چه کرده ایم با داشته هایمان؟ چه بر سر فوتبالمان آورده ایم؟ به کجا می کشانیم این جنازه نیمه جان را؟ آیا این چیزی که ما به اسم فوتبال در کشورمان داریم، محلی از اعراب همان محبوبترین ورزش دنیا در دیگر نقاط جهان دارد؟
سالها قبل، آن قدیم ترها که دستان بی رحم جنگ برای کشور ما ترس و دلهره را هدیه آورده بود، چیزی وجود داشت به نام آژیر خطر یا همان علامت قرمز. صدایش مو را بر تن سیخ می کرد و استرس را به بالاترین حد خود می رساند. کسی بود که می گفت:" توجه فرماید، این صدای آژیر قرمز است، لطفاً پناه بگیرید." همه می رفتند و اگر دوباره عمری بود، بعد که اوضاع آرام می شد بر می گشتند سر خانه و کارشان.
آن زمان اگر جنگ بود و صدای آژیر خطر، ترس بود و دلهره، چیزی دیگری هم بود که دلت را خوش می کرد که بدانی دنیایت فقط شنیدن آژیر و دویدن در پناهگاه نیست، رویایی وجود داشت به نام فوتبال، خالی از مادیات و پول، پر از ستاره های واقعی، بدون زد و بند، فوتبالی که تعصب و غیرت حرف اول را در میدان های آن می زد، آنقدر که برای معمولی ترین بازی هایش ورزشگاه های شهر مملو از جمعیت می شد.
اما، این روزها دستان بی رحم دیگری گویا باز هم ترس و دلهره آورده است، باز هم جنگ، این بار اما از نوع کاغذی از جنس مادیات آن هم از نوع نامشروعش، می گویند در زیر میزها و توی ماشین ها رخ داده است و می دهد، گاهی هم در مغازه های کوچک جگرکی، مهاجمانش هم فرق دارند، روایت است لباس رزمشان کت و شلوار است و سلاح در دستشان چک و پول نقد، راه می افتند در کوی و برزن، می خرند و می فروشند هر آنچه نمی توانی فکرش را هم بکنی، امتیاز، بازیکن، پنالتی...!!!
باز هم صدای آژیر خطر در شهر به گوش می رسد، کسی مدام فریاد می زند که توجه فرماید، این صدای آژیر قرمز یا علامت خطر است، فوتبال رویای کودکان شهرتان دارد بر باد می رود، لطفاً پناه نگیرید که اگر بگیرید اوضاع می شود همین چیز در هم و کج و خرابی که می بینید به نام مثلاً فوتبال.
این بار جنگ در شهر شلوغ فوتبال رخ داده است، جایی که مردانش اغلب خودشان جنگ واقعی را دیده اند و لمس کرده اند، جایی که آدمهایش دوست ندارند کسی غیر از خودشان درونش باشد و حداقل مجوز ورود به شهرشان را داشتن حداقل یک عکس با شورت ورزشی می دانند! حالا آن ها هستند و یک دنیا هجمه و نگاه سنگین و نگران، آیا واقعیت است؟ یعنی جنگ مغلوبه شده است و همان با غیرت های دیروز مورد دارهای امروزی هستند...؟؟؟ حتی تصورش هم سخت و تلخ است.
آن زمان ها اگر روح و جسممان بخاطر آتش جنگ بیمار بود، اما به واسطه وجود پاک و بی آلایش بودن فوتبال ما هم احساس سلامتی می کردیم. فوتبال فرشته نجات کودکانمان بود که رویاهای شیرین خود را با او می ساختند، کوچه های شهر پر بود از بچه های عشق فوتبال که از شروع صبح خروس خوان می دویدند دنبال یک توپ راه راه قرمز و سفید و وقتی به خانه بر می گشتند که خورشید را هم از رو برده بودند، دروازه هایشان چند آجر بود و چمن زمینشان آسفالت سیاه خیابان که انگار برای آن ها نرم تر از تمام چمن های جهان بود، تکل می زدند روی آسفالت، بدون ترس از زخم و خون و آژیر قرمز... اما حالا نه تنها روح و جسممان بیمار است، بلکه دیگر به ظاهر فوتبال، این رویای شیرین کودکی مان هم از دست رفته است.
گوش کن، فقط کمی ساکت باش و گوش کن، ببین که چه راحت می توانی صدایش را بشنوی، انگار کسی دارد ناله می کند، گویا دارد زجر می کشد و عنقریب است که دیگر بمیرد، صدا برایت آشنا نیست؟ صدا صدای فوتبال است، می شناسمش، به اندازه یک عمر، اصلاً من با او بزرگ شده ام، بهترین روزهای عمرم را با او سپری کرده ام، چه اتفاقی افتاده است؟ او که روزگاری شیرین ترین لحظات را برایم رقم می زد، چرا دیگر حتی نمی تواند یک لبخند ساده را به من هدیه دهد؟ انگار او را نابود کرده اند، با دروغ ها و تبانی ها، تهمت ها و بی غیرتی ها، برایش هوو آورده اند، آن هم از نوع فرنگی، لالیگا، بوندسلیگا...، دیگر کسی به او فکر نمی کند. دیگر هیچکس یادش نیست که او بود رسم عاشقی را یاد ما داد.
دلمان فقط یک خط شکن می خواهد، کسی که بزند به دل دشمن، فارغ از جنس پست و مقام، بگیرد حق پایمال شده تمامی این سال های سیاه را، حتی از آن به اصطلاح دانه درشت ها، رویای کودکان شهر را نجات بدهد و قهرمان قصه ها و داستانهای مان شود.
دل من، دل تو، دل آن پسرکی که دیگر حتی پدرش اجازه نمی دهد به آرزوهای فوتبالی اش فکر هم بکند، کسی را جستجو می کند که پاک کند این جسم مریض و آفت زده فوتبال را. دستهایش را بگیرد و او را به زندگی مان برگرداند. دل همه ما برای فوتبال بی ریا و صمیمی شهر و کوچه هایمان تنگ شده است.
آیا کسی هست که ما را یاری کند...؟!