مردی که می خندد .. شاهکاری دیگر از ویکتور هوگو //خواندنش رو به همه توصیه می کنم .. قلم ویکتور هوگو رو تحسین خواهید کرد ..قلم و فکری که جادو می کند
قلم که به دست می گیرد نه به دنبال خودنمایی ادبی است و نه کسب شهرت. در پی روشن کردن جرقه ای است در ذهن ضعیفی که مورد ظلم واقع شده است. زیرک است و کاربلد. در قرن 19 زندگی می کند اما از قرن 17 می نویسد تا طعنه وار باشد و دور از خطر. فرانسوی است و از انگلستان می نویسد. درد مظلوم را چنان بر صفحات کاغذ می نگارد که نه اغراق شده باشد و نه نکته ای جا بماند. کمتر به وصف حالات می پردازد و سعی او بر آن است که با کاراکترش خودمانی نشود. فاصله را حفظ می کند. اما شرح وقایع را مفصل و طولانی می دهد تا رفع ابهام کند. شاید تصورش بر این است که خواننده نه به دنبال دستیابی به درونیات شخصیت که به دنبال نتیجه داستان است. عقایدش را صراحتا وارد نوشته می کند. بیمی ندارد کسی به درون جهان بینی خودش راه یابد: "انسان برده روح و جسم زن است، روح او معشوقه و جسمش، صاحب برده است."، "راز همانند توری است که چنانچه نخی از آن دربرود، بقیه نیز به کلی از هم پاشیده می گردد.".
از روبرو کردن شخصیت ها تا حد امکان گریزان است. بیشتر مواقع وقتی به وصف کسی می پردازد، سایرین ساکنند و خارج از داستان. گویا به تماشای انیمیشنی قدیمی نشسته ای که از امکانات امروزی بی بهره بود و نمی توانست در حین حرکت یکی، دیگری را نیز به تصویر بکشد.
"مردی که می خندد" روایت کودکی است که از کشتی خود جا می ماند. ویلان و آواره به کالسکه ای که از آن دوره گردی به نام اورسوس است می رسد. اورسوس او را پناه می دهد و در می یابد که کودک، عمل جراحی عجیبی بر صورتش انجام شده که لبخندی دائمی را بر چهره اش نقش زده: "شکاف دهان را تا کنار گوش امتداد می دهند، لسه ها را سیخ می زنند و بینی را به طرف پایین می کشند." سال ها گذشته و کودک که جوئین پلین نام دارد به همراه اورسوس، دئا و گرگ اورسوس، هومو، گروه نمایشی دوره گردی را شکل داده...
جوئین پلین سرشار از پارادوکس است. روحش با غم هم نشین است در حالی که لبخندی کذایی همواره مونس چهره اوست. خود تهی دست است و در حال غم خوردن برای سایر رعایا. جوئین پلین نمادی است ساخته دست "ویکتور هوگو". دئا کور است و عاشق وجود جوئین پلین. دئا، او را در جایگاه خدایی می پرستد، حال آنکه مردم از دیدنش وحشت می کنند. عشقشان پاک است و ناب. یکدیگر را نه ظاهری که باطنی دوست دارند. "دئا به سخنان جوئین پلین این گونه پاسخ داد: آیا زشتی چیزی غیر از بدی است؟ تو خوب و مهربانی و بنابراین زیبا. بینایی چیست؟ من نمی توانم چیزی را مشاهده کنم، قبول. اما ظاهرا بینایی، پرده ای روی واقعیت می کشد." تفسیر سخنان دئا ما را به کجا می رساند؟ "کوری" ساراماگو را که خوانده باشی می دانی تعبیر درست از آن دئاست و آنچه هوگو در پی رسیدن به آن است، رساندن مخاطب به همین جاست. به جایی است که بیندیشد.
جوئین پلین درد و رنجی را در پس چهره خندانش بر دوش می کشد. او مردم را می خنداند تا از غم هایشان بکاهد. "چه کاری ارزشمندترست از این در نزد خدا؟" اما کیست که بر غم های خود او مرهمی گذارد؟ چه، زمانی که گریان است، لبخند از لبانش محو نمی شود و دیگران هم چنان در عالم خنده های خود، توانایی درک او و حس همزاد پنداری را ندارند. همزاد؟ واژه ای است غریب برای او. جوئین پلین قهرمانی است بدون هیچ تکیه گاهی. "بتمنی" است مضحک در قرن 17. راهی دراز در پیش رو دارد و جایی برای برداشتن گام اول نمی یابد. او را همزادی لایق نمی توان یافت.
در چنین شرایطی، نویسنده ایده ای خارق العاده خلق می کند. جوئین پلین را به طبقه اشراف می کشاند. با اندوه مستمندان، به مقابله با ثروتمندان کشور می رود. هم آزمونی است برای قهرمان و هم نقطه عطفی است برای بیان حرف هایی که نویسنده، خود در دل دارد و هیچ گاه فرصت نیافته که داد سخن دهد.
"می پرسید من در اینجا چه می کنم، می گویید من جانور وحشت زایی می باشم، اشتباه می کنید، من یکی از مستمندان هستم. فکر می کنید من موجودی استثنایی هستم؟ من یک انسان هستم. مردی که می خندد، سمبل مردم انگلستان هستم. آیا می دانید به چه چیزی می خندم؟ به شما، به خودم، به همه چیز. چه چیزی باعث خنده من شده است؟ جنایات شما و شکنجه هایی که مردم تحمل می کنند. هم اکنون قربانی جنایات شما در برابرتان ایستاده است و تف بر صورت شما می اندازد. من در ظاهر خندانم و در حالی که این به معنای گریه است.
بلایی که بر سر من آمده است در حقیقت بر سر بشریت آورده شده است. مردمی که در ظاهر خندانند در باطن رنج می برند. لردهای من بدانید که سمبل مردم می باشم. شما امروز مردم را از حقوق خویش محروم می سازید، مرا هو می کنید، اما به فکر آینده خویش باشید. سنگی که به داخل آبی بیفتد، موج هایی به وجود خواهد آورد. سرانجام روزی فراخواهد رسید که تشنجی تمام محرومیت ها را در هم خواهد ریخت و غرشی بر هو و جنجال شما پاسخ خواهد داد."
آنچه خواننده را در بر می گیرد، پایان عجیب کتاب است، حال آنکه نویسنده به وسیله چنین پایانی، سعی در تثبیت گفته ها و شاید خواسته هایش در ذهن مخاطب دارد. جو سنگین حاکم بر کتاب، پایانی ناگهانی می پذیرد تا خلا را به گونه ای ایجاد کند که خواننده به راحتی نتواند از آن خارج شود. روشی هوشمندانه برای ترغیب مخاطب به فکر کردن به چرایی داستان...
کتاب هوگو شباهت زیادی به نقاشی کوبیسم دارد. زیبایی و گیرایی نوشتارش آنچنان نیست که باید و شاید. اما چنانچه در پس مفهوم بر آیی، جذبه ای چنان فراگیر دارد که در پی حل معادلات مطرح شده اش برآیی. معادلاتی که هرچه بیشتر با آن کلنجار بروی، به حقایق بیشتر و ناب تری دست خواهی یافت.