وقتی سنوات عمر کوروش به شانزده سالگی رسید ، از ناپدری خود که وی را چون فرزند خویش تربیت کرد ، خداحافظی نمود و راه همدان را در پیش گرفت تا اینکه وارد ارتش شود.به مناسبت سجاعت و لیاقتی که در جنگ با راهزنان آشوری از کوروش به ظهور رسیده بود ، آن جوان ترفیع پیدا کرد و به درجه تاخیاک رسید یعنی فرمانده یکصد سرباز و به اصطلاح امروزی فرمانده یک گروهان شد و در همان سال که کوروش به درجه تاخیاک رسید یک واقعه بهت آور در جهان اتفاق افتاد و یک روز صبح که مردم از خواب برخاستند مشاهده کردند که دو خورشید طلوع کرده ، یکی خورشید مشرق و دیگری خورشیدی از طرف مغرب!
آستیاک منجمین را احضار کرد و از آنان راجع به تعبیر این اتفاق سوال نمود. جواب آستیاک واضح بود و چون خورشید جدید مقابل خورشید قدیم طلوع کرد معلوم میشد که پادشاهی جدید هم در دوره آستیاک به پادشاهی خواهد رشید ولی منجمین از ترس جان خود گفتند مدت سلطنت آستیاک بسیار طولانی خواهد بود.
در همان سال از پارس خبر رسید که کمبوجیه مشغول گردآوری سپاه است و چون هیچ دشمنی ندارد تا برای جلوگیری از او سپاه گرد بیاورد معلوم می شود که میخواد به ماد حمله ور شود. آستیاک چو از این موضوع باخبر شد برای کمبوجیه پیام فرستاد آگاه باش که اگر به یک وجب از مرز کشور من تجاوز نمایی با اینکه داماد من هستی و دخترم زوجه تو می باشد ، زنده زنده پوستت را خواهم کند و از کاه خواهم انباشت!
کمبوجیه بی توجه به نامه آستیاک از جمع آوری سپاه دست نکشید، این بود که آستیاک امر کرد سپاهی گرد آوری کنند و فرماندهی آن را به هارپاگوس سپرد و به او گفت برو سر کمبوجیه را برایم بیاور.
ارتش آستیاک به فرماندهی هارپاگوس در یک جلگه وسیع و مسطح صف بست و افسران مقابل واحدهای خود قرار گرفتند و از جمله کوروش که فرمانده یک گروهان بود مقابل گروهان خویش ایستاد. آستیاک سوار بر اسب آهسته از مقابل واحدهای سپاه عبور می کرد و هارپاگوس فرمانده سپاه در پشت او می آمد و فرماندهان واحدها را نام می برد تا اینکه به کوروش رسیدند.
قبل از اینکه هارپاگوس نام فرمانده را ببرد چشمهای آستیاک به صورت کوروش دوخته شد و عنان اسب را کشید. هارپاگوس هم اسب خود را متوقف کرد.
آستیاک بدون پلک زدن ، کوروش را مینگریست و افسر جوان هم چشم از پادشاه ماد بر نمیداشت ولی نه از روی خیرگی بلکه برای اطاعت از آیین سربازی.هارپاگوس که دید پادشاه بدون تکلم و خیره آن افسر جوان را مینگرد به نوبه خود با توجه یبشتر آن افسر رانگریست و قیافه اش در نظر او آشنا آمد اما نتوانست وی را به خاطر بیاورد.
آستیاک پرسید جاون اسم تو چیست؟
فرمانده گروهان جواب داد پادشاه اسمم کوروش است.
آستیاک پرسید پدرت کیست؟
افسر جوان گفت پادشاها همه میگویند که من پدر خود را نمی شناسم.
در بین ایرانیان دروغگویی از گناهان بزرگ بود و آنها دروغ نمی گفتند.
کوروش که میدانست اگر هویت واقعی خود را بروز بدهد کشه خواهد شد جوابی داد که دروغ نبود.
آستیاک خطاب به فرمانده ارتش گفت هارپاگوس این جوان طوری به کمبوجیه شبیه است که من وقتی او را دیدم به خود گفتم که پسر کمبوجیه است و یا برادرش.
سپس پادشاه از کوروش پرسید آیا تو با کمبوجیه نسبتی داری؟
کوروش گفت پادشاها من هرگز او را ندیده ام.
این جواب هم راست بود و کوروش هرگز پدرش را ندیده بود.
شاه اسب خود را به حرکت درآورد و به هارپاگوس گفت راجع به پدر این افسر جوان تحقیق کن و نتیجه را به اطلاع من برسان.
کوروش که فهمید اگر آستیاک بفهمد او پسر کمبوجیه است وی را خواهد کشت دچار تشویشی بزرگ شد . وی میتوانست از میدان خارج شود و خود را به پارس نزد پدرش برساند ولی آن عمل را فرار میدانست و روحیه سربازی او اجازه نمیداد فرار کند.
هارپاگوس همانطور که کوروش پیش بینی کرده بود افسر جوان را احضار کرد و با خود به شهر برد و او را در سربازخانه وارد اطاقی کرد و گفت ای جوان در اطاق را ببند.
هارپاگوس به کوروش گفت نزدیک بیا و پرسید ای جوان پدرت کیست؟
کوروش گفت پدرم کمبوجیه امیر پارس است.
رنگ از صورت هارپاگوس پرید و گفت ای جاون این موضوع را انکار کن. کوروش گفت چگونه انکار کنم و آیا ممکن است که من بتوان دروغ بگویم؟
هارپاگوس گفت آیا پدر رضاعی تو میت ری داتس است؟
افسر جوان گفت بلی! هارپاگوس گفت من را میشناسی؟
کوروش گفت بلی و من می دانم پادشاه بعد از اینکه من متولد شدم مرا به تو سپرد و دستور داد مرا به قتل برسانی ولی تو به من رحم کردی و مرا به میت ری داتس موبد که میخواست مبادرت به عمل احیا کند سپردی و او مرا به قهستان برد و خواندن و نوشتن و فنون رزم به من آموخت.
هارپاگوس گفت اگر به خود ترحم میکنی به من که تورا از مرگ رهانیدم ترحم کن و نزد پادشاه اسم پدرت را بر زبان نیاور.
کوروش گفت من نمیتوام دروغ بگویم ولی تو فرمانده سپاه هستی و میتوانی مرا از همدان دور کنی و به من دستور بدهی که پیشاپیش به پارس بروم تا اینکه شاه بار دیگر مرا نبیند. هارپاگوس که چاره ای دیگر نداشت به کوروش اجازه داد که با گروهان خود به عنوان طلایه عازم پارس شود.
روز بعد هارپاگوس نزد شاه رفت و گفت آن جوان که درجه تاخیاک داشت گریخت. آستیاک فهمید که هارپاگوس آن افسر را گریزانده است و گفت هارپاگوس تو نمیخواهی حقیقت را به من بگویی آیا این جوان پسر کمبوجیه است؟
هارپاگوس گفت من خیلی از آن جوان تحقیق کردم تا بدانم پدرش کیست ولی وی همان جواب که به پادشاه میداد به من داد و گفت پدرش را نمیشناسد.
شاه دستور داد هارپاگوس فرماندهی سپاه را به فرد دیگری بسپارد و خود در همدان بماند.
توسیدید مورخ یونانی متولد 464 قبل از میلاد مینویسد کوروش بعد از اینکه به پارس رسید مواجه با نگهبانان سپاه کمبوجیه گردید و آنها از عبورش ممانعت کردند و گفتند اگر قصد عبور از مرز پارس را داشته باشد خود و سربازانش کشته خواهد شد.
کوروش گفت میل دارد با کمبوجیه صحبت کند.
روزی که کوروش را نزد کمبوجیه بردند چشمان وی و در سرباز هم وی را بسته بودند تا اینکه لشکر کمبوجیه را نبینند. وقتی چشم های کوروش را گشودند و چشم کمبوجیه به آن جاون افتاد طوری حیرت کرد که از جا برخاست و گفت آیا مفرغ (آینه) مقابل من آورده اید؟ زیرا کوروش طوری به پدر شباهت داشت که امیر پارس تصور نمود خویش را در آینه می بیند.
کوروش گفت نه ای پدر مفرغ مقابل تو نیاورده اند و من پسر تو هستم.
کمبوجیه ندایی برآورد و پرسید کدام پسر من؟
کوروش گفت من پسر ارشد تو هستم و اولین فرزند تو می باشم.همان که به حکم آستیاک باید کشته شوم ولی کسی که مامور بود مرا به قتل برساند یعنی هارپاگوس از کشتن من خودداری کرد.
وقتی کمبوجیه اسم هارپاگوس را شنید منقلب شد و کوروش نفهمید که علت تغییر حال پدرش چیست؟ وآنگاه به اختصار شرح دوره طفولیت خود را برای پدر نقل کرد تا آنجا گفت که وارد ارتش آستیاک شد و شاه قبل از حرکت ارتش راجع به پدرش از او پرس و جو کرد .
کمبوجیه محزون شد. کوروش پرسید ای پدر آیا از دیدن من غمگین می باشی؟
کمبوجیه گفت علت اندوه من این است که از همدان به من خبر دسید که هارپاگوس با هولناک ترین طرز مورد انتقام آستیاک قرار گرفت.
هارپاگوس پسری همسن کوروش داشت که «کدان» خوانده می شد و آن پسر در دستگاه آستیاک فرمانده خدمتگزاران خردسال بود. گاهی اتفاق می افتاد که ده یا بیست روز میگذشت و پدر فرزند خود را نمی دید.
رسم آستیاک و به طور کلی پادشاهاهن مغرب ایران از سلسله ماد این بود که در آغاز هر ماه ولیمه می دادند.
در آن دوره ایرانیان هرسال 9ماه داشتند و هر ماه چهل روز بود وماه نهم چهل و پنج روز می شد که حساب سال درست در بیاید. حتی در زمان سلطنت کوروش سال ایرانیان 9ماه بود و سال دوازده ماهی از زمان سلطنت داریوش بزرگ در ایران متداول شد.
آستیاک اول هر ماه ولیمه میداد و کسانی که می باید در کنار سفره سلطنتی جلوس کنند و غذا صرف نمایند مشخص بودند . جای آنها در سفره نیر معلوم بود.سفره را روی یک میز کم ارتفاع می نهادند و در کنار میز مسندهای کوتاه می گذاشتند. جلوس برپشت میز و روی صندلی رسمی است که از ایرانیان کهن به مغرب زمین سرایت کرد و قبل از تهاجم اعراب به ایران حتی در خانه کم بضاعت ترین افراد ایران غذا پشت میز صرف میشده است.
باری ، بعد از اینکه شاه و مدعوین نشستند ، غذاها را آوردند و از جمله مقابل هارپاگوس ظرفی گذاشتند وخوان سالار ، سرپوش را از روی ظرف برداشت و بوی عطر غذا به مشام هارپاگوس رسید و شروع به خوردن کرد.
پس از اینکه شاه و مدعوین سیر شدند آستیاک خطاب به هارپاگوس گفت آیا غذایی را که امروز خوردی پسندیدی؟
هارپاگوس گفت غذایی که من امروز خوردم یکی از لذلذترین اغذیه ای بود که در مدت عمر خود صرف کردم.
شاه گفت من به آشپز مخصوص خود دستور دادم که این غذا را برای تو طبخ کنند تا اینکه امرز با اشتها بخوری و از صرف ناهار لذت ببری.
هارپاگوس زبان به تشکر گشود و از مرحمت پادشاه سپاسگزاری کرد و بعد آستیاک از او پرسید آیا متوجه شدی گوشت غذای تو چه بود؟
هارپاگوس گفت لابد گوشت گوسفند بوده است.
شاه اظهار کرد تو امروز گوشت بدن پسرت کدان را خوردی!
رنگ از صورت هارپاگوس پرید و شاه گفت برای اینکه اطمینان حاصل کنی تو امروز گوشت جسد پسرت را خوردی من دستور دادم که از طبخ سر او خودداری نمایند و را نگاه دارند تا تو بتوانی ببینی.
بعد آستیاک بانگ زد سرکدان را بیاورید.
چند لحظه دیگر سر بریده آن پسر جوان را که در یک سینی نهاده شده بود وارد اطاق کردند و شاه گفت که سر را مقابل هارپاگوس بگزارند و از او پرسید که آیا این سر کدان پسر تو هست یا نه؟
پدر بدبخت که قدرت حرف زدن نداشت با اشاره سر گفته آستیاک را تصدیق کرد و شاه گفت آنچه خوردی گوشت پسرت بود واین است سزای کسی که به پادشاه خیانت کند!
هارپاگوس دیگر نتوانست خودداری نماید و از هوش رفت و پای میز افتاد ....
ببخشید مفصل بود ولی حیف بود براتون نگم