میتونستم از فرسخهای دور و از لحن صدای ضعیفی که ناخودآگاه به گوشم می خورد چیزی را حس کنم که قبل از آن و بعدها با هیچ کس دیگر تجربه نکنم. گاهی در انتهای یک کاکتوس به چیزی میرسی شبیه باران نم نم پاییزی در خیابانی بی انتها، خلوت و لبریز از برگهای زرد پاییزی و من زمانی که نومیدترین بودم عشق و امید را لمس کردم.
نام مسعتار او شد *کلوزه من و از آن رو تا همیشه و هرکجا که باشم تنها یک نام را در ذهنم مرور می کنم؛ نامی که قلب مرا به تپش می اندازد و جریان سخت زندگی را قابل تحمل می کند.
حالا فاصله ها کمترین اهمیت را دارند وقتی دلهای ما نزدیکترین است. او *کلوزه من است؛ تنها کسی که می توانم تا ابد دوستش بدارم و پشیمان نشوم.
آخرین حضور 3 سال 3 ماه قبل
عضویت از 7 سال 4 ماه قبل