این مطلب سال گذشته و به بهانه آخرین بازی استیون جرارد در آنفیلد (هفته سی و هفتم فصل 15/2014، لیورپول - کریستال پالاس، شانزدهم می 2015) و خداحافظی وی از باشگاه محبوبش نوشته شده است و حالا با کمی جرح و تعدیل در سالگرد آن رویداد دوباره منتشر می شود.
تبعید خودخواستهی پادشاه به آن سوی اقیانوسها
«تمام شد. بخشی از تاریخ و فصل دیگری از فوتبال. فصلی که مربوط می شود به کلماتی نظیر تعصب، وفاداری و اسطوره بودن برای یک تیم، باشگاه و حتی یک شهر. فصلی در مورد بازیکنان انگشت شماری که به جای افتخار، جام، پول و آت آشغالهایی نظیر این قصد دارند راه با شرافت دیگری را طی کنند و خود را تبدیل به یک نماد کنند».
پاراگراف بالا را برای استیون جرارد در صفحه فیسبوک خودم نوشتم. یک سال پیش، در روزی که برای آخرین بار و در یکی از احساسی ترین روزهای تاریخ فوتبال، در آنفیلد، خانه همیشگی اش بازی کرد و بازهم مثل سالهای گذشته و در این روز مهم نیز حتی، به ظاهر شکست خورد (1-3 در برابر کریستال پالاس). اما کمتر کسی آن روز شنبه حواسش به نتیجه بازی بود. همه نگاهها به سمت مرد میانسال و سفید پوستی بود که با یک بازوبند مشکی در دست و پیراهنی با شماره هشت داشت آخرین نفس هایش را در یک اتمسفر خارق العاده به نام آنفیلد می کشید. پادشاهی که برای آخرین بار در قلمروی خود قدم می زد و قرار بود به تبعیدی خودخواسته به آن سوی اقیانوسها برود.
استیون جرارد متعلق به آن دسته از بازیکنانی بود که برای هواداران و باشگاه چیزی فراتر از یک بازیکن بودند. نوعی نماد ؛ نمادهایی فراتر از بُرد و باخت های معمول. بازیکنانی که مهم نیست در زمین چه کار می کنند، تنها مهم است که آنها بخشی از تیم باشند تا بهانه ای برای همدلی و اتحاد در روی سکوها حتی در بدترین روزها هم وجود داشته باشد. اگر پنالتی حساسی را از دست می دهند، مهم نیست. اگر اشتباه می کنند، مهم نیست. اگر بی جهت کارت قرمز می گیرند، باز هم مهم نیست و اگر زمین می خورند و توپ و جام قهرمانی را از دست می دهند و باعث می شوند یک حسرت چندین ساله ادامه پیدا کند، می توانم قسم بخورم و قول دهم که باز هم مهم نیست. باور نمی کنید به سکوهای آنفیلد در روز خداحافظی اش نگاه کنید و ببینید که چگونه کوپ نشین ها با عشق برایش آهنگ می خواندند، پلاکارد بالا می بُردند و بغض می کردند.
اما قهرمان داستان ما از کی تبدیل شد به یک اسطوره؟ آیا فقط به خاطر اینکه پیشنهاد های بزرگ را رد کرد به نماد باشگاه تبدیل شد؟ از آن شب تکرار نشدنی در استانبول؟ یا از سوپر گل بازی با المپیاکوس و یا... بله اینها اتفاقات مهمی است ولی مطمئنم همه داستان نیست. جرارد در طی سالها و یا از یک دوره به بعد بدل به یکی از نمادهای باشگاه نشده، بلکه این در تقدیر جوان خجالتی تیم ژرارد هولیه بود که به یکی از اسطوره های تیم محبوبش تبدیل شود.
از کجا مطمئنم؟ از داستان زندگی اش. داستان زندگی ورزشی او مثل یک فیلمنامه شاهکار است. یک فیلمنامه بی نقص که تکه تکهی اجزای آن به زیبایی در کنار هم قرار گرفته اند و نقطه عطف آن نه مشارکتش در شکست دادن آلاوس در فینال جام یوفا، نه شادی گل معروفش در برابر اورتون و نه انتخابش بعنوان کاپیتان تیم محبوب کودکی و نه بازگرداندن تیم در فینال استانبول به جریان بازی، نه ؛ هیچکدام از اینها لحظه اوج فیلم نیست. صحنه زمین خوردنش در همان بازیِ لعنتی مقابل چلسی است که مهمترین لحظه و اتفاق فیلمنامه است. قهرمان این فیلمنامه در حالی که داشت با قدرت به فتح تنها حسرت زندگی اش نزدیک می شد، در یک صحنه تراژدیک سقوط کرد و همه چیز را از دست داد. بله، پادشاه شکست خورد. پادشاهی که زره پوش به میدان جنگ آمده بود حالا داشت شکست خورده و زخمی باز می گشت.
در مورد آن صحنه معروف می توان ساعتها و ساعتها نوشت و حرف زد. برای درک اهمیت این صحنه اما باید چند روز به قبل از آن بازگشت. در واقع به دو هفته قبل. بازی برابر منچستر سیتی و صحنه های بعد از سوت پایان. رویاپردازهای آنفیلدی در آن دقایق بیش از پیش به قهرمانی فکر می کردند. همه چیز در دسترس به نظر می رسید و در همان لحظات بود که چشمشان به پادشاه افتاد. بغض کرده در میان بازیکنان و با هیبتی مثال زدنی همه را دور خودش جمع کرد و با مشتهایی گره کرده و مصمم بر سر یارانش فریاد کشید تا متوجه شان کند که دقیقاً دارند چه غلطی می کنند. اینکه در حال ساختن تاریخ هستند. اینکه دارند پادشاه شان را به رویای دست نیافتنی اش می رسانند. آن هم کی؟ در روزهای آخر سلطنت پرافتخارش.
سخنرانی کاپیتان، آن روز مرا یاد پادشاهان باستانی انداخت. انگار داشت برای لشگری بزرگ پیش از یک جنگ سرنوشت ساز سخنرانی می کرد. تردیدی اگر به عاقبت این نبرد داشت به زیبایی و پادشاه گونه در پَس آن مشتها و اراده همیشگی اش قایم کرده بود. پادشاه اشک می ریخت، فریاد می زد و لشکر پیروز و متهیج اش را هوشیار می کرد که هنوز پیروزی نهایی به دست نیامده. گفتم اشک می ریخت، بله و اگر فکر می کنید این اشکها کمی از هیبت پادشاهی اش کم می کرد، کور خوانده اید. جرارد آن روز ثابت کرد که پادشاه نیز می تواند گریه کند، آن هم درست در اوج سرور و شادی برای یک پیروزی بزرگ. آن هم در نود دقیقه ای که به گفته خودش طولانی ترین نود دقیقه عمرش بود که در آن بازی کرده بود.
لشکر پیروز هفته بعد سنگر دیگری را نیز فتح کرد. 3 بر 2 برابر نوریچ در کارو رود. حالا آرزوها رنگ واقعیت می گرفت و سیاهی و تاریکی روزهای تلخ فراموش می شد. اما، انگار نویسندهِ دیوانهِ داستان ما قصد داشت قهرمان قصه خود را لت و پار کند و همه چیزش را بگیرد. می خواست پادشاه را به زیر بکشد و میراث شاهانه اش را نابود کند. مجبورش کرد خودش آن رویا را بکُشد، به دست و پا بیفتد و سقوط کند. آن هم در آنفیلد و در مقابل دیدگان کسانی که این همه مدت به او تکیه کرده بودند و او را پادشاه خود می دانستند. یکی از غم انگیزترین لحظات تاریخ و یکی از تراژدی ترین سکانسهای فوتبال. به قول شوپنهاور "نمایش یک شوربختی بزرگ". پرومتئوسی که قرار بود شکنجه شود و پادشاهی که قرار بود بعد از یک رسوایی، چهل و پنچ دقیقه دیگر نیز ناامید، سرافکنده و حیران بدود و بی تفکر و بی روح بجنگد.
اما نویسنده داستان نمی دانست که این فاجعه قرار است پادشاه را محبوبتر و عزیز تر کند. یارانش حالا رساتر از قبل می خواندند تو تنها گام برنخواهی داشت و بیشتر از قبل ایمان داشتند که او تنها پادشاه یگانه آنهاست. برای شان مهم نبود که چه اتفاقی می افتد و دمبابا مشغول شادی کردن است و حتی مهم نبود که چقدر به آن عنوانِ لعنتیِ قهرمان لیگ نزدیک شده اند که حالا دارد از بین می رود، نه، اصلاً مهم نبود. مهم این بود که پادشاه تنها برای ثانیه ای هم احساس نکند که تنهاست. احساس نکند که شکست خورده و احساس نکند که اعتماد یارانش به او ذره ای تغییر کرده. دیگر باشگاه، باخت آن روز، مورینیو، راجرز، تمسخرهای و طعنه های چندین ساله برای آنفیلد نشینان مهم نبود. مهم آن پادشاه لعنتی بود که حالا داشت سرش گیج می رفت و توپ را از تور دروازه به میانه میدان می بُرد. مهم آن مرد یک متر و هشتاد سه سانتی متری بود که در این دقایق تلخ و هولناک باید می فهمید که یارانش هنوز به او وفادارند، اویی که برای سالها نماد وفاداری به آرمان باشگاه بود و حالا تاوان گزافی را هم برای آن پرداخت می کرد.
پس همه بلند و رساتر از پیش خواندند:
وقتی در مسیر طوفان قدم بر میداری، سرت را بالا بگیر
و از تاریکی نترس
چرا که پایان طوفان، رسیدن به آسمان درخشان است
و آوای دلنشین و نقره فام چکاوک
در مسیر باد و باران قدم برداشتن
اگرچه ممکن است رویاهایت را متلاشی کند
اما قدم بردار ، قدم بردار و در قلبت امید داشته باش
که (در پایان) تو هر گز تنها نخواهی بود
پادشاهِ آن روز بخش بزرگی از هویت و تاریخِ باشگاه است. هویتی که می شود به خاطرش مغرور شد و هویتی که می توان به خاطرش مثل آن قسمت از ترانه معروف «You'll Never Walk Alone» از دل طوفانها گذشت و نترسید. پادشاهی که نسبت به قدرت و کیفیت بازی اش کمتر به افتخار رسید ولی در عوض بخشی از تاریخ را از آن خود کرد. بخشی که از او بعنوان یک پادشاه وفادار به آرمانش، تا ابد، یاد خواهد کرد.