش
دیدم که به صد مرحله او صاحبِ جاه است
زان پیش که او سجده کند، سجده نمودم
کآن رویِ غبارآلود، همان صورتِ ماه است
عالم همه حرف است و حکایاتِ پریشان
درویش در این دایره بیخبط و گناه است
در مدرسهی عشق به جز سکته نخواندیم
خاموشیِ ما، شرحِ غمِ ناله و آه است
بگذر زِ «سلیم» و من و ما، کز پیِ خورشید
هر ذره در این مرتبه خورشیدکلاه است
« سلطان یاووز سلیم »