مطلب ارسالی کاربران
حکایت《هرچيز كه خوار آيد، يك روز به كار آيد》
🍃هرچيز كه خوار آيد، يك روز به كار آيد🍃
ميگويند يكروز آدم فهميده و دنيا ديدهاي با پسرش راه افتاد تا به سفر دور و درازي برود. آندو مقداري غذا و آب با خود برداشتند تا در راه گرسنه و تشنه نمانند.
آندو وسيلهاي براي سفر نداشتند، اين بود كه پياده راهشان را ميپيمودند. هنوز مقدار زيادي از محل زندگي شان دور نشده بودند كه در جاده نعل اسبي ديدند.
مرد به پسرش گفت: "آن نعل را بردار، شايد در طول سفر به دردمان بخورد."
پسرش گفت: "ما كه اسب نداريم. اين نعل كهنه به چه دردمان ميخورد؟"
پسر با گفتن اين حرف از كنار نعل گذشت و آن را برنداشت. اما پدرش كه دنبال او ميآمد، خم شد و نعل را از روي زمين برداشت و به پسرش هم چيزي نگفت.
آندو در سر راه خود به روستايي آباد رسيدند. پدر به كارگاه نعلبندي رفت. نعل را به نعلبند فروخت و با پول آن كمي گيلاس خريد. گيلاس را توي پارچهاي پيچيد و توي كولهبارش گذاشت. پسر او كه گوشهاي نشسته بود و استراحت ميكرد، متوجه كارهاي پدرش نشد.
بعد از كمي استراحت، دوباره راه افتادند تا به جاييكه مورد نظرشان بود بروند. راه خستهكنندهاي بود. هوا هم بيش از حد انتظار گرم بود. تشنهشان كه ميشد، از آبي كه همراه داشتند مينوشيدند، اما گرماي زياد هوا باعث شد كه زودتر از پايان يافتن سفر، آبي كه همراه داشتند تمام شود. در راه پسر و پدر به اينطرف و آنطرف سر زدند تا شايد جوي آبي پيدا كنند و خودشان را سيراب كنند. اما به چشمه يا جوي آبي برخورد نكردند.
نااميد به راه خود ادامه دادند. پدر تشنه بود، اما پسرش كه پيش از او براي يافتن آب به اين در و آن در زده بود، تشنه شده بود. ناگهان پسر از رفتن بازايستاد و به پدرش گفت: "من خيلي تشنه هستم. آب هم نداريم. جوي آبي هم اين دور و بر نيست. كممانده از تشنگي هلاك شوم."
پدر گفت: "سعي كن به راه ادامه بدهي. فاصلهي زيادي با مقصد نداريم."
اما پسر تشنهتر از آن بود كه بتواند قدم از قدم بردارد.
پدر وقتي كه ديد پسرش ديگر رمقي براي راه رفتن ندارد كولهبارش را باز كرد و يك دانه گيلاس روي زمين انداخت. پسر از ديدن گيلاس خوشحال شد. خم شد و آن را از روي زمين برداشت و خورد. طعم شيرين گيلاس و آب آن، دهان خشك شدهي او را كمي بهتر كرد. چندقدم ديگر كه رفتند، پدر گيلاس ديگري روي زمين انداخت پسر باز هم خم شد و گيلاس بعدي را هم برداشت و خورد. پسر كه از خوردن گيلاسها لذت ميبرد به پدرش گفت: "ما كه گيلاس برنداشته بوديم. اين گيلاسها را از كجا آوردهايد؟"
پدر گفت: "بعداً ميفهمي" و يك دانه از گيلاسها را هم خودش خورد. خوردن گيلاسها به پدر و پسر نيرو داد و آندو توانستند بقيهي راه را هم طي كنند. وقتي داشتند به مقصد ميرسيدند، گيلاسها هم تمام شد.
پسر از پدرش پرسيد: "نميخواهيد بگوييد كه اين گيلاسها را از كجا آوردهايد؟"
پدر گفت: "تو حاضر نشدي براي برداشتن نعلي كه ممكن بود به دردمان بخورد خم شوي و آن را از روي زمين برداري. اما براي برداشتن گيلاسها سيوهفتبار روي زمين خم شدي و گيلاسها را يكييكي برداشتي و خوردي. من اين گيلاسها را با پولي كه از فروش همان نعل كهنه بهدست آوردم خريدم. حالا حتماً فهميدي هر چيز كه خوار آيد، يك روز بهكار آيد."
از آن بهبعد، وقتي كسي بهچيز كمارزشي برميخورد كه ممكن است بعدها به كارش بيايد، با خود ميگويد: "هرچيز كه خوار آيد، يك روز به كار آيد." بعد هم آن را برميدارد.