آسمان را بنگر...
کودکی هایت همان جاست
لای آن ابرها لای آن بادبادک ها
آسمان را بنگر ببین امروزت هم آن جاست؟
آری و باز هم همان لکه ابر آن گوشه آسمان مرا به بازیِ کودکانه می برد ...
آسمان را بنگر...
چشمهای تو امروز به رنگ همه غمهای غروب است
قلب تو یک دریا...سخنانت چه لطیف... بودنت یک رویاست و چه دنیای غریبی داریم
من چو باد میگذرم تو صبورانه منتظر میمانی و او چو دیوانه به راه می افتد...
راه پر پیچ و خم زندگی آخر مرا به کجا خواهد برد؟
کنار بزن پرده را
باز کن پنجره را آسمان را بنگر به خاطر بسپار چشم ها را
به افق خیره نشو دو سه گامی بردار در زمین نه، در عرش...
ای کاش در فلک ساکن بودیم خسته از رسم زمانه
زیر آوار زمینم
رقص خون را بنگر بالای این پهنه غم در پشت ستاره ها فرشته ای منتظر است
تکه چوبی با رو به آفتاب روشن کن
فردا را پستوی سکوت بی تاب با شوق رهایی بخشش
آسمانی کم رنگ می دانم
دلتنگی.................