A Kبذار اینجا یک چیزی بعنوان یک بزرگتر و یا یک پدر بهت بگم که تا حالا به هیچکس نگفتم چه آشنا و چه غیرآشنا و فقط برادران و خواهران و دامادها از این موضوع باخبرن و اونم اینه که پدر من تا سن 82 سالگی هیچ درد و مریضی نداشت و خودش تمام کارهاش رو انجام میداد و مسجد محل هم برای نماز مرتب میرفت ولی یکروز که مادرم خونه نبود(بقیه اعضاء خانواده همه مستقل و جدا هستن) برای تعمیر سقف پارکینگ رفت بالا و تعادلش رو از دست داد و افتاد پایین... مادرم تا رسید خونه به بچه ها زنگ زده بود و بردنش بیمارستان و پاش و دستش بخیه خورد و چند جاش هم کوفتگی شدید پیدا کرد ولی از همه مهمتر اینکه جمجمه اون آسیب دید و بخاطر سن بالا مشاعرش رو از دست داد... از اون روز تا سه سال بعد که فوت کرد من حتی یک شب آرام نخوابیدم و توی این سه سال بین بیمارستان و خونه و فیزیوتراپی و خانه سالمندان(براش پرستار شخصی گرفتیم) آواره بودیم چون دیگه هیچ اختیاری از خودش نداشت و خودش بیشتر از همه درد میکشید... بالاخره سرت رو درد نیارم یک روز صبح که تازه شب قبلش از بیمارستان آورده بودیمش خونه، من رفتم بهش سر بزنم که دیدم توی رختخواب تمام کرده و انگار که سالهاست همونجور خوابیده...
خداوند پدرت رو با نیکان محشور کنه و عاقبت بخیر بشه ولی اینو بدون که خودش در زمان حیات از همه شما نسبت به زندگی و لحظه مرگش آگاهتر بوده و قسمتش این بوده که بقول قدیمیها بهترین مرگ سراغش بیاد و توی جا نیفته...