طرفداری- همان روز که در ژوئن سال 1925 جمعیت حاضر در استادیوم در حرکتی به معنای واقعی کلمه خودجوش در اعتراض به دیکتاتوری میگوئل ریورا اقدام به هو کردن سرود ملی کردند مشخص بود، آن یازده نفر درون زمین نه فقط یک مجموعه فوتبال که پرچم دار یک ایدئولوژی توی استوک های ورزشی بودند و گعده های هفتگی شان ترجمان فوتبالی هنر، فرهنگ و مشخصا استقلال طلبی! سال های نخست درست مثل نخستین سکانس های فیلم های تراژیک، پر از شادی بود، عصر طلایی با یازده جام کاتالونیا، شش کوپادل ری و چهار کوپا ده پیرنه همراه بود، چند سال بعد اما نخستین مرد طلایی باشگاه یعنی خوان گامپر، خودکشی کرد، بارسلونا هشت سال پس از آن شوک مرگ بار بمباران شد قریب به سه هزار نفر کشته شدند، بارسلونا سمبل نافرمانی ایالتی شد که سودای استقلال داشت، پرچم کاتالونیا ممنوع و نام های غیر اسپانیایی برای تیم ها قدغن شد تا سرزمین هنر در اسپانیا شاهد زایش تراژدی باشد و پیش رفتگی حجم مرگ را در تک تک شریان های اش احساس کند. چرخه چرخید و آتش جنگ های داخلی دامن گیرتر هم شد، کار به جایی رسید که بخشی از بازیکنان بارسلونا داوطلب حضوردر خدمت سربازی علیه شورشیان نظامی شدند، رئیس وقت باشگاه، سانیول توسط سربازان فالانژ کشته شد تا با دست های از خون سرشار اش تاریخ، نشان "فراتر از یک باشگاه" را بر سینه بارسلونا سنجاق کند.
مثل شهری که پس از ویرانی یا قلبی پس از شکست، در اواخر دهه شصت بارسلونا کم کم در حوالی رویایی بود که رویا پردازان اش در ذهن داشتند، کار ساخت نیوکمپ رو به اتمام بود، بارسلونا توانست در فینال کوپا دل جنرالیسمه در ورزشگاه برنابئو در حالی که فرانکو بازی را تماشا میکرد، دشمن قسم خورده را شکست دهد و بخشی از شکوه از دست رفته خود را به نمایش بگذارد. مثل همه دیکتاتورهای تاریخ، عصر فرانکو نیز به سر آمد، قبایش چاک خورد و کلاهش به سمتی پرتاب شد تا آن تاج معروف دوباره برود توی لوگوی باشگاه، بارسلونا حالا فرصت داشت در فضایی عاری از سرب تنفس کند و خود را به نام واقعی اش خطاب کند، از این جا به بعد اما تاریخ بارسلونا شاهد رخدادی است که برای همیشه نور به روی تاریک ماه انداخت و تاریخ باشگاه را به پس و پیش از خود قسمت کرد، با ثبت یک رکورد، سال 1973 بارسلونا شاهد بعثت پیامبری شد که عصاره تاریخ یک ایالت را توی ساق های اش به ودیعه داشت: یوهان کرایوف!
این که به گفته خودش حاضر نشد برای تیمی بازی کند که به هر طریق ممکن به فرانکو مربوط می شد، این که نام فرزندش را یوردی گذاشت که یک نام محلی کاتالان است، ادله کافی در اثبات این واقعیت است که گاه انسان هایی که هزاران فرسنگ از ما فاصله دارند، با ما پیوندهای عاطفی مستحکم تری نسبت به همسایگان مان دارند. از این جا به بعد کرایوف با آن سیمای دوست داشتنی اش تبدیل به مغز نونیزی شد که در گذار اسپانیا از دیکتاتوری به دموکراسی سکان دار مجموعه بارسلونا بود، لا ماسیا در سال 1979 به پیشنهاد کرایوف بنا شد تا خیلی بعد تر از انقلاب صنعتی، اندیشه های کرایوف فرصتی برای تولید انبوه پیدا کنند. حالا سرزمینی که هیچ گوشه ای از آن از دست طراحان هنرمند در امان نمانده بود، این فرصت را داشت تا مجموعه را طراحی کند که عصاره فریاد های خاموش رفتگان اش را در ساق های نامدگانی چون مسی، ژاوی و اینیستا بریزد.
تیم رویایی دوباره شکل گرفت این بار راسا خود کرایوف هدایت تیم را در اختیار گرفت و شعری را سرود که خواندن اش نیازمند هنجره فِرِدی مرکوری بود! شعری روان تر از سروده های لورکا و بُرّنده تر از خون ایگناسیو مخیاس توی چشمان گارد سویل! شعری با قافیه روماریو، با کنایه هریستو و گواردیولایی که مجازی بود از اهتزاز همیشگی یک پرچم! تیم رویایی که حتی بوترا را هم دیوانه کرده بود. چهار قهرمانی در لالیگا، دو قهرمانی در اروپا و پنج جام رنگارنگ دیگر کرایوف را به یکی از موفق ترین مربیان تاریخ بدل کرد. بیرون از لاماسیا اما دیگران هم مشغول کار بودند، بخت کرایوف و تیم رویایی اش در سال های پایانی به درخشندگی روزهای نخست نبود، ناکامی در دو سال آخر، حکم به اخراج کرایوف داد، کرایوف رفت و از پس او رونالدو و بابی رابسون! بارسلونا هردو جام اسپانیا در سال 98 را برد. یک سال بعد ریوالدو با همان شوت های بدون دورخیز اش بهترین بازیکن سال شد و عصر نونیز با اتمام هزاره دوم به پایان رسید! گاسپارت آمد، فیگو رفت؛ او که حتی روزی موهای اش هم آبی واناری بود، لباس سفید رقیب را برتن کرد و یک کله خوک شد مرز نامرئی میان عشق و تنفر، تا در سال های درخشش رئال و والنسیا، بارسلونا تا مغز استخوان اش مفهوم بی مهری را خیلی پر رنگ تر از بحران درک کند.
برای مجموعه درون زایی که حتی از ژوزه مورینیو انتظار انطباق ایده های اش را با آن 3-3-4 معروف دارد، یقینا خروج از بحران نیازمند ورود مردی از جنس خویشتن بود. سرایش دوباره شعرهایی متناسب طبع کولزها، استخدام شاعری دیگر را ضروری می ساخت؛ او که برای کهکشانی ها زشت بود، زیباترین تعبیر برای رویای در حال شکل گیری بارسلونا پس از سال ها ناکامی در اروپا بود؛ رونالدینیو! آن سه تای معروف توی برنابئو، قهرمانی دراماتیک مقابل آرسنال و دو قهرمانی پیاپی در لالیگا خنده خورشید بود بر سرزمین کاتالونیا اما انگار نه فقط در دنیای داستان ها و کهن الگو ها که در واقعیت های روزمره ما نیز قرار نیست داستان های عاشقانه ختم به خیرشوند! شب زنده داری های گاه و بی گاه شاعر لطافت طبع اش را هدف رفت، هر از چندگاهی می دوخت چشم ها را به صفحه تلویزیون مثل آن شبی که بلند شد روی هوا و با آن برگردان باورنکردنی توپ را دوخت به تور دروازه اتلتیکو، اما او و خاطرات اش دیگر ضمیمه تاریخی شده بودند که از روز نخست با تراژدی پیوندی ناگسستنی داشته است.
دراین ماراتون امدادی، رونالدینیو بخش خودش را دوید، درست مثل ریوالدو،هریستو و سایرین، حالا این مسی است که با نشان کرایوف بزرگ در دست؛ می دود! مجموعه ای که نخستین خشت های اش در اواخر دهه هفتاد بنا شده بود با اختراع ژاوی، اینیستا و صد البته مسی، زنگ ها را برای تعریف جایزه ای نظیر آکادمی برای پاس داشت دست آوردهای این چنینی به صدا در آورد. در سال های اخیر بارسلونا در باغچه خود چیز هایی کاشته است که هیچ گل خانه ای موفق به پرورش کپی آن هم نشده، شاید نکته آن جایی باشد کرایوف با حضور ش نگینی بر انگشتر بارسلونا نهاد که وجه تمایز بارسلونا با بسیاری از هم ترازان اش در سال های اخیر بوده، فی المثل اگرچه اردوگاه مقابل حتی با پرداخت بیش از هزار میلیون هم چنان از بحران هویت رنج می برد، بارسلونا سال های سال دارای هویت و فلسفه مشخصی است که نتیجه اش هم گرایی همه پرتوهای حتی واگرا به نقطه مشخصی به نام موفقیت است. مسی می درخشد و چند متر پایین تر از او نیمار. اکتبر همین سال رادیو کاتالونیا گفته بود: عشق دوم یوهان بالاخره کاردست اش داده و حال او خیلی رو به راه نیست، وضعیت ریه کرایوف قلب های زیادی را لرزانده است، نکته اما این جا نیست که آدم ها می آیند و می روند اما یک ایده، هیچ گاه نمی میرد!