شیخی به چرت بود که زنش وارد شد به تعجیل بگفتا: شیخا چه نشستی که آش شله قلمکار دهند اندر هیئت ابوالفضلی!
پس شیخ به عبا و عمامه شد و دیگ, سمت دروازه, پیش گرفت.
چون رسید کوی هیئت را، خیل خلق بدید در آشوب و هیاهو! در اندیشه شد که نوبتش نیاید و شکم در حسرت بماند!
ره ز میان صف گشوده, بالای دیگ برسید. دیگ آش، نیمه یافت.
پس آشپز را بگفت: دست نگاهدار، که نذری را اشکالی ست شرعی!
آشپز بگفت: از چه روی ای شیخ؟
خلق نیز به گوش شدند.
شیخ بگفت: قصاب بدیدم به بازار که گوسپند, تازه ذبح بکرده, سر به کناری نهاده بود. چون ز سر بگذشتم، حیوان به ناله و اشک شد که قصاب آب نداده، هلاکم نمود..., هم از این روی حرام باشد آن گوشت و این شله!
مردم را ولوله افتاد و آشپز را پرسش که حال که کار ز کار بگذشته، چه باید کرد شیخا؟
شیخ بخاراند ریش را و بگفتا: خمس آش به امام دهید، حلال شود!
پس خلق بگفتند آشپز را که; خمس دهی، حلال شود، به ز آنست که کل آن حرام شود!
پس آشپز، دیگ ز شیخ بستاند و آش اندر بکرد!
خلق شادمان شده، شیخ را درود گفته، صلوات بفرستادند.
خشتمال، که ترش روی حکایت بدید و بشنید, شیخ را جلو گرفته، بگفتا: این چه داستان بود که کردی؟ چه کس دیده که گوسپند سر بریده سخن گوید، ای فریبکار؟
شیخ بگفت: مهم شله است، که به دیگ شد! الباقی نه گناه من است، که خلق را اگر میل به خریت باشد همه کس را حلال باشد به سواری.!