طرفداری-
مردان بزرگ فوتبال (20)؛ بررسی پنج کتاب زندگینامه و داستانهای مشترکِ لمپارد، جرارد، کرگر، اشلی کول و وین رونی (بخش اول)
مرحله سوم: ترک تیمهای محبوب
تیم شکست ناپذیر آرسنال، فصل 04-2003 لیگ برتر را بدون شکست به اتمام رساند. بازیکنان در حال رقصیدن روی چمن بودند که اشلی کول به این فکر میکرد (یا حداقل اینطور به ما گفت) میخواهم آنقدر در آرسنال بماند تا رکورد 555 بازی دیوید اولری را بشکنم. حتی میخواهم رکورد جان لوکیچ را بشکنم و پس از 40 سالگی برای آرسنال بازی کنم تا پیرترین بازیکنی باشم که این کار را انجام میدهد. به آن لحظه فکر میکردم که در ساختمام مرمرین باشگاه در نه سالگی قرارداد خود را امضا کردم. به این فکر میکردم که آن لحظه به رویای خودم رسیدم. عاشق آرسنال بود، به این موضوع قسم میخورد.
دل کندن از تیم محبوب دوران کودکی، مرکز درام اصلی این کتابها است. در مورد همه آنها به جز جرارد، که البته نزدیک بود یک بار راهی چلسی شود. هر بازیکن این تغییر را با جزئیات تعریف کرده است. به طور کلی غلط است که از فوتبالیستها انتظار داشته باشیم مشابه یک هوادار فکر کنند. بله، همه آنها زمانی هوادار بودند اما وقتی فوتبالیست شدند، به دسته متفاوتی رفتند. هنوز به یاد میآورند که یک هوادار چطور احساساتی دارد. وقتی رونی و کرگر متولد شدند، والدینی اورتونی داشتند. در واقع نزدیک بود وین رونی را همنام آدریت هیث بگذارند و از سوی دیگر جیمز لی دانکن کرگر از گوردون لی و دانکن مککنزی نام گرفته است. جرارد هوادار لیورپول بود اما وقتی کوچک بود، مرتبا به گودیسون پارک هم میرفت. همینطور اذعان کرده عکسی در کودکی با پیراهن اورتون از او گرفته شده، حقیقی است. رونی شش ماه داشت که پوشکشده اولین بار به گودیسون رفت و در نه سالگی نامهای به مهاجم تیم دانکن فرگوسن (در انتهای دوره حضور در رنجرز، با سر به صورت بازیکن حریف کوبیده بود و سه ماه زندانی شده بود) نوشت و به او گفت: تو نباید در زندان باشی! در کتابش نوشته در تمام عکسهای آن دوره، به نظر پیراهن یا چیزی مربوط به اورتون را به تن کردهام. او حتی در دوره آزمایشی خود در لیورپول وقتی نه سال داشت، پیراهن اورتون را به تن کرده بود. کرگر هم وقتی در مدرسه خود فوتبال پنج نفره بازی میکرد، با پیراهن اورتون در زمین حاضر میشد.
رونی پیراهن اورتون را نمیپوشید که باتعصب به نظر بیاید. این پیراهن چیزی بود که بعد از در آوردن یونیفورم مدرسه به تن میکرد. با این وجود لیورپول به او بیتوجهی نکرد و گفت هفته بعد برای تمرین دوباره بیاید. این بین اورتون به او پیشنهاد رسمی داد تا عضوی از مدرسه فوتبال باشگاه باشد. رونی با باشگاهی که عاشقش بود قرارداد بست. او در کتاب خود نوشته اگر لیورپول زودتر از اورتون از او میخواست تا قراردادی بسته شود، سرخپوش میشد. در واقع حتی در نه سالگی مانند یک هوادار فکر نمیکرد. فانتزیها تنها بخشی از شخصیت را تشکیل میدهند. مانند چهار بازیکن-نویسنده دیگر، او هم به عنوان یک فوتبالیست به فوتبال مربوط است. بعدها به منچستریونایتد پیوست و گفت که چقدر از لیورپول متنفر است. شاید واقعا همینطور بود، اما به عنوان هوادار فوتبال، نه یک بازیکن.
کرگر با اینکه خود را بزرگترین هوادار اورتون در بوتل معرفی میکرد، راهی لیورپول شد. دلیل ساده است. توضیح میدهد که آکادمی لیورپول بهتر از اورتون بود. سایر هواداران اورتون مانند رابی فاولر و استیو مک منمن نیز انتخاب مشاهی داشتند. با این حال احساسات کرگر به اورتون، کمی زمان برد تا نابود شود. وقتی اولین بار در سال 1996 به عنوان یار جانشین برای لیورپول بازی کرد، در بین دو نیمه وقتی خود را گرم میکرد، از بلندگوی ورزشگاه اورتون نتیجه بازی آنها را شنید. اورتون 2-0 از نیوکاسل پیش افتاده بود. بعد او پدرش را دید که روی سکو در حال خوردن کلوچه گوشت است. به نشانه خوشحالی، به او انگشت شصت خود را نشان داد. پدرِ جیمی، با اینکه طرفدار اورتون بود، از حماقت پسرش عصبانی شد. خوش شانس بودند که هواداران لیورپول متوجه حرکت جیمی نشدند.
بازیکان هم گاه احساسات خالص هواداری را دارند. با این حال این احساس بسیار ضعیفتر از احاساسات آنها به عنوان یک بازیکن است. هرکدام از کتابها به جایی میرسند که نگارنده بگوید بلندپروازیها از تعصب مهمتر هستند. جرارد در مورد جنجالهای انتقال نیک بارمبی از اورتون به لیورپول میگوید بحثها در مورد آن انتقال احمقانه بود. بارمبی میخواست گودیسون را به قصد آنفیلد ترک کند. او موفقیت میخواست. بحث تمام است. بازیکن ممکن است هوادار یک تیم یا تیمی دیگر باشد اما این مسئله باعث نمیشود نگاهی مانند یک هوادار داشته باشد. کرگر نوشته هوادارها هرگز قبول نمیکنند که بازیکنی به دلایل حرفهای لیورپول را ترک کند. آنها به این خیال واهی که بازیکنان محبوبشان حتی به خروج از باشگاه فکر نمیکنند چسبیدهاند. داشتن تعصب، اسم رمز فوتبال انگلیسی است. چیزی مانند ارتباط مادر بودن و پختن پای سیب.
بازیکنان همیشه تشویق میشوند که بگویند هوادار باشگاه خود بودهاند. اشلی کول هنوز به همین دلیل از عشق خود به آرسنال میگوید. قلب و روح من مانند یک گره ماهی گیری محکم به آرسنال قلاب شده است. فکر نکنم حتی هودینی ( شعبدهباز و بدلکار معروف آمریکایی-مجار) بتواند آن را باز کند. هواداران چنین چیزهایی را میشنوند و میخواهند آنها را باور کنند. بعد بازیکن، باشگاه را ترک میکند. مثلا در مورد کول، دلیل ترک این بود که آرسنال به او تنها 55 هزار در هفته پیشنهاد تمدید قرارداد داده بود. سپس هواداران احساس خیانت میکنند. در واقع گفتن این چیزها توسط بازیکن، به مسئول روابط عمومی مربوط است. بعد هواداران، بازیکن را بابت خروج سرزنش میکنند و این بازیکن را هم علیه هواداران میکند.
رهایی کامل کرگر از اورتون در بیست و چهارم ژانویه 1999 اتفاق افتاد. به تازگی از اولدترافورد بازگشته بود. لیورپول در یک بازی که 1-0 از یونایتد جلو افتاد، دو بار در دو دقیقه آخر گل خورد تا از جام حذفی کنار برود. کرگر مستقیم به میخانه محلهاش رفت تا کمی از غم خود بکاهد. امیدوار بودم چند نفری با من همدردی کنند اما باید زودتر متوجه میشدم. وقتی وارد شدم، صدای خنده بلند شد. دوستانم، مردمی که با آنها بزرگ شده و به همه اروپا رفته بودم تا بازی اورتون را ببینم، برایشان غم من یا هیچکدام دیگر از "کاپیتهای کثیف" تفاوتی نمیکرد. آنها رفتاری یکسان با من داشتند. برگشت و دور شد. دوستانش متوجه چیزی نشدند. ارتباط آنها با هم، ارتباط هواداران با یکدیگر بود. حالا دیگر هوادار نبودم، کسی بودم که بزرگترین پیروزی دوره بازیاش به بدترین شکل از دست رفته بود. اینجا دیگر صبرش در خصوص اورتون تمام شد. دورهای طولانی و صادقانه را به اورتون اختصاص داده بود. در ادامه به طور غریزی تعصب خود را به لیورپول منتقل کرد. پس از آن کارا نوشته که همیشه با دوستان لیورپولی خود بوده است. لیورپول به طرز تعجب آوری، شهری کوچک است. بسیاری از هواداران را از نزدیک میشناسد. پس از بازنشستگی، دوست دارد در کنار آنها در سکوها باشد. با این حال اذعان میکند که اگر لیورپول او را روی نیمکت بگذارد، باشگاه را ترک خواهد کرد. حتی او که به تعصب معروف است، در درجه اول یک بازیکن است.
لمپارد، رونی و کول به عنوان هوادار به تیمهای خود پیوستند اما کمی بعد تنها یک حقوقبگیر بودند. کول جایی میپرسد چه چیزی میگویند در مورد اینکه به باشگاه محبوب خود زیاد نزدیک نشوید چون چیزهایی متوجه میشوید که آن پرستیدنِ کورکورانه را نابود میکند؟ وقتی رونی اولین قرارداد حرفهای را با اورتون امضا کرد، متعجب بود که بیش از صد نفر از رسانهها و دوازده تیم متفاوت تلویزیونی برای پوشش آن لحظه آمده بودند. کمی از بطری آبی که روی میز بود سر کشید. مویس که کنارش بود به آهستگی گفت از آن لیوان لعنتی استفاده کن! زمان زیادی نگذشت که رونی، مویس و اورتون را ترک کرد.
لمپارد نوجوان در وست هم -در حالی که محبوبیت پدر و داییاش هر هفته کمتر میشد- مورد توهین هزاران هوادار قرار میگرفت. هجده سال داشت که در ویلا پارک به شدت مصدوم شد. روی برانکار از زمین خارج میشد که برخی هواداران وست هم در قسمت مهمان به شادی پرداختند. لمپارد در جایی از کتاب خود نوشته حتی یک بار نبود که آپتون پارک را ترک کنم، بی اینکه توهین بشنوم یا هو شوم اما این خشم را با خود به خانه نمیبردم. بسیاری از جماعتِ عشق شرطبندی با من به مشکل خورده بودند، طوری که برایم سوال شد سیل توهینهایی که دریافت میکنم، به نوعی تلاشی برای معالجه مشترک است. احتمالا همینطور بود. پدرش بیش از هفتصد بازی برای وست هم انجام داده بود. لمپارد صفحات بسیاری را به خداحافظی طولانی خود اختصاص میدهد. مهم است که مردم درک کنند چه احساسی نسبت به اتفاقاتی دارم که رخ داده است. در ادامه میگوید دیگر هیچ احساسی در مورد تیم محبوب دوران کودکیاش ندارد. فوتبال حرفهای زشتتر از عمده محیطهای کاریای است که آنها تجربه کردهایم. هواداران شاید بگویند بازیکنان به اندازه کافی برای کار در این فضا دستمزد میگیرند اما این منطق از نظر اخلاقی کمی عجیب است. حتی ثروتمندترین انسانها هم درد را تجربه میکنند. لمپارد میگوید در واقع آدمی احساساتی هستم، بله، من چنین آدمی هستم. خواندن این کتابها نشان میدهد که چرا بازیکنان آماده بودند تا باشگاههای کودکی خود را ترک کنند. اشلی کول در مورد وقتی آخرین بار پس از شکست در فینال لیگ قهرمانان 2006 توسط هواداران آرسنال تشویق شد، در کتاب نوشته با خود فکر میکرده: همیشه هوادار آرسنال خواهم بود حتی اگر دیگر بازیکن آرسنال نباشم. کول چیزهای زیادی در مورد دلیل انتقال به چلسی نوشته است چون داستان بینظیری برای تعریف دارد. اول از همه تماسی معروف از سوی ایجنتش جاناتان بارنت داشت. بارنت به کول گفت آرسنال به او پیشنهادی بسیار پایین داده است. زمان برخی چیزها را از ارزش میاندازد، اما داستان این خطوط متفاوت است. کول در خصوص آن تماس نوشته وقتی شنیدم جاناتان گفت دستمزد پیشنهادی آرسنال 55 هزار پوند است، نزدیک بود چپ کنم. در تلفن فریاد زدم مزخرف میگویی جاناتان!
تقریبا چنین اتفاقی در مورد کارا هم رخ داد. سال 2005 بنیتز به کرگر که میلیونر شده بود گفت دستمزدی بیشتر دریافت نخواهد کرد. به ندرت پیش میآمد که چیزی برای گفتن نداشته باشم، اگه حتی یک بار چنین اتفاقی افتاده باشد؛ اما آن لحظه بی حس شده بودم. در کتاب کرگر، این بخش یکی از قسمتهایی است که رخ میدهد و از آن عبور میشود اما در مورد اشلی کول، این بخش عمدهترین دلیلی بوده که کتاب به رشته تحریر در آمده است. امیدوارم هواداران درک کنند که از کجا آمدهام، همینطور دلایلم را برای ترک آرسنال و نوشتن کتاب را متوجه شوند. به همدردی نیاز ندارم، تنها میخواهم از اتفاقاتی که رخ داد مطلع شوید. نمیخواستم آرسنال را ترک کنم. احساس من این است که رابطه ما را، هیئت مدیره خراب کرد، نه من.
بافکر ترین آدم نیستم. کول جایی این را میگوید و به نظر از این موضوع مطمئن است. او باور دارد که وقتی مردم همه حقایق داستان او را بدانند، متوجه میشوند که موضوع اصلی او پول نبوده و همیشه تصمیمی درست گرفته است. خیلی راحت میشود کتاب را به باد استهزا گرفت، کول هیچوقت خود را به عنوان سوم شخص بررسی نکرده است. جایی با دیوید دین پس از یک جلسه مذاکره دیگر دست میدهد. دین از او میخواهند مفاد این مذاکره همیشه خصوصی باقی بماند. کول میگوید مهمترین قرارداد برای او حرفش است، اگر در چشم کسی نگاه کند و چیزی را بگوید، همیشه قول خود را حفظ میکند. برابر دین متعهد شد و گفت آقای دین، هرگز به کسی در خصوص این حرفها چیزی نمیگویم. در ادامه مذاکرات به مسیر بدی پیش میروند و کول شرح تمام مذاکرات را در کتابش جا میدهد از جمله جایی که گفته بیش از هرچیز، حرفهایش برایش مهم است. هیچکدام از انتقادهای که از کول مطرح بودند، هرگز به طوری شایسته پاسخ داده نشدند. با این که کتاب را پس از ترک آرسنال نوشت، هرکسی میتواند تعهد او به این باشگاه را زیر سوال ببرد.
یک بار بازیکن سابقی به نام پیتر بیگری در تلویزیون از او انتقاد کرد که در بازی با سوئد در جام جهانی به بازیکن حریف اجازه سر زنی داده است. در جواب کول به باشگاه های سابق بیگری (من سیتی، بردفورد و اسکانتورپ؛ که در آن زمان همگی تیمهایی کوچک بودند) اشاره کرد و اندازه بزرگ سرش را به مسخره گرفت. کینهجویی بخشی پر رنگ در کتاب «دفاع من» است. کسانی که با او مشکل پیدا نکرده یا از او تعریف نکردهاند، جایی در کتاب ندارند. او صفحات زیادی را با ادبیات عجیب به این اختصاص داده که بگوید چلسی به طور غیرقانونی او را اغوا نکرده است. با این حال نتیجه من از چیزی که کول نوشته این است که همینطور بوده و چلسی به طور غیرقانونی او را اغوا کرده است. یعنی همان چیزی که نتیجه گیری اتحادیه فوتبال انگلستان هم بود. فراتر از همه این صحبتها، چه کسی اهمیتی به این موضوع میدهد؟ باید دلیلی وجود داشته باشد که درامی تا این حد قضایی راه بیندازید. این مشکلی است که وقتی فوتبالیستی بخواهد از تیمی به تیمی بزرگتر منتقل شود اتفاق میافتد. در پایان کول 75 هزار پوند جریمه شد. چقدر ناراحت کننده! اینکه فوتبالیستیها آیکیویی حدود 63 دارند درست نیست اما کتاب اشلی کول در کنار کتاب یوروبیا از بت یور (نویسنده اسرائیلی است و جامعهای اسلامی در وسط اروپا را به تصویر میکشد که مردم آن ضد آمریکایی، ضد مسیحی و ضد یهودی هستند) بدترین کتابهایی است که تاکنون خواندهام.بخش چهارم: ستاره شدن
فوتبالیست حرفهای معروف بودن چطور چیزی است؟ طبق معمول، کرگر کسی است که بهتر از همه این موضوع را عنوان میکند. در می 2001 سهگانه خود را با پیروزی 5-4 برابر آلاواز در وقتهای اضافه بازی فینال جام یوفا تکمیل کرد. کرگر وضعیت رختکن، پس از پایان بازی را اینطور توصیف میکند: از نظر ذهنی، فیزیکی و احساسی بیش از اندازه خالی از هرچیزی بودیم که بتوانیم شادی کنیم. پیراهنم را پرت کردم و لگدی به کفشهایم زدم. در وانی پریدم که از یک استخر بزرگتر بود. بعد خالی از احساس در صورت همتیمیهایم نگاه کردم. سرعت اتفاقات باعث شده بود موفقیتهایی که به دنبال هم میآمدند، دیگر برایمان بی معنی شده باشند. هیچکدام شانسی پیدا نکرده بودیم که لحظهای بایستیم و از موفقیت به دست آمده لذت ببریم. بیش از اندازه خسته و سردرگم بودیم که قدر آن شرایط را بدانیم.
کسی که این کتابها را دنبال کند خیلی زود متوجه میشود زندگی فوتبالیستهای مولتیمیلیونر، به ندرت شامل شادی میشود. به خاطر سختگیری هواداران، نشریات زرد و متخصصان تغذیه دائما باید به خود سخت بگیرند. مردم، تمام اعمال آنها را زیر نظر دارند. مثلا مجله خانوادگی Hello! magazine به کرگر پیشنهاد داده بود که عکسهای مراسم عروسی خود را به طور اختصاصی به این مجله بفروشد. همه این مسائل در نهایت به انزوا میانجامد. اینطور بازیکنان از رسیدن به هر علاقهای خارج از فوتبال دلسرد میشوند. اینطور زندگی کردن، انرژی زیادی میگیرد. کار به جایی میرسد که متوجه میشوند زمان زیادی را به کاری نکردن اختصاص میدهند. سرگرمی محبوب رونی، خوابیدن است. همینطور دراز کشیدن مقابل تلویزیون و شرطبندی روی ورزش. تعطیلات معمول فوتبالیستها دبی در میانه تابستان است اما به قول رونی، به جایی میرسید که اتاقهای تمام هتلها دقیقا شبیه هم به نظر بیایند. او به نظر به هیچ چیزی جز فوتبال علاقه ندارد. گوشهای آرام میگیریم و بابت چیزی ناراحت نمیشوم. بابت کارهایی که دیگران میکنند یا حرفهایی که میزنند. به تنها چیزی که اهمیت میدهم این است که به زمین بروم و فوتبال بازی کنم. همینطور البته به کالین. این تمام حقیقت است.
فوتبالیستها را تشویق میکنند که زود ازدواج کنند تا اینطور در خانه باقی بمانند اما همیشه اینطور نمیشود. هر پنج بازیکن برخوردی یکسان نسبت به خانواده خود با همسرشان، به نسبت چیزی دارند که با خانواده خود با پدر و مادر داشتند اما این بین دو فوتبالیست از همسران خود جدا شدهاند. خوشبختانه جرارد و کرگر ما را از شنیدن داستانهای زندگی خصوصی خود محروم کردهاند. آنها تنها از فوتبال حرف میزنند و کتابشان به واقع در خصوص فوتبال است. همگان تا این اندازه محتاط نبودهاند. حال مخاطب گرفته میشود وقتی داستان خواستگاری کول از چریل را میخواند. جایی که برای ازدواج انتخاب کرده بودند، هایکلر کَسِل بود و درد آنها را احساس میکردید وقتی متوجه میشدید کیتی پرایس (بازیگر و مدل انگلیسی) و پیتر آندره (خواننده انگلیسی-استرالیایی) ازدواج خود را کمی پیش از آنها در همان مکان هماهنگ کرده بودند. این بخشها، شامل واکنشهای کلمه به کلمه چریل میشد. او گفت: امکان ندارد! اشلی، مکان را عوض میکنیم! او همینطور سخنرانی خود در جریان عروسی را نیز کلمه به کلمه در کتاب آورده است.
بیشتر شوخی و خوشگذرانی بازیکنان، یا در اتوبوس تیم است (رونی و همتیمیهایش در اتوبوس شتهد بازی میکردند که ورژن خلاصه شده پوکر است) یا در زمین تمرین (جرارد و پیتر کراوچ در تمرین لیورپول باسن-لخت بازی میکردند که در آن بازیکنی توپ را به باسن لخت بازیکن دیگر شوت میکرد). هر کدام باور دارند که روحیه تیمی آنها چیزی ویژه و بیمانند است. عادات عجیبی هم دارند: مثلا رونی در حالی میخوابد که تلویزیون مقابلش در حال پخش و یک چراغ، یک جاروبرقی و یک سشوار روشن باشند. چیزی که از این کتابها میخواهید این است که جنبههای بازی بازیکنان خارج از زمین، در آنها در درون زمین تاثیری داشته باشد. رونی و کول از نشان دادن هر چیزی در این خصوص عاجزند. این تعریف کول از رونالدو است که او را بازیکنی با تواناییهای غیرقابل پیش بینی معرفی کرده است: تکنیک او از مدل مویش متقاعد کننده است و هر مدافع باید در بالاترین سطح خود باشد تا بتواند مقابل او مقاومت کند. این را رونی نوشته است: رونالدو پسر خوبی است که عاشق خندیدن است.خوشبختانه جرارد نظر اجمالی متفاوتی دارد. او توضیحاتی کامل در مورد سالهایی میدهد که مانند سایر انگلیسیها عاشق زدن تکلهای دقیق بوده است. برای بیشتر حرفهای ها تکل زدن یک تکنیک به حساب میآید. برای من هجوم آدرنالین است، دیدن این تصور که تیم حریف توپ را دارد اعصاب من را به هم میریزد. وقتی تکل میزند، کم نمیآورد. چشم دیدن اینکه حریف صاحب توپ است را نداشتم. در سالهای اولیه بازی دائما در حال مجروح کردن بازیکنان در زمین تمرین و اخراج شدن در مسابقات بود. او گاه با غرور تعریف میکند که چطور گاه مظلوم واقع شده است. سرانجام یاد گرفت که کمتر سخت بگیرد و به جای دو پا، با یک پا تکل بزند. چنین توضیح دقیقی در دنیای نوشتههای فوتبالیستها نادر است. گاه چیزهایی میگوید که بیشتر تعریفی در مورد دیگران است. این را در خصوص لحظه ای فینال جام حذفی 2001 برابر آرسنال نوشته که یک توپ مرده در محوطه جریمه مقابلش بر زمین خورد: پایم را عقب بردم و به سمت توپ بردم. برخوردی اتفاق نیفتاد. توپ رفته بود. مایکل اوون توپ را از من ربوده بود. ضربه نیمه والی، کاملا کارا که از دیوید سیمن رد شد. بازی 1-1 شد. هنوز درگیر ضربهای بودم که به توپ نخورده بود اما مایکل اوون فرار کرده بود، او به سمت هواداران لیورپول رفته بود. این نشان میدهد که مایکل اوون جوان تا چه اندازه خوب بود. جرارد کاری مشابه در مورد پیرلوییجی کولینای داور میکند: خدای من، او ترسناک بود. جرارد! بر سرم فریاد زد و گفت دارم کاری که به نظرش غیرقابل پذیرش بود را انجام میدهم. انگشت دراز و استخوانی خود را به صورت موعظه به سمت من تکان میداد. لعنت، قول میدهم که مشکلی پیش نیاورم. کولینا با آن چشمهای وغ زده ترسناک بود. کرگر که به طور معتادگونهای فوتبالها را از تلویزیون تماشا میکند، اعتراف شگفت انگیزی دارد. او؛ تری و فردیناند را جلوتر از خود برای بازی در تیم ملی انگلستان پیشنهاد میکند. سبک بازی من شبیه به تری است اما او ورژن بهتری نسبت به من است. اگر میتوانستند کارشناسیهای دقیق بیشتری نسبت به مهارتهای خود داشته باشند، احتمالا این کتابها کمتر برای خواندن کار سختی به نظر میرسید.
بخش پنجم: حذف با انگلستان
در بهار 2000، جرارد اولین تجربه خود را از رختکن تیم ملی به دست آورد. بازی دوستانهای برابر اوکراین بود اما چه کسی میتوانست پیش بینی کند چه اتفاقی رخ خواهد داد. زمان شروع بازی نزدیک میشد، صحبت بازیکنان بلندتر و بلندتر میشد. فریادهای روحیهبخش شروع شده بود. هر بازیکن به این احساس رسیده بود که هیچ چیز در جهان مهمتر از این لحظه نخواهد بود. مشکلات باشگاهی و انتظارات دیگر مهم نبودند. هرکس از گوشهای از رختکن داد میزد! ما انگلستان هستیم! کشور ما حتی یک تکل را از دست نمیدهد. لعنتیها باید خوب بازی کنید! آلن شیرر و تونی آدامز در میانه اتاق ایستاده بودند. شیرر فریاد میزد و آدامز سراغ تک تک بازیکنان میرفت و میپرسید لعنتی آماده بازی هستی؟ جرارد در چشم آدامز نگاه کرد و گفت: میتوانی شرط ببندی که آمادهام. در واقع آنقدر بالا بود که نمیتوانست بند کفشش را ببندد. اوکراین لعنتی را به دست من بدهید، کجا هستند؟ هرگز چنین چیزی را در آنفیلد تجربه نکرده بود. نسل طلایی برای همیشه با شکست با وجود تمام هیجانها گره خورد. با این حال با خواندن این کتابها متوجه میشوید که اکثر این بازیکنان علاقهای مانند علاقه یک هنرمند به اثر هنری خود، نسبت به انگلستان دارند. برای آنها، بازی برای کشور جایی برای نشان دادن بهترین کیفیتهای شماست. برای عمده آنها اولین بازی ملی باعث تشویش بود. لمپارد خوش شانس بود. آدمهای زیادی آنقدر خوش شانس نبودهاند که در اولین بازی ملی در کنار پسرخاله دوست داشتنی خود بازی کنند که بابت هر پاس و هر قدمی، راهنماییشان میکند. در جریان بازی، لمپارد حتی به گذشته، به باغِ دایی هری بازگشت که این دو توپ را به قفس پرنده پدربزرگ میکوبیدند.
جرارد پیش از اولین وعده غذایی با تیم ملی انگلستان مضطرب بود و جرات نمیکرد به اتاق غذاخوری برود. خوشبختانه جیمی ردنپ (که با توجه به کتابها میشود گفت یک پسر خوب به شیوه سنتی است) بازیکنان لیورپول را جمع کرد و با هم وارد سالن غذاخوری شدند. آنها، جرارد را به بازیکنان جدید معرفی کردند. با بازیکنان یونایتد دست دادند. آنجا بود که جرارد متوجه شد آنها شاخ ندارند. کیفیت تمرینات، جرارد را وحشتزده کرد. بازیکنان دیگر توپ را سریعتر از او پاس میدادند. شیرر همه توپ ها را به گوشه بالای دروازه شوت میکرد. وقتی جرارد خود را به سمت سانتری پرتاب کرد که بکام فرستاده بود؛ حتی قبل از اینکه توپ را لمس کنم، گل بود. دقیقا سانتر به جای درستی رسیده بود. در واقع از دست دادن آن سختتر بود. هر بار که انگلیس حذف میشود، بازیکنان دلقک نشان داده میشوند اما اگر با آنها همبازی بوده باشید، میدانید که اوضاع طور دیگری است. بازیکنانی که در آن سطح هستند، میدانند که تازهوارد به کمک نیاز دارد و برای آن، همگی آمادهاند. حتی گاهی حریف هم برای کمک آماده است. وقتی جرارد در بازی با آلمان در یورو 2000 به عنوان یار تعویضی به زمین آمد و چند پاس داد، دیدی هامان که با او در لیورپول همتیمی بود به سمتش آمد و گفت همینطور به بازی ادامه بده. وقتی توپ از زمین خارج شد، جرارد به آرامی رو به بازیکن حریف گفت از ترس دارم میمیرم رفیق. هامان جواب داد آرام باش استیوی. همان کارهایی را بکن که همیشه انجام میدهی. البته کار به همینجا ختم نشد. جرارد چند دقیقه بعد محکمترین تکل خود را روی پای هامان زد و بعد فریاد زد دیدی لعنتی بلند شو. پس از بازی به خبرنگاران گفت هامان مثل یک دختربچه ناله میکرد. تنها یکی از این پنج نفر، نخستین بازی ملی متفاوتی داشته است. رونی شگفت زده شد وقتی که هفده سال و سه ماه داشت به تیم ملی فراخوانده شد. مویس اولین بار این موضوع را به او منتقل کرد. رونی فکر میکرد برای تیم زیر 21 سال انتخاب شده است. وقتی سوءتفاهم برطرف شد، او با دوستانش به خیابان رفت تا فوتبال بازی کند. وقتی به هتل تیم در سنت آلانز (تقریبا مرکز لندن) رسید از مسیر طولانی سپری شده خسته بود و برای ساعتها خوابید. سپس او را با تکانهای شدید از خواب بیدار کردند تا به جلسه تیمی برسد.
هجوم احساساتی که جرارد تجربه کرده، تفاوتی تمام عیار با پوچی وین رونی در این دو کتاب دارد. این را در بخشی که به تیم ملی انگلستان اختصاص پیدا کرده، بهتر از هر جای دیگر کتاب میتوان دید. پیش از اولین بازی رونی در یک تورنمنت، پیش از بازی انگلیس-فرانسه در یورو 2004، او مودبانه صبر کرد تا صحبتهای اسون گوران اریکسون تمام شود. بعد رو به بازیکنان گفت توپ را به من بدهید، هرکاری که لازم باشد انجام میدهم. اعتماد به نفس رونی چیزی مختص او است. با این حال تمام این پنج بازیکن به نوعی اطمینان داشتند که قرار است برنده یک تورنمنت شوند. پس از حضور درخشان در جام جهانی 2002، جرارد بلافاصله به انگلستانِ 1966 فکر میکرد و اینکه چقدر اتفاق فرخندهای خواهد بود اگر جام جهانی را به خانه بیاورند.
در 2006 اعتماد به نفس در بالاترین سطح بود. بیشتر این کتابها اذعان میکنند که در آن تابستان غرق یک اعتماد به نفس گولزننده و درگیر بزرگنمایی شده بودند. در حالی که رونی 5 میلیون پوند را از هارپر کالینز در جیب داشت، به این فکر میکرد که کتاب او به مانند چرچیل شامل بردن یک عنوان بزرگ میشود. پس از جام جهانی، در نشر مجدد او بخشی را در کتاب گنجاند که در آن سعی داشت دلیل ناکامی در آلمان را توضیح دهد. در راه پیروزی، بازیکنان باید روزهای طولانی را در هتل تیم، در بادن بادن سر میکردند. حداقل اتاق بازی عالی بود و به یک دفتر خاطرهنگار مجهز بود. کول به یاد میاورد: استیوی جرارد که چیزی در آن مینوشت، از خنده سرسام میگرفتیم. چه مزخرفاتی! آه، روزهای شاد.
پیش از بازی با پرتغال نظر کول این بود: از آنها بهتریم. مایلها از آنها بهتریم. بازیکنان منتظر بودند که وارد زمین شوند. رونی و کریستیانو رونالدو در تونل هم صحبت میکردند. موضوع بحث: کونتین فورچون، بازیکن اهل آفریقای جنوبی و ذخیرهی منچستریونایتد که به نظر قرار بود باشگاه را ترک کند. رونالدو از رونی پرسید آیا میداند فورچون کجا میرود؟ رونی نمیدانست، رونالدو هم همینطور. بعد برای هم آرزوی موفقیت کردند. هر پنج نفر میگویند رونی اندام تناسلی ریکاردو کارالیو را لگد نکرده است. یا حداقل این کار را عمدی انجام نداده است. اخراج، تقصیر رونالدو بود. وقتی هم که بازی به پنالتی رسید، لحظههای اوج در کتابها اتفاق میافتند. انگار صحنه تیراندازی پایانی در یک فیلم وسترن. جز رونی، همه آنجا بودند. اسون گوران اریکسون همین نفرات را به طرز جالبی به عنوان پنالتیزن انتخاب کرد. کول که قرار بود پنالتی پنجم را بزند، در مورد آن لحظات نوشته حقایق مشخص بود اما به این فکر میکردم که ساوتگیت، بتی، پیرس، بکام و وادل و آن کابوسهای ضربات پنالتی، همگی به گذشته باز میگردند. این موضوع، در جایی از ذهن کمین میکند؛ فشار را بیشتر میکند و البته کمی ترس اضافه میشود.
شوت لمپارد مهار شد. اوون هارگریوز گل زد و بعد نوبت جرارد بود. از امنیتِ بودن در کنار دوستانم جدا شده بودم و حالا در مرکزِ همهچیز بودم. تنها مانده بودم. در ابتدایی سفری بودم که چهل یارد مسافت داشت اما به نظر چهل مایل میآمد. اریکسون توصیه کرده بود قدمهایش را طی مسیر بشمرد تا به فشار فکر نکند. با این حال، ضربه او هم مهار شد. توضیح میدهد برای ماهها در ذهنم تجسم میکردم که در جام جهانی پشت یک ضربه پنالتی قرار گرفتهام. میدانستم که در آلمان این اتفاق رخ میدهد. رشتههای عصبی و تمام دقت من از بین رفته بود. لعنت.
بعدی کرگر بود. او بعدها فهمید که به دلایلی اشتباه برای زدن پنالتی انتخاب شده است. دستیار اریکسون، تورد گریپ گفته بود او یک پنالتی خوب برای لیورپول در فینال لیگ قهرمانان زد. کرگر توضیح میدهد که با وجود اینکه DVD فینال استانبول را هزاران بار تماشا کرده، هرگز ندیده که در آن بازی پنالتی زده باشد. ترسناک است که آدم متوجه شود دستیار سرمربی تیم ملی انگلستان میتواند تا این اندازه اطلاعات غلطی بدهد. باور نکردنی است که چطور ممکن است برنامهای از قبل طراحی شده برای زدن پنالتیها در جام جهانی وجود نداشته باشد. سوئدیها چطور خود را در شش ماه منتهی به جام جهانی سرگرم میکردند؟ با این حال کرگر توپ را روی نقطه پنالتی گذاشت و آن را وارد دروازه کرد. متاسفانه داور هنوز در سوت ندمیده بود. لازم بود که او ضربه را تکرار کند و این بار دروازهبان توپ را مهار کرد. در ادامه رونالدو دروازه را باز کرد و انگلستان حذف شد. پیش از آن که نوبت اشلی کول برسد. یک ملت گریست اما کرگر شرایط متفاوتی داشت. در اتوبوس تیم نشسته بود و استادیوم را ترک میکردند. مسیجی دریافت کرد که حاوی این مطلب بود: بیخیالِ آنها. انگلستان است دیگر! چنین چیزهایی در ذهن او هم میگذشت. ناراحت بود اما اینطور در این خصوص نوشته هر بار که پس از یک تجربه ناامید کننده با انگلستان به خانه بازمیگشتیم، یک تفکر غالب وجود داشت که در مرکز ذهن من جا خوش کرده بود. مهم نبود مردم انگلستان چقدر ناراحت باشند. لیورپول که شکست نخورده بود! با خودم این را تکرار میکردم. بارها و بارها. البته میتوانم اعتراف کنم مزه شکست در با پیراهن ملی و باشگاهی به یک اندازه دردآور بود. مثل یکی از مردم شهر لیورپول فکر میکند. به یاد میآورد زمانی را که در کاپ شعار میدادند ما انگلیسی نیستیم، اسکاوس هستیم. اشاره میکند: میدانستم که موضوعات اجتماعی زیادی در این امر دخیل هستند. در جریان دهههای هفتاد و هشتاد، مرسیسایدیها از سوی سایر کشور بیگانه در نظر گرفته شدند. سندروم ما و آنها از آنجا شکل گرفت و هنوز هم قدرتمند است. وابستگی خاصی به تیم ملی نداشتم. بابت گل گری لینکر اورتونی خوشحالی کردم اما ده دقیقه بعد از پایان بازی در کوچه با بچهها در تلاش برای تکرار ضربه مارادونا با دست بودم. به عنوان یک بچه با اورتون به تمام اروپا سفر کرد اما هرگز برای دیدن بازیهای انگلستان به ومبلی نرفت. رفتن به ومبلی برای دیدن بازیهای انگلستان چیزی بود که کسی در بوتل (Bootle) انجام نمیداد. برای لندنیها این موضوع باید متفاوت باشد. ذهنیت کرگر صادقانه بیان میشود و این چیزی نیست که بخواهید در رسانههای زرد در ماههای پیش از جام جهانی بخواهید.
رونی به سرعت ناامیدی را از خود دور کرد. پس از بازی در رختکن، اریکسون به او گفت نگران کارت قرمزی که گرفته نباشد. اما من نگران نبودم. همان زمان هم به تاریخ پیوسته بود. در اتوبوس تیم که به سمت هواپیما میرفت، کنار اشلی کول نشسته بود. به او گفت متاسف است. کول نوشته رونی به او گفته دفعه بعدیای که رونالدو را ببیند، او را خواهد زد مگر اینکه مرد پرتغالی عذرخواهی کند. البته رونی عصبانی به نظر نمیآمد. به نظر کول، او بیشتر از رونالدو ناامید شده بود. وازا گوشی همراهش را در آورد و مسیجی برای همتیمی خود در منچستریونایتد فرستاد. پیامی که فرستاد شامل یک شکلک خنده هم میشد. او چیزی شبیه به این برای رونالدو نوشت: کارت خوب بود رون! طوری که انگار طعنه میزند. در دور بعدی برایت آرزوی موفقیت میکنم. برخی انگلیسیها سالهای بعد را به این گذراندند که رونالدو را بابت حذف انگلستان ملامت کنند اما رونی دوباره روی بازی خود متمرکز شد.
حتی پس از حذف، کول هنوز آن بزرگنمایی پیش از مسابقات را باور دارد. بی شک تیمی بهتر از آنها بودیم: از فرانسه، آلمان و ایتالیا. اسم ما روی جام جهانی نوشته شده بود و باید مال ما میشد. باید برنده میشدیم اما به اندازه کافی خوب کار نکردیم. در واقع این حقیقت که انگلستان عملکرد ضعیفی داشت کمتر مهم انگاشته میشود از این حقیقت که انگلستان تیم بزرگتری بوده است. بگذاریم مردی عاقلتر نتیجهگیری پایانی را داشته باشد. جرارد مینویسد: مشکل اصلی در خصوص اینکه کوتاهتر از آنچه باید در آلمان ماندیم این بود که به آن خوبی که فکر میکردیم، نبودیم. او "حماقت" خود و همتیمیهایش را مسبب میداند، اینکه فکر میکردند میتوانند قهرمان شوند و دائما در این خصوص صحبت میکردند. نباید دوباره چنین اتفاقی رخ دهد. در تورنمنتهای بعدی باید بیشتری فروتنی به خرج بدهیم. متاسفانه اوضاع در آفریقای جنوبی هم خوب پیش نرفت. نسل طلایی در حال کنار رفتن هستند و این کتابها قفسههای کتابهای دسته دوم را در فروشگاههای آنلاین پر کردهاند. برخی نیز منتظرند تا خمیر شوند.