طرفداری- می خواهم حرفهایم را با یک اعتراف آغاز کنم. در زندگیام چیزهای زیادی باعث ناراحتیام نمی شوند اما موضوعی هست که واقعا صحیح نیست و آن هم این است که فکر می کنند زندگی فوتبالیِ من مثل داستانهای رویایی و افسانههاست.
می دانم وقتی بقیه می گویند کمی شبیه «سیندرلا» هستم، منظورشان تعریف و تمجید است و حقیقتا قدردان این وضعیت هستم ولی اگر بخواهم صادقانه صحبت کنم، اصلا این حس را ندارم چون هیچوقت مثل سیندرلا نبودم. هیچ چوب جادویی باعث نشد زندگی و مسیر من عوض شود. هیچوقت احساس نکردم چون در تیررس یکی از بزرگترین باشگاههای دنیا قرار گرفتم، آدم خوش شانسی هستم.
دلیلی که الان و اکنون در لیورپول بازی می کنم، همانی است که باعث شده کاپیتان تیم ملی کشورم باشم. مسیری سخت و طاقت فرسا را پیمودم تا به این جایگاه برسم. خوشبختانه در زندگی قادر بودم از استعدادم بهترین استفاده را ببرم. شاید بگویید چرا این حرفها مهم هستند؟ چون حقیقت دارند. به شخصه نه برای من و نه برای خانوادهام، اهمیتی ندارد اما فقط خدا می داند چند اندرو رابرتسون کوچک در این جهان وجود دارند که برای آینده بهتر میجنگند.
بچههایی که سعی دارند بقیه را متقاعد کنند استعدادی در وجودشان آماده شکفتن است. این بچهها فقط به یک فرصت نیاز دارند تا حق خود را از این دنیا بگیرند. می دانید چه باعث می شود این بچهها به حق خود نرسند؟ زمانی که باور کنند فقط قصه پریان می تواند زندگیشان را نجات دهد؛ یک اشتباه بزرگ.
از خودم بگویم. هیچوقت دوست نداشتم پسری باشم عکسش پوستر می شود. اگر هم این اتفاق می افتاد، دوست داشتم شخصی باشم که پیغامی با مضمون «اگر تسلیم نشوی و زمانی که دیگران در موردت تردید می کنند، به استعداد خودت ایمان داشته باشی، موفق خواهی شد. تو قادری نشان دهی که به حد کافی خوب هستی.» من خودم دو فرزند دارم و حالا پیام و شعاری که می دهم، از همیشه بیشتر اهمیت پیدا می کند. نمی خواهم فکر کنند پدرشان با خوش شانسی به اینجا رسیده. دوست دارم بدانند اگر تمام ذهن و تمرکز خود را به هدفشان اختصاص دهند، به حقشان خواهند رسید. قصه پریان؟ نه این قصهها فقط به درد داستان های شبانه می خورد.
تقریبا در لیورپول بازیکنی نداریم که با خوش شانسی به موفقیت رسیده باشد. مثلا ویرجیل فن دایک، بهترین مدافع وسط جهان. به نظرتان چند استعدادیاب و مربی به او گفته اند به درد هیچ چیز نمی خوری و موفق نخواهی شد؟ مطمئنم زیاد این حرف را شنیده. شاید اصلا بهتر است از خودش بپرسید. مو صلاح، یکی از بهترین مهاجمان جهان، از نظر بسیاری برای لیگ برتر انگلیس مناسب نبود.
جوردن هندرسون تعداد دفعاتی که توانایی هایش زیر سوال رفته، قابل شمردن نیست. این را هم بگویم واقعا بازی کنار او مایه خوشبختی است. حالا به هندرسون نگاه کنید، او برای دومین سال پیاپی کاپیتان تیم فینالیست لیگ قهرمانان اروپا خواهد بود. می توانم تا هر وقت که بخواهید برایتان مثال بزنم. اگر این ها را قصه پریان و افسانه می دانید، پس باید بگویم لیورپول از هانس کریستیان آندرسن، بیشتر داستان افسانهای دارد.
در لیورپول، وجدان کاری، سختکوشی و تعهد در اولویت هستند. مثل ما بازیکنان که در طول زندگی با انواع سختی ها روبرو شدهایم، این باشگاه هم تجربیات تلخ زیادی داشته است. اگر بگویم دلیلی که مقابل تیم بزرگ بارسلونا توانستیم نتیجه 3-0 را جبران کنیم همین است، تعجب نکنید. لیورپول منتظر سرنوشت نمینشیند، لیورپول سرنوشتش را خود مینویسد. ما با تمام قوا پیش رفتیم. سرنوشت را به چالش کشیدیم و حتی لیونل مسی، بهترین بازیکنی که تابحال دیدهام، هم نتوانست ما را متوقف کند.
مطمئنم افراد زیادی خارج از مجموعه لیورپول به کامبک ما ایمان نداشتند. انصافا دلایل منطقی هم داشتند؛ مخصوصا بعد از نمایشی که در نیوکمپ داشتیم. آنجا هیچ چیز به نفع ما پیش نرفت ولی با تمام وجود حس کردیم که می توانیم. شاید یک آنفیلد و هزاران هوادار مشتاق، می توانست کار ناتمام ما را به سرانجام برساند. شاید اگر می خواستم همدردی کنم، دلم به حال بازیکنانی که شب های لیگ قهرمانان اروپا به آنفیلد می آیند، می سوخت. چیزی که آن ها در آنفیلد تجربه می کنند واقعا بی انصافی است. این مکان با ترکیبی از شور، تاریخ غنی و باورها، تبدیل به جهنم می شود. دلیلی که لیورپول رقبا را در آنفیلد بی رحمانه شکست می دهد، همین است. طرفداران ما با چشمان خود دیدهاند در این معبد غیرممکن، ممکن می شود.
درست پیش از شروع بازی در رختکن، می دانستیم شانس داریم. صدای هواداران را می شنیدیم. مربی به ما همه چیز را گفته بود. اعتماد هواداران را حس می کردیم. خدای من، می شنیدیم، همه چیز را می شنیدیم. مهمتر از هرچیز، تک تک بازیکنان به خودشان اعتماد داشتند. باور، کلید اصلی شور و شوق ما بود. فکر می کنید وقتی دیووک در دقیقه هفت گلزنی کرد من باورم بیشتر شد؟ نه، چون می دانستم چه اتفاقی قرار است رخ دهد. از جو آنفیلد همه چیز نمایان بود. امیدوارم از حرف هایم بی احترامی برداشت نشود چون بیشترین احترام را برای بارسلونا قائلم، ولی آن شب بارسلونا مهم نبود، ما مهم بودیم. عطش ما آمیخته با دیوانگی هواداران، ترکیبی وحشتناک ساخته بود.
پس از هنرنمایی جادویی لیونل مسی در بازی رفت، رسیدن به این باور هیچ هم ساده نبود. در رختکن نشسته بودیم که مربی با آن لبخند بزرگ مشهورش وارد شد. «بچهها، بچهها، بچهها. حالا متوجه شدین که ما بهترین تیم دنیا نیستیم. شاید اونا بهترین باشن. اصلا چه اهمیتی داره؟ هنوزم می تونیم بهترین تیم جهان رو شکست بدیم. دوباره تلاش می کنیم.»
شاید در یک ثانیه، شاید در یک ساعت و شاید در کل زمان پرواز به لیورپول ایمانم قویتر شد. آن لحظه، زمانی برای تغییر باورها بود. در فوتبال همواره اعتماد حرف اول را می زند. شاید هم تیم ها پس از کامبک از این دست حرف ها بزنند. این چیزها را زیاد شنیدهایم اما باور کنید آغازگر این داستان، مربی بود. او یک گوشه کاغذ را آتش زد سپس آنفیلد، از یک ذره آتش، جهنمی بزرگ ساخت.
درست موقع نرمش، فشار و جو را حس کردم. خدا می داند بازیکنان بارسلونا چه حس و حالی داشتند. وقتی دیووک گل او را زد، در چشمهای بازیکنان بارسا ترس را دیدم. هواداران دیوانه شده بودند. نمی شد چیزی شنید. فقط یادم می آید به هندو، میلی و ویرجیل نگاه کردم. این بچه ها به زور لبخند به لبانشان می آید اما رو به طرفداران داشتند فریاد شادی سر می دادند.
آن شب در تاریخ نوشته خواهد شد. همه این شب را به یاد خواهند داشت و تمامی افرادی که آن بازی را تماشا کردند، گهگاهی گریزی به این بازی در ذهن خود خواهند زد. به شخصه چیزی که آن شب را برایم ارزشمندتر می کند، مسیری است که برای رسیدن به لیورپول طی کردم. اگر در نقطهای از زندگی، به دیگران گوش می دادم، احتمال داشت حتی پایم به لیورپول هم نرسد. فوقش می توانستم به عنوان هوادار به این مکان جادویی بیایم.
در کودکی عادت داشتم با مادرم، پدرم و برادرم به سلتیک پارک برویم. چهار بلیت فصلی داشتیم. من و برادرم پوسترهای هنریک لارسن را در همه جای اتاقمان چسبانده بودیم. او افسانه بود، یک افسانه واقعی. سلتیک بخشی از زندگی من بود. عاشق سلتیک بودم و هنوز هم هستم. اوایل چون مثل صلاح در گلزنی موفق نبودم، به عنوان هافبک کارم را در آکادمی سلتیک آغاز کردم. آن روزها حقوقم برای یک فصل، 75 پوند بود. در آخرین فصلم، به عنوان هافبک چپ و مدافع چپ بازی کردم. آن فصل مدیر ورزشی جدیدی به باشگاه آمد و به هر دلیلی، ظاهرا در برنامههایشان نبودم.
15 سال داشتم، یعنی یک سال مانده بود تا قرارداد حرفهای امضا کنم و بازیکن تیم سلتیک شوم. اما رویاهایم ناپدید شده بود، به همین سادگی. مادرم دوست نداشت گریه ما را ببیند اما او آن روز چند قطره اشک مرا دید. تصمیم گرفت مرا به رستوران مورد علاقهام ببرد. وسط هفته بود و ما وسط هفته این کار را انجام نمی دادیم اما اصرار داشت. می خواست هرطور شده ناراحتیام را برطرف کند. یادم می آید حتی نتوانستم چند لقمه غذا بخورم.
ما تسلیم نشدیم. با حمایت خانواده، تصمیم گرفتم در کوئینز پارک به تلاشم ادامه دهم. زندگی در آنجا سخت بود. کار می کردم و شبی شش پوند در می آوردم. باشگاهی بود که باید تلاش می کردی و بازیکنانش اکثرا دو شغله بودند. همه نوع کار انجام دادم. خانوادهام گفته بود اگر امسال هم نتوانستی بازی کنی، به دانشگاه فکر کن. عزمم بیشتر شد و تلاش کردم این بار موفق شوم.
همه دائم از من در مورد فشار بازی در لیورپول می پرسند و باور کنید آن فشار وجود دارد، حس می کنم. انگار که با تمام جان بازی می کنید. دندی یونایتد اولین تیمی بود که به من فرصت بازی و پول درآوردن داد. وقتی در سال 2014 فرصت بازی برای هال سیتی را پیدا کردم، زندگی برایم تغییر کرد. لحظاتی را به یاد آوردم که سطل آشغال را خالی و ظرف ها را می شستم. حقیقتش این است حتی فکر نمی کردم یک روز در لیگ قهرمانان اروپا بازی کنم، مخصوصا برای لیورپول. وقتی در تمرینات پیش فصل هال سیتی بودم (تابستان 2017)، چند باشگاه برای جذب من تماس برقرار کردند. نامزدم حامله بود و در حال تدارک استقبال از هدیه بزرگ خداوند بودیم. این اصلی ترین هدفمان بود، مثل تمام والدین های خوب دنیا. آن روزها بود که شنیدم لیورپول مرا می خواهد!
لیورپول
وقتی می شنوید که لیورپول شما را می خواهد، در کوتاه ترین زمان ممکن به ایجنتتان زنگ می زنید. راستش را بگویم دوست داشتم در سریع ترین زمان قرارداد را امضا کنم. رژیم غذایی عجیبی داشتم و دو روز تست پزشکی من طول کشید. واقعا سخت بود. بعد از چند دقیقه راهی ملوود شدم. آنجا کنار دنی اینگز دویدم و بعد از چند دور، شکمم درد گرفت. می دانستم تازه اولش است اما واقعا بیشتر از این نمی توانستم و بالاخره روی زانوهایم نشستم. اینجا اسطوره هایی چون کینگ کنی، راشی و استیوی جرارد تمرین کرده بودند و حالا من هم درست جایی که آن ها بودند، تمرین می کردم. یک پسربچه از گلاسکو، آخرین لحظاتش را پیش از پیوستن به لیورپول سپری می کرد؛ چه داستانی بهتر از این.
روز بعد دیدم مربی تیم با خنده به سمت من می آید. احتمالا در مورد نتایج آزمایش ها چیزهایی خوانده بود. کادر پزشکی هم پشت سر او بودند. در حالی که مربی به من نزدیک می شد، شکمش را می مالید و به من اشاره می کرد. سپس مرا بغل کرد و کمی آرام گرفتم. کلی زمان گرفت تا به لیورپول عادت کنم. همه استقبال خوبی از من کردند. بالاخره پیراهن قرمز رنگ را به تن کردم و هرجا که می رفتیم، ست ورزشی باشگاه را می پوشیدم. حتی در خانه هم می پوشیدم ولی هنوز حس کاملی نداشتم. حس نمی کردم بازیکن لیورپولم.
روزها و ماه ها از اینکه بازی نمی کردم ناراحت می شدم. سعی می کردم درک کنم مربی از یک فولبک چه می خواهد. کم کم ایمانم به خودم کم و کمتر شد. با این اوضاع تصمیم گرفتم کم نیارم و روز به روز برای اینکه بیشتر در چشم مربی خوب به نظر بیایم، تمرین کنم. فکر می کنم او هم منتظر این لحظه بود تا مرا آماده ببیند. به عنوان شخصی که خودش را عضوی از مجموعه می بیند.
هواداران از زمان ورودم تا الان، همیشه با من عالی رفتار کردند. سال قبل هم تا آخرین لحظه در کیف و حتی پس از آن، از ما حمایت کردند. شب سختی بود و تصور چنین شبی هم دردناک به نظر می آمد. به یاد دارم آن شب ساکت بودم ولی فریادهای «هرگز تنها قدم نخواهی زد» از ذهنم پاک نمی شود. هواداران از ته قلب می خواندند و این احساس به ما هم منتقل می شد. به ملوود برگشتیم و با در آغوش گرفتن کلوپ، به خودمان افتخار کردیم. قول دادیم روزی بر می گردیم و پس از مدتی طولانی و کامبکی رویایی مقابل بارسلونا، برگشتیم. ما برگشتیم.
امسال، فصلی فوقالعاده را سپری کردیم که پر از فراز و فرود بود. لحظاتی احساسی. نگاهی به گذشته می کنم و به دوران حضور در سلتیک می اندیشم. به شب هایی که در اسکاتلند، شش پوند دریافت می کردم. به لحظهای که لباس ورزشی لیورپول را از تنم درنمی آوردم. باورش همچنان سخت است. حس خوبی است که یک شانس دیگر در فینال داریم. هیچکس بیشتر از هواداران ما لایق این هیجان نیست. انسان هایی که در شکنندهترین لحظات، در بدترین دوران حامی ما بودند. همه باید بدانند مقابل یک تیم بزرگ بازی خواهیم کرد. مائوریسیو پوچتینو و شاگردانش درست به اندازه ما عزم و عطش خواهند داشت. به گمانم یک فینال خاص، اینطور باشد.
اکنون سرنوشت در دستان ماست. می دانیم و آگاهیم. اگر در مورد یک چیز مطمئن باشم، آن هم این است، این تیم و این بازیکنان حتی یک لحظه دست از تلاش برای محقق کردن رویای هواداران نخواهند کشید. می خواهیم رویای هواداران را واقعی کنیم. اگر چنین اتفاقی بیفتد، به این دلیل خواهد بود که استحقاقش را داشتهایم. داستانِ ما، داستان جن و پری نخواهد بود.
▬ برای خواندن سایر قسمتهای مجموعه The Players Tribune، روی برچسب این مجموعه یادداشتها کلیک کنید. در این مجموعه، به چالش ها و دغدغه های بازیکنان بزرگ و جوان، از کودکی تا به امروز پرداخته شده است.