در شبی تاریک و دلگیر، در میدان بزرگ شهر، صدای قدمهای سلطان سلیم عثمانی به گوش میرسید. شبها، در دل تاریکی، سلطان برخلاف روزها که با تاج و تخت و شکوه میدرخشید، به دنبال نور دیگری میگشت. نور نه از دربار، بلکه از دل حقیقت و حکمت.
همچون هر شب، سلطان سلیم تصمیم گرفت که در این شب نیز سری به محفل حکیمان بزند. در میدان شهر، در میان مردم، در گوشهای از مسجدی قدیمی، حکیمی صوفی نشسته بود که از دل قرآن حکمتهای بیپایانی میریخت.
سلطان سلیم به سوی او قدم برداشته، از دور میدید که چهرهاش نورانی است. نزدیکتر که رسید، حکیم با نگاهی آرام و صمیمی به او سلام کرد و گفت:
«سلطان، شبها اگر به خود بیایی، جز شبِ شبها خواهی بود. جز آن که شب، چون چراغی در دل خاموش تو میسوزد، حقیقت را نشان نخواهد داد.»
سلطان سلیم با چشمان پر از سؤال گفت:
«ای حکیم، چرا در شب به دنبال نور میگردی؟ مگر شب خود تاریک نیست؟ چگونه میتوان در دل شب، در دل تاریکی، نور حقیقت را یافت؟»
حکیم صوفی لبخندی زد و گفت:
«شب، نه تاریک است و نه روشن. شب، خود نشان از دل انسان دارد. هر کجا که دل تاریک باشد، شب خواهد بود. هر کجا که دل روشن باشد، شب به روشنی روز میشود. قرآن را نگاه کن، که هر آیهاش همانند نوری است که به دلهای پاک تابیده میشود. ما در این شب به دنبال تفسیر قرآن میگردیم، نه تفسیر ظاهر، که تفسیر باطن.»
سلطان سلیم که در دلش شوقی برای درک آن نور نهفته بود، پرسید:
«چه تفسیر باطنی در قرآن است که هنوز از آن بیخبریم؟»
حکیم با صدای آرام و دلنشین گفت:
«در قرآن، هر آیهای را که میخوانی، انگار به دری میزنی. هر درب به یک معبد قلب تو باز میشود. اما اگر درونت تهی باشد، درها بسته میماند. پس قرآن، نه تنها برای فهمیدن به زبان، بلکه برای درک حقیقت در قلب است. وقتی کسی در دل خود به دنبال خدا بگردد، قرآن برای او معنای دیگری پیدا میکند.»
سلطان سلیم به عمق کلام حکیم فرو رفت و در دلش این اندیشه روشن شد که برای درک حقیقت، باید از دیدگاههای دنیوی فاصله گرفت. او آموخت که انسان باید همچون آینهای صاف باشد تا نور حقیقت از آن بتابد.
حکیم صوفی ادامه داد:
«ما در جستوجوی ظاهر قرآن نباشیم. قرآن همانند آینهای است که هر چه در دل داری، همان را میبینی. هرچه در دل، نور باشد، قرآن پر نور خواهد بود. پس دل خود را از زنگارها پاک کن و آنگاه قرآن به تو خود را مینمایاند.»
سلطان سلیم که دگرگون شده بود، به حکیم نگاه کرد و گفت:
«آیا میتوانم این نور را در دل خود پیدا کنم؟»
حکیم با لبخندی به او نگاه کرد و گفت:
«اگر میخواهی در دل خود نور پیدا کنی، باید در جستوجوی خود باشی. قرآن خود راه است، ولی راه جز دل پاک نمیشود. برای یافتن نور، باید در دل خود خانهای بسازی که خدا در آن سکنی کند.»
سلطان سلیم، که همچنان در دلش بذرهای نور و حقیقت کاشته شده بود، در این شب به حکمت بزرگ رسید که در این مسیر، نه تاج و تخت، بلکه قلب انسان است که حقیقت را میشناسد.
او از حکیم صوفی خداحافظی کرد و در دل شب، در حالی که قدمهایش آرام و نیکو میزد، به سوی کاخ خود بازگشت، اما در دل او دیگر فقط اشتیاق برای نور حقیقت و تفسیر باطنی قرآن باقی مانده بود.
---
غزل در جستوجوی نور باطن
شب آمد و من فارغ از این تاج و نگینم
در جستوجویِ گوهری از عرشِ برینم
بگذاشتم آن تخت و قبا را به سیهچال
تا در برِ آن پیرِ مناجات نشینم
گفتم که: «حکیما! ز چه در شب زدهای خیم؟»
گفتا که: «در این ظلمت، منور به یقینم»
فرمود: «منگر بر ورقِ ظاهرِ قرآن
من کاتبِ اسرارِ دلِ پاکبینم»
قرآن نه همین خط و الفبایِ کتاب است
آیینهیِ جان است و من آیینهنشینم
هر گه که بشویی دل از این زنگِ تعلق
بینی که خدا هست و من آن نورِ مبینم
از قیدِ جهان رَست و به میخانه یِ حق رفت
«سلیمی» که شد بنده یِ آن پیرِ کُمینم
« سلطان یاووز سلیم »