پدرخوانده
1) بوناسرا: من به آمریکا اعتقاد دارم. آمریکا خوشبختی منو ساخت. و من دخترمو با شیوه آمریکایی بزرگ کردم. بهش آزادی دادم. اما بهش یاد دادم هرگز خانوادهاش رو بیآبرو نکنه. اون یه دوستپسر غیر ایتالیایی پیدا کرد. با اون به سینما میرفت. شب تا دیروقت بیرون میموند. من اعتراض نکردم. دو ماه قبل، اون پسر، دخترمو به همراه یکی دیگه از دوستای پسرش برای رانندگی با خودش میبره. اونا به زور مجبورش کردن ویسکی بخوره، و اون وقت سعی کردن ازش سوءاستفاده کنن. اون مقاومت کرد، غرورش رو حفظ کرد. پس اون دو نفر، مثل یه حیوون کتکش زدن. وقتی به بیمارستان رفتم، دماغش شکسته بود. آروارهاش خرد شده بود و با سیم به هم وصلشون کرده بودن. از زور درد، حتی نمیتونست گریه کنه. ولی من گریه کردم. چرا گریه کردم؟ اون تنها روشنایی زندگی من بود. دختر زیبا... حالا دیگه اون هرگز زیبا نخواهد بود... معذرت میخوام... رفتم پیش پلیس. مثل یه آمریکایی خوب. این دو پسر به دادگاه کشونده شدن. قاضی اونا رو به سه سال حبس محکوم کرد. ولی حکم رو به حالت تعلیق درآورد. حکم رو معلق کرد! اونا همون روز آزاد شدن. مثل یه احمق وسط دادگاه وایساده بودم. اون دو حرومزاده، به من خندیدن. اون وقت به همسرم گفتم: «برای عدالت، ما باید پیش دون کورلئونه بریم».
ویتو: چرا رفتی پیش پلیس؟ چرا همون اول نیومدی پیش من؟
2) ویتو: مایکل کجاست؟
سانی: نگران نباشید، سر و کلش پیدا میشه.
ویتو: ما بدون مایکل عکس نمیگیریم.
3) مایکل: وقتی جانی اول راه بود، یه قرارداد شخصی با رهبر یه گروه بزرگ موسیقی امضا کرد. و وقتی کارش بهتر و بهتر شد، میخواست از اونجا بیرون بیاد. جانی پسرخونده پدر منه. پدرم رفت تا این رهبر گروه رو ببینه و یه پیشنهاد ده هزار دلاری برای فسخ قرارداد با جانی داد. ولی رهبر گروه جواب رد داد. پس روز بعد پدرم رفت تا اون رو ببینه. اما این بار به همراه لوکا براتسی. در عرض یک ساعت، اون یه قرارداد ترخیص رو با یه چک تضمینی 1000 دلاری امضا کرد.
کی: چطور این کار رو کرد؟
مایکل: بهش پیشنهادی داد که نمیتونست رد کنه.
کی: چه پیشنهادی؟
مایکل: لوکا براتسی یه اسلحه به طرف سرش نشونه گرفت و پدرم گفت یا مغزش میاد پای قرارداد و یا امضاش!... این داستان حقیقت داره. این خانواده منه، کی. ربطی به من نداره.
4) ویتو: وقت صرف خانوادَت میکنی؟
جانی فانتین: البته که میکنم.
ویتو: خوبه. چون مردی که وقت صرف خانوادَش نمیکنه،هیچ وقت نمیتونه یه مرد واقعی باشه.
5) ولتز: گورتو از اینجا گم کن! اگه اون رفیق کلهگندَت بخواد گردنکلفتی کنه، بهش بگو من رهبر ارکستر نیستم. آره! اون داستان رو شنیدم.
تام هیگن: به خاطر شام و شب بسیار دلپذیر از شما ممنونم. ممکنه ماشینتون منو به فرودگاه برسونه؟ آقای کورلئونه اصرار دارن خبرای بد رو فوراً بشنون.
6) ویتو: دیگه هیچ وقت به کسی خارج از خانواده نگو که چی فکر میکنی.
7) سانی: اونا باید سولاتزو رو به من تحویل بدن.
تام: این مسأله کاریه. مسأله شخصی نیست.
سانی: اونا به پدرم شلیک کردن.
تام: حتی اون حرکت هم کاری بود، نه شخصی.
8) مایکل: اونا میخوان با من ملاقت کنن. درسته؟ من، مککلاسکی و سولاتزو. اجازه بدین قرار ملاقات رو بذاریم. از طریق رابطهامون میفهمیم این ملاقات کجا برگزار میشه. ما اصرار میکنیم که یه جای عمومی باشه. یه بار، یه رستوران. جایی که مردم حضور داشته باشن تا من احساس امنیت کنم. وقتی با اونا ملاقات کنم، منو بازدید بدنی میکنن. درسته؟ پس من نمیتونم با خودم اسلحه داشته باشم. ولی اگه کلمنزا بتونه راهی پیدا کنه تا اونجا یه اسلحه برای من قرار بده، اون وقت هردوشون رو میکشم.
سانی: تو میخوای چی کار کنی، آقای تحصیلکرده که نمیخواست قاطی کار و کاسبی خانواده بشه؟ حالا میخوای به یه پلیس شلیک کنی، چون کتکت زده؟ اینجا مثل ارتش نیست. تو باید اونقدر بهشون نزدیک باشی که مغزشون بپاشه رو لباست. تو این موضوع رو خیلی شخصی فرض کردی. تام! این مسأله کاریه و اون شخصی در نظر گرفته.
مایکل: کجا گفته شده که تو نمیتونی یه پلیس رو بکشی؟
تام: مایکی...
مایکل: صبر کن، تام! من دارم درباره پلیسی حرف میزنم که تو کار مواد مخدر دست داره. یه پلیس بیآبرو. پلیسی که عیاشی میکنه. این یه داستان فوقالعاده است. ما روزنامهنگارهایی تو لیست حقوقبگیرامون داریم. درسته؟... اونا ممکنه داستانی مثل این رو دوست داشته باشن.
تام: ممکنه.
مایکل: این مسأله شخصی نیست، سانی. کاملاً کاریه.
9) ویتو: تو درباره انتقام حرف میزنی. آیا انتقام، پسر تو رو بهت برمیگردونه؟ یا پسر منو به من؟ من از انتقام خون پسرم گذشتم. ولی براش دلایل شخصی دارم. کوچکترین پسرم مجبور شد تا این کشور رو به خاطر ماجرای سولاتزو ترک کنه... و من باید ترتیب بازگشتشو در نهایت امنیت، در حالی بدم که تمام این اتهامات دروغین پاک شده. ولی من یه آدم خرافاتی هستم. اگه یه حادثه ناخوشایند براش اتفاق بیفته، اگه توسط یه مأمور پلیس مورد اصابت قرار بگیره یا اگه خودش رو تو سلول زندانش حلقآویز کنه یا اگه مورد اصابت یه رعد و برق قرار بگیره، من بعضی از افراد داخل این اتاق رو مقصر میدونم. و اون وقته که نمیبخشم. اما به غیر از اون، بذارید قسم بخورم. به روح نوههام قسم میخورم که اون کسی نیستم که صلحی که امروز در اینجا ایجاد شد رو میشکنم.
10) مایکل: پدر من هیچ فرقی با آدمای قدرتمند دیگه نداره. هر مردی که در قبال آدمای دیگه مسئوله. مثل یه سناتور یا رئیسجمهور.
کی: میدونی چقدر ساده به نظر میای؟
مایکل: چرا؟
کی: سناتورها و رؤسای جمهور آدم نمیکشن.
مایکل: تو چقدر سادهای، کی!... کی! روش پدرم برای انجام کارها دیگه قدیمی شده. حتی خودش هم اینو میدونه. در عرض 5 سال، خانواده کورلئونه کاملاً قانونی میشه.
11) مو گرین: من با بارزینی صحبت کردم. من میتونم باهاش یه قرارداد ببندم و هتل رو حفظ کنم.
مایکل: واسه همین تو ملأ عام زدی تو گوش برادرم؟
فردو: اون چیزی مهمی نبود، مایک. مو منظوری از اون کار نداشت. گاهی وقتا کنترلش رو از دست میده، ولی ما دوستای خوبی هستیم.
مو گرین:من کارهایی برای انجام دادن دارم. گاهی وقتها باید زهر چشم بگیرم. ما با هم بحثمون شد، و من مجبور بودم ادبش کنم.
مایکل: برادر منو ادب کنی؟!
12) فردو: مایک! تو نمیتونی به لاسوگاس بیای و با مردی مثل مو گرین اینطوری صحبت کنی!
مایک: فردو! تو برادر بزرگتر منی و من دوستت دارم. اما هیچ وقت در مقابل خانوادهات، طرف کس دیگهای رو نگیر. هیچ وقت!
13) ویتو: بارزینی اولین حرکت رو علیه تو انجام میده. اون ترتیب یه جلسه رو توسط یه نفری که تو کاملاً بهش اعتماد داری، میده. کسی که امنیت تو رو تضمین میکنه. و تو اون جلسه تو مورد سوءقصد قرار میگیری.
14) ویتو: تمام عمرم تلاش کردم که بیتوجه نباشم. زنها و بچهها میتونن بیدقت باشن، ولی مردها نه!
15) مایکل: موضوع چیه؟ چی داره اذیتت میکنه؟ من از عهدهاش برمیام. بهت گفتم که از پسش برمیام، پس از پسش برمیام.
ویتو: من این راه رو برای سانتینو در نظر داشتم... و فردو... فردو خوب بود. اما هیچ وقت این (کار) رو برای تو نمیخواستم. تمام عمرم کار کردم. به خاطر مراقبت از خانوادهام پشیمون نیستم. قبول نکردم که یه احمق باشم... که یه عروسک خیمهشببازی باشم که سرنخهاش دست کله گندههاست. من پشیمون نیستم. این زندگی منه. اما همیشه فکر میکردم که وقتی نوبت تو برسه، تو باید یکی از اونایی بشی که سرنخها رو در دست داره. سناتور کورلئونه، فرماندار کورلئونه. یه همچین چیزی!
16) تام: میدونی چطور میان سراغت؟
مایکل: اونا یه ملاقات تو بروکلین ترتیب میدن. با تضمین تسیو. جایی که احساس امنیت کنم.
تام: من همیشه فکر میکردم که کلمنزا باشه، نه تسیو.
مایکل: این یه حرکت هوشمندانه است. تسیو همیشه باهوشتر بوده. اما من میخوام صبر کنم. بعد از غسل تعمید. تصمیم گرفتم پدرخوانده بچه کانی بشم. اون وقت با بارزینی ملاقات میکنم، و تاتاگلیا... همه سران پنج خانواده.
17) تسیو: به مایک بگو فقط به خاطر کار بود. من همیشه دوستش داشتم.
تام: او درک میکنه.
ویلی چیچی: معذرت میخوام، سال.
تسیو: تام. میتونی این دفعه منو نجات بدی؟ به خاطر گذشتهها؟
تام: نمیتونم این کار رو بکنم، سالی.
18) مایکل: ازت میخوام اونجا بمونی. باشه؟ فقط به من نگو که بیگناهی. چون به شعورم توهین میشه و این منو خیلی عصبانی میکنه.
پدرخوانده 2:
19) مایکل: قیمت مجوز کمتر از 20 هزار دلاره. درسته؟
پت گیری: درسته.
مایکل: چرا باید بیشتر از اون مقدار بپردازم؟
پت: چون میخوام لهت کنم. از آدمایی مثل تو خوشم نمیاد. دوست ندارم ببینم با موهای چرب وارد این کشور پاک میشی، لباسهای ابریشمی میپوشی و سعی میکنی ادای آمریکاییهای باکلاس رو در بیاری. من با تو کار میکنم. اما واقعیت اینه که از چهرهات، ژست فریبکارانهات و همه خانواده لعنتیت متنفرم.
مایکل: سناتور. هر دوی ما بخشی از یک نوع ریاکاری هستیم. ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که این ربطی به خانواده من داشته باشه.
20) پت گیری: بذار فرض کنم که تو به خاطر منافعت، پول رو به من پرداخت میکنی. من جوابت رو به همراه پول تا فردا ظهر میخوام. یه چیز دیگه. هیچ وقت دیگه با من تماس نگیر. از این به بعد تو با ترنبال طرفی. پسر! اون در رو باز کن.
مایکل: سناتور! اگه بخوای، میتونی همین الآن جوابمو داشته باشی. پیشنهاد من اینه: هیچی! حتی پول مجوز قمار رو هم که میخوام خودت برام بگیری، پرداخت نمیکنم.
21) مایکل: فعلاً من با هایمن راث کاری دارم که مهمه. نمیخوام کسی مزاحم باشه.
فرانک پنتاجلی: پس تو وفاداریت رو قبل از همخون خودت، تقدیم یه یهودی میکنی.
مایکل: بیخیال، فرانکی. خودت میدونی که پدرم با هایمن راث کار میکرد. بهش احترام میذاشت.
فرانک: پدرت با هایمن راث کار میکرد. پدرت به هایمن راث احترام میذاشت. ولی پدرت هیچ وقت به هایمن راث اعتماد نکرد.
22) مایکل: خیلی چیزا هست که نمیتونم بهت بگم، تام؛ و میدونم که در گذشته ناراحتت کرده. احساس کردی که به خاطر یه جور عدم اعتماد و اطمینان بوده. ولی به خاطر این بود که من تحسینت میکنم و دوستت دارم. برای همین خیلی چیزا رو ازت مخفی کردم. حالا تو تنها کسی هستی که میتونم بهش اطمینان کنم. فردو؟ خب، آدم خوشقلبیه. ولی ضعیف و احمقه، و این موضوع مرگ و زندگیه. تام! تو برادر من هستی.
تام: من همیشه میخواستم که به عنوان برادرت ازم یاد کنی، مایکی! یه برادر واقعی.
23) مایکل: ببین. همه آدمهای اطراف ما کاسبند. وفاداری اونا بستگی به این داره. یه چیزی از پدرم یاد گرفتم. این که سعی کن طوری فکر کنی که آدمهای اطرافت فکر میکنن. بر این اساس، هر چیزی ممکنه.
24) جنکو: ویتو! نظرت در مورد فرشته کوچولوی من چیه؟ قشنگ نیست؟
ویتو: خیلی قشنگه.
جنکو: قشنگه؟
ویتو: برای تو، او قشنگه. برای من، فقط زن و بچه خودم قشنگن.
25) هایمن راث: مهم اینه که حالت خوبه. سلامتی مهمترین چیزه. مهمتر از موفقیت، مهمتر از پول، مهمتر از قدرت.
26) مایکل: پدرم خیلی چیزا رو تو همین اتاق یاد داد. یادم داد: «به دوستانت نزدیک باش؛ به دشمنانت نزدیکتر».
27) مایکل: امروز ماجرای جالبی رو دیدم. یه شورشی که توسط پلیس نظامی دستگیر شده بود، به جای این که جون خودش رو حفظ کنه، یه نارنجک رو تو ژاکتش منفجر کرد. او خودش رو کشت و فرمانده رو هم با خودش برد.
جانی اُلا: اون شورشیها دیوانهان.
مایکل: ممکنه اینطوری باشه. اما به نظرم اومد که سربازها برای جنگیدن پول میگیرن، ولی شورشیا نه.
هایمن راث: منظورت چیه؟
مایکل: شورشیا میتونن پیروز شن.
28) مایکل: چه کسی اقدام به قتل فرانک پنتاجلی کرد؟
هایمن راث: برادران رزاتو.
مایکل: میدونم. اما چه کسی چراغ سبز بهشون نشون داد؟ میدونم من این کارو نکردم.
هایمن راث: یه بچهای بود که من باهاش بزرگ شدم. اون از من جوونتر بود. از من الگو میگرفت. ما اولین کارمون رو با هم انجام دادیم. تو خیابونا کار میکردیم. اوضاع خوب بود. تو دوران منع، ما شیره قند به کانادا صادر میکردیم. کار و بارمون گرفت. پدر تو هم همینطور. بیش از هر کس دیگهای دوستش داشتم و بهش اعتماد میکردم. بعداً اون مرد به فکر ساختن یه شهر افتاد. بر روی یه کویر خشک. در مسیر کسانی که به غرب سفر میکنن. اسم اون بچه، مو گرین و شهری که ساخت، لاسوگاس بود. مرد بزرگی بود. مرد دوراندیش و خوبی بود. حتی یک لوح، یک تابلو یا یک مجسمه از او تو اون شهر نیست. یکی یه گلوله تو چشمش کاشت. هیچکس نمیدونه کی اون دستور رو داد. وقتی خبر رو شنیدم، عصبانی نشدم. مو رو میشناختم. میدونستم آدم لجوجیه، بدزبونه و حرفهای احمقانهای به زبون میاره. برای همین وقتی کشته شد، کاری نکردم و به خودم گفتم: این کاریه که خودمون انتخاب کردیم. نپرسیدم کی دستور قتل رو داده، چون ربطی به کار نداشت. اون دو میلیون دلاری که داخل کیفی تو اتاقته... من میرم یه چرتی بزنم. وقتی بیدار شدم، اگه پول روی میز بود میدونم که یه شریک دارم؛ و اگه نبود، میدونم که ندارم.
29) مایکل: من میدونم کار تو بود، فردو. تو قلب منو شکستی. تو قلب منو شکستی.
30) مایکل: یه چیزی رو بهم بگو، مامان. پدر به چی فکر میکرد؟... تو عمق قلبش؟... او قوی بود. قوی برای خانوادهاش. اما با قوی بودن برای خانوادهاش، امکان داشت اونو از دست بده؟
ماما کورلئونه: تو داری به زنت فکر میکنی... به بچهای که از دست دادی. ولی تو و همسرت باز هم میتونید بچهدار بشید.
مایکل: نه. منظورم... از دست دادن «خانوادهاش» بود.
ماما: ولی تو هیچوقت نمیتونی خانوادهات رو از دست بدی.
مایکل: زمانه عوض شده.
31) مایکل: من همیشه ازت مراقبت کردم، فردو.
فردو: از من مراقبت کردی؟ تو برادر کوچیک من هستی. تو از من مراقبت کردی؟ «بفرست فردو این کارو بکنه. بفرست فردو اون کارو بکنه. بذار فردو یه جایی حواسش به کلوپ شبانه میکیماوس باشه. بفرست فردو یکی رو از فرودگاه بیاره». من برادر بزرگترت هستم. اما حقم خورده شده.
مایکل: این چیزی بود که پدر میخواست.
فردو: این چیزی نبود که من میخواستم.
32) تام: هواپیمای اون به میامی میره.
مایکل: درسته. همونجایی که من میخوام بره.
تام: مایک. این غیرممکنه. اونا به اداره مالیات، گمرک و افبیآی تحویلش میدن.
مایکل: غیرممکن نیست. هیچ چیز غیرممکن نیست.
تام: هیچ راهی برای دسترسی بهش نیست.
مایکل: تام، میدونی؟ تو منو متعجب میکنی. اگه یه چیز تو این زندگی قطعی باشه، اگه تاریخ چیزی به ما یاد داده باشه، اینه که تو میتونی هر کسی رو بکشی.
33) تام: راث و برادران رزاتو در حال فرارن. آیا اینا ارزششو دارن؟ آیا ما به اندازه کافی قوی هستیم؟ ارزششو داره؟ تو برنده شدی. میخوای همه رو از میدون به در کنی؟
مایکل: من احساس نمیکنم که باید همه رو از میدون به در کنم، تام. فقط دشمنانم رو. همین.
34) تام: فرانکی. تو همیشه به سیاست و تاریخ علاقهمند بودی. یادمه قدیما، سال 1933، درباره هیتلر صحبت میکردی.
فرانکی: هنوز هم خیلی مطالعه میکنم. چیزای خوبی تو اون کتابا پیدا کردم.
تام: تو دور و بر قدیمیا، کسانی که تشکیلات خانوادههایی رو به سبک لژیونهای روم باستان ساختن، حضور داشتی. با رژیمها، سردمداران و سربازان... و برات فایده هم داشت.
فرانک: آره. فایده داشت. میدونی؟ اونا روزای خوب قدیم بودن. ما مثل امپراطوری روم بودیم. خانواده کورلئونه مثل امپراطوری روم بود.
تام: آره. یه زمانی اینطوری بود... فرانکی... وقتی یه نفشه علیه امپراطور لو میرفت، به توطئهگرا همیشه یه شانس داده میشد تا خانوادهشون ثروتشون رو حفظ کنن. درسته؟
فرانک: آره. ولی فقط ثروتمندا. آدمای کوچیک نابود میشدن و همه داراییهاشون به امپراطوریها میرسید. مگر این که میرفتن خونه و خودشون رو میکشتن. اونوقت هیچ اتفاقی نمیافتاد و از خانوادههاشون هم محافظت میشد.
تام: زنگ تفریح خوبی بود. قرار خوبیه.
فرانک: آره. اونا میرفتن خونه. و تو وان آب داغ مینشستند. رگهاشون رو میزدند و خونریزی میکردند تا بمیرن. و بعضی وقتها یه جشن کوچیک هم قبل از این کار برگزار میکردند.
تام: نگران هیچ چیز نباش، فرانکی پنج فرشته.
فرانک: ممنونم، تام! ممنونم.
35) تسیو: امروز صبح سیهزار نفر ثبتنام کردند.
سانی: یه گروه احمق.
مایکل: چرا احمق؟
کانی: بهتره درباره جنگ حرف نزنیم.
سانی: تو با کارلو صحبت کن! باشه؟... فقط احمقها جونشونو به خاطر خارجیها به خطر میندازن.
مایکل: این که حرف پدره.
سانی: راست میگی. حرف پدره.
مایکل: اونا جونشونو به خاطر کشورشون به خطر میندازن.
سانی: این کشور، همخون تو نیست. یادت باشه.
مایکل: من اینطوری حس نمیکنم.
سانی: من اینطوری حس نمیکنم! اگه اینطوری حس نمیکنی، دانشگاه رو ول کن و وارد ارتش شو!
مایکل: این کار رو کردم! تو نیروی دریایی ثبتنام کردم.
36) تام: تو متوجه نیستی. پدر برای تو نقشههایی داره. بارها او و من درباره آینده تو صحبت کردیم.
مایکل: با پدر درباره آینده من حرف زدین؟... آینده من!
تام: مایکی. او آرزوهای بزرگی برای تو داره.
مایکل: من نقشههای خودم رو برای آیندهام دارم.
پدرخوانده 3:
37) کی: حالا که آدم محترمی شدی، از همیشه خطرناکتری! در واقع تو رو وقتی یه مافیایی عادی بودی، ترجیح میدادم.
38) مایکل: زمونه عوض شده. اینطور نیست؟ پدرم از بنیادها متنفر بود. دوست داشت خودش کمک کنه. نفر به نفر. ولی ما فرق میکنیم.
بی. جی. هریسون: ما هیچ فرقی با شرکتهای بزرگ دیگه نداریم. ما با کمی پول، مقدار زیادی پول رو کنترل میکنیم. مالیاتها رو به حداقل میرسونیم. بدون کنترل دولت.
39) مایکل: دوستی و پول، مثل آب و روغنه.
40) هریسون: خانواده کورلئونه آماده است تا با 500 میلیون دلار تو بانک واتیکان حساب باز کنه. زمانی که آقای کورلئونه کنترل بخش اعظم ایموبیلیاره رو به دست بگیره.
مایکل: ایموبیلیاره میتونه یه پدیده جدید باشه. یه شرکت بزرگ اروپایی. خانوادههای کمی چنین کمپانیهایی در اختیار دارن.
اسقف اعظم: به نظر میرسه در دنیای امروز، قدرت پرداخت بدهی قویتر از قدرت بخششه. 600 میلیون دلار.
مایکل: قدرت بخشش رو دست بالا نگیر.
41) وینسنت: دوست دارم جوئی زازا رو برای یه سواری بیارم تو این هلیکوپتر و بندازمش پایین!
مایکل: جوئی زازا هیچی نیست. اون یه زورگوی کوچیکه. بلوف میزنه و تهدید میکنه. اون هیچی نیست. از یه مایل دورتر میتونی ببینیش که داره میاد.
وینسنت: باید بکشیمش. قبل از این که...
مایکل: نه!... هرگز از دشمنانت متنفر نباش. تو قضاوتت تأثیر میذاره.
42) وینسنت: من میگم تلافی کنیم و کلک زازا رو بکنیم.
مایکل: هرگز نذار کسی بدونه چی فکر میکنی. بهتره یه پیام برای زازا بفرستیم. من به کاری که کرد، احترام میذارم. نیروی تازه، قدیمیا رو سرنگون میکنه. این طبیعیه.
وینسنت: چطور میتونی با یه همچین آدمی کار کنی؟
مایکل: اول و مهمتر از همه این که من یه تاجرم. من درگیریهای بعدی رو نمیخوام.
وینسنت: بهش بگو میتونه یا زنده بمونه یا بمیره.
مایکل: وینسنت، خفه میشی؟!
43) مایکل: وینچنزو. وقتی بخوان بیان سراغت، میرن سراغ چیزی که دوست داری.
44) مایکل: سیاست و جنایت، هر دو یک چیز هستند.
45) لوکزی: بذار من دوست تو باشم. حتی قویترین مرد هم احتیاج به دوستانی داره.
وینسنت: باعث افتخارمه. شما مرد دارایی و سیاست هستین. چیزایی که من بلد نیستم.
لوکزی: تو اسلحه رو میفهمی. دارایی یه اسلحه است. سیاست، دونستن اینه که کی ماشه رو بکشی.
46) مایکل: ازت میخوام که منو ببخشی.
کی: برای چی؟
مایکل: برای همه چی.
کی: اوه! مثل خدا. آره؟
مایکل: نه. من یه چیزی نیاز دارم که از اون هم نزدیکتر باشه. تو نمیتونستی اون روزا رو درک کنی. من عاشق پدرم بودم. من قسم خورده بودم که هیچ وقت مثل اون نباشم. ولی من عاشقش بودم و او در خطر بود. چی کار میتونستم بکنم؟ و بعد از اون، تو در خطر بودی. بچههامون در خطر بودن. چی کار میتونستم بکنم؟ تو تنها چیزی بودی که من... دوست داشتم و بیشتر از هر چیزی تو این دنیا برام ارزش داشتی. حالا دارم از دستت میدم. از دستت دادم. تو ترکم کردی... و همه تلاشم برای هیچ بود. پس تو باید بفهمی که من نقشه کاملاً متفاوتی برای سرنوشتم داشتم... باشه. بس میکنم.
کی: من واقعاً نمیدونم چی از من میخوای، مایکل. منظورم اینه که...
مایکل: من اون مردی که فکر میکنی، نیستم.
کی: نمیدونم.
مایکل: دوستت دارم، کی. دیگه منو نترسون. میدونی؟ هر شب اینجا تو سیسیل، رؤیای زن و فرزندانم رو میبینم.. و این که چطور از دستشون دادم.
کی: اگه باعث آرامشت میشه، میخوام بدونی که... من همیشه دوستت داشتم، مایکل. و میدونی... همیشه دوستت خواهم داشت.
47) مایکل: خداحافظ دوست قدیمی. تو میتونستی بیشتر از اینها زنده بمونی. من میتونستم به رؤیای خودم نزدیکتر باشم. تو خیلی دوستداشتنی بودی، دون توماسینو. چرا من این قدر ترسیده بودم و تو اینقدر دوستداشتنی؟ دلیلش چی بود؟ من کمتر از تو محترم نبودم. میخواستم خوب باشم. چی به من خیانت کرد؟ ذهنم؟ قلبم؟ چرا اینقدر خودم رو محکوم میکنم؟ خدایا! به زندگی بچههام قسم میخورم... به من فرصتی بده تا خودم رو رهایی ببخشم و دیگه گناهی مرتکب نشم.
48) وینسنت: من پسرت هستم. هر دستوری بدی، اطاعت میکنم.
مایکل: دست از دخترم بکش. این بهاییه که برای زندگی که انتخاب کردی، میپردازی.
49) هریسون: ما همین الآن شنیدیم که پاپ قرارداد ایموبیلیاره رو تأیید کرده. ما برنده شدیم. تبریک میگم.
مایکل: عجیبه که کارها چطور پیش میره!
هریسون: پاپ داره همون کاری رو انجام میده که تو گفته بودی. داره خونهتکونی میکنه.
مایکل: باید مراقب باشه. درستکار بودن، کار خطرناکیه.
50) هریسون: موضوع جدیه، مایکل. آدم ما تو واتیکان خبر از توطئهای علیه پاپ داده.
مایکل: یعنی قراره سکته قلبی کنه؟!
منبع : کافه سینما