ميخائيل رمضان، معلم سادهاي بود كه به خاطر شباهت شگفتيآورش به صدام، توسط يكي از نزديكانش به حزب بعث معرفي ميشود. او توسط يك جراح آلماني به نام دكتر «هلموت ريدل» تحت عمل جراحي پلاستيك قرار ميگيرد تا كوچكترين تفاوتهاي صورتش با صدام اصلاح شود. ميخائيل رمضان با اين شباهت توانست 19 سال نقش صدام را در عرصههاي اجتماعي، سياسي و نظامي بازي كند. او در كتاب خاطرات خود كه هم اينك گزيدههايي از آن را خواهيد خواند، اسرار زيادي را فاش ميكند. او حتا با حسني مبارك (رئيس جمهور مصر) و ياسر عرفات (رهبر معدوم فلسطينيان) ملاقات ميكند، بدون اينكه آن دو پي ببرند كه او صدام واقعي نيست. شبيه صدام از جبهههاي جنگ عراق با ايران و روزهاي اشغال كويت، ديدارهاي متعددي داشته است. ميخائيل رمضان چندي پس از اشغال كويت توسط ارتش صدام، از عراق ميگريزد و به ايالات متحده پناهنده ميشود. وي اكنون ساكن نيويورك است.
در دههء هفتاد ميلادي، با ورود صدام به صحنهء سياست عراق به عنوان شوراي فرماندهي انقلاب و معاون احمد حسنالبكر، به تدريج دچار گرفتاري شديدي شدم. اين مسئله به خاطر شباهت زيادي بود كه ميان من و صدام وجود داشت و به حد همشكلي ميرسيد. من در سال 1944 در يك خانوادهء متوسط در كربلا به دنيا آمدم. مرحوم پدرم در سال 1975 از دنيا رفت. او معلم و من به عنوان تنها فرزند او تا سال 1979 به اين شغل اشتغال داشتم.
در هر مجلسي كه در كربلا وارد ميشدم، همه لب از سخن ميبستند و نگاههاي همراه با ترسشان جلب من ميشد؛ تا اينكه يك نفر از افراد حاضر كه مرا ميشناخت، به اطلاع آنها ميرساند كه من صدام نيستم؛ بلكه «ميخائيل رمضان» ام.
دردها و رنجهاي من هنگامي بيشتر شد كه تلويزيون به انحصار صدام درآمد و به مناسبت ديدار از روستاها، مدارس، خانهها، بيمارستانها و شركت در كنفرانسها، انجام ملاقاتها به طور دائم در صحنهء تلويزيون حاضر گرديد. عبارت «جناب معاون» ديگر نقل محافل خاص و عام شده بود و موضوع مشباهت با او براي من به يك مشكل واقعي تبديل گشته بود. اولين گام در اين راه، توسط «اكرم سالم الكيلاني»، شوهر خواهرم، برداشته شد. او عضو حزب بعث و كارمند دون پايهاي بود كه براي ارضاي تمايلات نفساني و جلب توجه صدام، اين موضوع را به اطلاع مسئولان حزب رساند.
در سال 1977، بعد از آنكه صدام از موضوع شباهت من به خودش باخبر شد، شخصن مرا احضار كرد. وقتي وارد دفتر مخصوصش شدم، شديدن دچار شگفتي شد، تا جايي كه اين شباهت زياد، او را مات و مبهوت كرد. در طي ديدار با او، به من پيشنهاد كرد كه خدمتي به او بنمايم كه در واقع خدمت به عراق است. او گفت: «تو ميتواني مردم عراق را از ديدارهاي تفقدي من بهرهمند كني و اوقات باارزشي برايم فراهم آوري.»
پس از موافقت من با اين خواسته كه چارهاي جز قبول آن نبود، در اختيار بخش ويژهاي قرار گرفتم و اجازهء خروج از اين بخش را به جز در مواقع بسيار ضروري، آن هم با قيافهء ناشناخته، نداشتم. بيني من كه كوچكتر از بيني صدام بود، تحت عمل جراحي قرار گرفت؛ به نحوي كه از نظر حجم، مطابق بيني صدام شد.
افسراني كه از ادارهء استخبارات به رياست «محمد الجنابي»، بر آموزش و تعليم من نظارت داشتند تا در حركات و سكنات و شيوهء سخن گفتن، به كار بردن عبارات، راه رفتن و هر آنچه مربوط به صدام ميشد، شبيه او شوم. صدام شخصن بر اين امور كه چندين ماه به صورت محرمانه ادامه داشت، و كسي جز تعداد اندكي از ماموران ويژهء استخبارات، محافظان شخصي صدام، و عدي (پسر بزرگ صدام) از آن باخبر نبودند، نظارت داشت.
ديدار با صدام
هنگامي كه از طرف صدام براي ديدار با او احضار شدم، تصور نميكردم اين ملاقات اين همه وقت از من بگيرد و آن همه مرا به زحمت بيندازد. من و شوهر خواهرم (اكرم)، به مدت چهار روز در يك آپارتمان در داخل قصر رياست جمهوري اسكان دادند. در اين مدت منتظر ديدار با صدام بوديم. اين آپارتمان بسيار وسيع و مجلل بود. افراد خدمتكار براي ما هرگونه غذا و پوشاكي كه ميخواستيم، فراهم ميكردند. در روز پنجم، يك دستگاه اتومبيل ويژه براي بردن ما نزد صدام در جلوي آپارتمان حاضر شد. ساعت دقيقن 11 صبح بود. همه سوار اتومبيل مرسدس بنز شديم و اتومبيل از مقابل مكاني كه من در آن ساكن بودم، به سمت محل اقامت صدام و دقيقن به محل ويژهء مهمانان به راه افتاد. اتومبيل با سرعت بسيار بالا حركت كرد و در مقابل ساختمان قصر ويژهء صدام توقف كرد. افسران محافظ ما را به درون اتاقي راهنمايي كردند و ما را تنها گذاشتند. مدتي بعد، افسري مافق از بقيه، با چهرهاي دراز و پهن و ترسناك نزد ما آمد. نگاهش از هر جهت انسان را دچار ترس و وحشت ميكرد. رو به من كرد و گفت: «شما بايد ميخائيل رمضان، شبيه جناب رئيس جمهور باشيد؟»
گفتم: «بله، من همانم»
ادامه در قسمت دوم