15 سالم بود که ازش خوشم اومد، بهش نگفتم چون حقیقتش جراتشو نداشتم. 17 ساله بودم و کنکور داشتم ولی تو بلاگفا وبلاگ ساخته بودم و از این عشق لعنتی مینوشتم؛ منی که باید درس میخوندم داشتم از عشق و عاشقی مینوشتم لعنتی خرو گم کرده بودم دنبال پالونش میگشتم! دیگه گذشت و کنکورو هم دادیم و اومدیم بشینیم راحت بهش بگیم که نامسلمون سه ساله نفس نذاشتی واسمون که متوجه شدم براش خواستگار اومده، به خودم گفتم برادر محترم الان یه پات زمینه یه پات هوا و تکلیف هیچی مشخص نیست اگه بهش بگی و قبول کنه قشنگ باید 5 یا 6 سال بعد ازدواج کنی بدبخت الان فرصت ازدواج براش پیش اومده ولش کن دیگه.. بیخیال شدم و کلا بهش نگفتم. امروز 13.02 سالروز ازدواجش بود و ثمرش تا حالا براش یه پسر بوده و منم به این زودی پا تو نهمین سالی میذارم که تو رویاهام باهاش زندگی میکنم. یه زخم کهنه عجیب و لعنتی که در دنیای واقعی به هیچکس نگفتم تا حالا حتی به خودش و این یه درده که همیشه باهام میمونه ..
اما در نهایت من خدایی دارم که به جای همه برایم جبران میکند...
یک عمر خریبین فن هستم.
آخرین حضور 5 سال 7 ماه قبل
عضویت از 6 سال ۱ هفته قبل