جوان : ای پیر سالخورده به چه علت دیگر توان دویدن نداری
پیر : گرد پیری بر من نشسته و دیگر انرژی و توان سابق در وجودم نیست
جوان :ای پیر مرد آیا میتوانی از کوه بالا روی ؟
پیر : نه ای جوان ان برای ایام جوانی بود دیگر عمری از من گذشته
جوان : ای پیر سالخورده آیا تحمل سر پا ایستادن را داری
پیر : خنده ای بزد و گفت نه ندارم
جوان : پس از چه روی باید احترام تو را بگیرم و تو را ارج بنهم ای کهنسال
پیر : با تگاهیی پر از تجربه به غروب افتلبخ نگاه کرد و گفت زمانی نوزادی پسر را در کنار درختی دیدم که گله ای کفتار به وی نزدیک میشدند وی را برداشتم و با سرعت شروعه به دویدن بالای کوه کردم شبی در کوه ماندم و تمام شب ایستاده بودم تا مبادا گزندی به نوزاد برسد
جوان : ان نوزاد کنون کجاست ؟ ای پیر سالخورده
پیر : ای جوان آن نوزاد خودت هستی ،من هم روزگاری جوان بودم و در آن روز میتوانستم ان نوزاد را رها کنم و از سرور غرور ناتوانی وی را به سخره میگرفتم
جوان :خجل و شرمنده شد و تا اخر عمر فردی خاکی شد و غرور را کنار گذاشته و احترام بزرگان همی بگرفت
(از سری حکایات گفت و گو محور از زبان عقب مونده ملقب به کروکودیل اورجينال طرفداری)