اختصاصی طرفداری - سریال گمشده (Lost) را به یاد دارید؟ فیلمی درباره هواپیمایی که در جزیره ای دور افتاده سقوط می کند. داستان ما، داستان واقعی همان فیلم است.
جزیره را، کوه های آند در نظر بگیرید و به جای شخصیت های داستان، بازیکنان تیم راگبیای از اروگوئه را بگذارید. آن ها در دو راهی سختی قرار می گیرند؛ مرگ سخت و مشقت بار یا خوردن بدن دوستانشان.
بازیکنان این تیم راگبی، همراه با خانواده و برخی از دوستانشان، در روز 13 اکتبر 1972، سوار بر پرواز شماره ۵۷۱ نیروی هوایی اروگوئه شدند تا به شیلی سفر کنند و با تیمی از این کشور به رقابت بپردازند. داستان آن ها در منطقه ای که امروزه به عنوان دره اشک ها می شناسیم رخ داد؛ داستانی عجیب و ناراحت کننده، داستانی که مادر کتاب ها و فیلم های پرفروشی بوده است.
روبرتو کانسا، در زمان سقوط هواپیما، دانشجوی پزشکی 19 ساله ای بوده است و حالا، به عنوان یکی از برترین متخصصان قلب اروگوئه شناخته می شود؛ اما درس هایی که در کوهستان آموخت را هرگز فراموش نخواهد کرد. کتاب او با نام "من باید زنده می ماندم: چگونه سقوط هواپیما در آند، الهام بخش من برای نجات زندگی ها شد" داستانش را به عنوان مرد جوانی شرح می دهد که کارهای عجیبی را برای زنده ماندن کرده است.
در بخش اول این یادداشت، قصد داریم نگاهی بیاندازیم به مصاحبه مفصل دکتر کانسا با nationalgeographic، او از داستان شگفت آورش می گوید.
19 ساله بودی و با تیم راگبی ات، در آند سقوط کردید. ما را به آن لحظه ببر.
لحظه ای ناگهانی بود. هواپیمایی را برای سفرمان به شیلی اجاره کرده بودیم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد؛ خلبان گفت: "کمربندهای ایمنی تان را محکم ببندید، داریم وارد یک تلاطم می شویم." ما از هیچ چیز خبر نداشتیم، در هواپیما می چرخیدیم و ماچو بازی می کردیم؛ حتی با هم شعر می خواندیم. ناگهان یکی از بچه ها از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت: "هواپیما خیلی به کوه ها نزدیک نیست؟"
خلبان اشتباه بزرگی کرد، او به سمت شمال چرخید و شروع به فرود آمدن کرد، در حالی که هنوز در ارتفاعات آند بودیم. ناگهان شروع به صعود کردیم، هواپیما تقریبا عمودی شده بود، نهایتا هواپیما استال کرد. به بخشی از کوه ها برخورد کردیم، با نیروی عظیمی به جلو پرتاب شدم و ضربه خیلی محکمی به سرم خورد. فکر کردم که مرده ام، صندلی ام را چنگ زدم و شروع به خواندن دعا کردم. یکی فریاد می زد: "خدایا! کمک کن! کمکم کن!" بدترین کابوسی بود که می توانید تصور کنید. دیگری فریاد می زد: "کور شده ام!" وقتی سرش را برگرداند، دیدم که مغزش به بیرون ریخته و تکه ای آهن به شکمش فرو رفته است.
کتاب ها و فیلم های زیادی درباره این ماجرا وجود داشتند. چرا کتابی دیگر در این باره نوشتی؟
همه 16 نفر بازمانده را تشویق کردم که داستان شخصی شان را بنویسند زیرا 16 داستان متفاوت در این باره وجود دارد. باور دارم که نیرویی شیطانی، ما را به قلب کوه ها فرستاد؛ ما دانشجو بودیم و البته به خدا ایمان داشتیم. چه کسانی زنده ماند؟ باهوش ترین ها یا قدرتمندترین ها زنده نماندند، کسانی زنده ماندند که بیشتر از بقیه از زندگی لذت می بردند، آن ها دلیلی برای مبارزه داشتند.
به نظرت چرا از این حادثه جان سالم به در بردی؟
زیرا خوش شانس بودم و همیشه گام به گام حرکت می کردم. گوشه ای نمی نشستم تا به کوه بنگرم، همیشه در حال انجام کاری بودم، خیلی فعال هستم؛ البته صدمه ای جدی نیز ندیده بودم. وقتی بهمن بر سرمان فرود آمد، تقریبا تسلیم شده بودم اما یکی از بچه ها گفت: "روبرتو، چقدر خوش شانس هستی که می توانی به جای همه ما راه بروی." حرف او مثل تزریق شجاعت در قلبم بود. پاهای او از کار افتاده بودند اما من می توانستم راه بروم. باید به جای فکر کردن درباره خودم، به گروه می اندیشیدم.
راه های هوشمندانه ای را برای زنده ماندن تجربه کردی، درباره آن ها برایمان حرف بزن.
به پتو نیاز داشتیم، پارچه های صندلی ها را پوشیدیم که از پشم بودند. همه چمدان ها را پشت بدنه (قسمت کنده شده بنده) قرار دادیم تا هوای سرد به داخل هواپیما وارد نشود. با استفاده از صفحه پلاستیکی داخل اتاقک خلبان، برای خودمان عینک دودی درست کردیم. از قسمت پایین صندلی ها به عنوان کفش های برفی استفاده و استخوان مرده ها را تبدیل به بانوج می کردیم.
هر کس وظیفه ای داشت، چون من دانشجوی پزشکی بودم، وظیفه ام درمان مجروحان بود. باید شمار کشتگان را نیز نگه می داشتم. برف را ذوب می کردیم تا آب داشته باشیم. در کفش های راگبیمان گوشت می گذاشتیم و سفر می کردیم. در توپ های راگبی ادرار می کردیم زیرا اگر می خواستیم این کار را بیرون انجام دهیم، ادرارمان یخ می زد. وقتی در حال مرگ هستید، خیلی باهوش می شوید. زنده ماندیم زیرا یک تیم بودیم و توانستیم از کوه ها بیرون بیاییم.
شما آدم خواری را تجربه کردید کردید. حستان چه بود؟
آدم خواری مال موقعی است که کسی را بکشید و بخورید اما کار ما بیشتر آنتروپوفاژی بود. این بحث را 40 سال است که انجام می دهم. برایم مهم نیست، باید بدن مرده ها را می خوردیم و راه دیگری نداشتیم. گوشتشان پروتئین و چربی داشت، ما به این مواد نیاز داشتم، گوشتشان مثل گوشت گاو بود. چون تجربه کارهای پزشکی داشتم، بریدن اولین گوشت، برایم راحت تر بود. باور کردن این موضوع از لحاظ فکری تنها یک مرحله از ماجرا را حل می کرد، مرحله بعدی انجام دادنش بود. بسیار سخت است، دهنت باز نمی شود زیرا حس بدبختی داری.
اوایل فکر می کردم که این کارمان توهین به کرامت اجساد است اما بعدا اندیشیدم که اگر خودم بمیرم، از اینکه جسدم توانسته است دیگران را زنده نگه دارد مفتخر خواهم بود. به نظرم خوردن آن ها، تنها از لحاظ فیزیکی باعث وارد شدن وجودشان به من نمی شد، روح آن ها به بدن من می آمد. با هم پیمان بستیم که اگر بمیریم، دیگران می توانند بدنمان را بخورند. دیگران همیشه می گویند که ما زنده ماندیم چون بدن دوستانمان را خوردیم اما این سخت ترین بخش کار نبود. یک شب بعد از بهمن، می ترسیدیم که نکند زیر برف ها دفن شویم، غلبه بر این ترس، سخت تر از خوردن گوشت انسان ها است.
در حالی که دیگر دوستانت تسلیم شده بودند، تو و دو تا از دوستانت تصمیم گرفتید که بروید و کمک بیابید.
سه نفری شروع به جست و جو کردیم؛ ناندو پارادو، آنتونیو تن تن ویزینتن و من. در حالی که به دنبال کمک می گشتیم، خیلی زود فهمیدیم از این راه به هدفمان نمی رسیم، تن تن را فرستادیم که به بچه ها بگوید ما به جنوب می رویم، این گونه می توانستیم بیشتر حرکت کنیم؛ زیرا جیره غذایی بیشتری داشتیم. 15 هزار پا بالاتر از سطح دریا بودیم و دما ده درجه زیر صفر بود.
دو لحظه اساسی را در آن دوران تجربه کردم؛ اولی وقتی بود که ماه را بالای سرم می دیدم، خیلی نزدیک بود، فکر کردم می توانم لمسش کنم؛ مادربزرگم را در آن ماه دیدم. در روز ششم، بارش برف تمام شد و همه آب و چمن ها را دیدم، مانند یک هتل پنج ستاره بود، هر چقدر دلمان می خواست می توانستیم آب بنوشیم. یک مارمولک به من خیره شده بود، انگار داشت می گفت: "اینجا چه کار می کنی؟ چرا نمرده ای؟"
هنوز با بازماندگان در ارتباط هستی. در مهمانی ها و جشن هایتان چه حسی دارید؟
اولین کاری که بعد از رسیدن به اروگوئه کردم، دیدن والدین قربانیان بود. حس می کردم وظیفه دارم که به آن ها بگویم چه شد. برای آن ها مهم نبود که بدن فرزندانشان را خوردیم، برای آن ها زندگی، مهم بود. نامه های دوستانمان را به مادرانشان دادیم و به آن ها گفتیم که حمایت دوستانمان برایم چقدر مهم بود.
هر سال در روز 22 دسامبر، دور هم جمع می شویم و هر ساله بازی راگبیای برای زنده نگه داشتن یاد قربانیان در کشور شیلی برگزار می شود. فرزندانم می خواهند با خواهرزاده و برادرزاده های قربانیان به مدرسه بروند و همین کارها حال مرا خیلی بهتر کرد؛ خیلی بهتر از مراجعه به روانپزشک بود. افتخار می کنیم که خودمان درمان یافتیم؛ یادتان باشد ما کسی را نکشتیم، تنها زنده ماندیم.
مهم ترین درسی که از این کوهستان گرفتی چه بود؟
اگر جایی برای خواب، آبی برای نوشیدن و کمی غذا داری، خیلی خوش شانس هستی. پیشنهاد می کنم منتظر سقوط هواپیما نباشید و زودتر این درس ها را بیاموزید؛ در زندگی شادتر باشید.
لحظاتی در زندگی هستند که باید بایستید و روند اتفاقات را بنگرید اما در برخی لحظات هم باید فعال باشید، بیرون بروید و هلیکوپتر نجات را پیدا کنید، هلیکوپتر شما را پیدا نخواهد کرد. فکر نکنید که از دیگران برترید زیرا همین موضوع، آغاز راه نابودی است. هر روز، کار مثبتی انجام دهید، وقتی سرتان را روی بالش می گذارید، از خودتان بپرسید آیا من آدم خوبی هستم؟ روز بعد انسان بهتری باشید. هر روز در آینده بنگرید و از خدا تشکر کنید که زنده اید.
از همین سری یادداشت بخوانید:
دوستانم را خوردم تا زنده بمانم بخش دوم و سوم
وقتی اشک بر پیشانی آسمان جاری شد
حتی فکر صعود از کی 2 را هم نکنید!