مطلب ارسالی کاربران
حکایت از گاندی
روزی گاندی به بمبیی برای بازدید رفت. در خیابان زن جوانی قصد داشت به او نزدیک شود و سخن بگوید که محافظان زن جوان را به گوشه ای پرت کردند.
گاندی این صحنه را دید و ناراحت شد و دستور داد آن زن را نزد او حاضر کردند. محافظان عنوان کردند این زن بدکاره است و نباید به شما نزدیک می شد.
گاندی گفت: آیا غیر از این است که شهوت سیری ناپذیر شما مردان، باعث شده است این زن خود را بفروشد؟ اگر مرد بودید و لقمه ای برای او فراهم می کردید، چنین او را به روز سیاهی نینداخته بودید.
تمام مردانی که ثروت داشتند و از این زن لذت بردند، اکنون در خانه های خود مورد احترام هستند و این زن باید به خاطر فقرش، گناهش دیده شود و هر کس هر چه خواست اهانت کند و مانند قوطی خالی زباله ای هرکس در خیابان گوشه ای با لگد پرتش کند. واقعا که پول چه گناهکاران را می پوشاند و بی پولی چه بی گناهان را که رسوا نمی کند؟؟
گاندی در پایان سخن نگاهی به محافظان خود کرد و جمله ای طلایی گفت: (( تفاوت من با شما این است که ، همیشه سعی کردم از گناه متنفر باشم نه از گناهکار))