بزرگان خانواده(مخصوصا مادربزرگم) بیشتر پسر دوست بودند تا دختر دوست برای همین از من توقع داشتن رفتار پسرونه داشته باشم تا دخترونه، رفتاری که حتی با خواهر بزرگمم نشده بود .. به گمونم شانس با خواهر بزرگم یار بود که چنین رفتاری در زمان کودکیش به ذهن بزرگان خانواده نرسیده بود و حداقل زندگی دخترونش رو در کودکی انجام داد تا منی که از همون اول باید لباس پسرونه می پوشیدم و مثل اون ها حرف میزدم و اون لطافت رفتاری دخترونه رو باید با رفتار غرورآمیز و سخت پسرونه عوض میکردم.
موهای بلندم باید کوتاه میشد بعضی وقت ها تا پهنای گردن و گاهی وقت ها تا روی گوش هام؛ از این رفتار بیزار بودم ولی مادرم با حرف های شیرینش بهم دلداری میداد و میگفت خیلی زیباتر شدی اوایل فکر میکردم مادرم این حرف ها رو برای اینکه دلداریم بده می گفت ولی وقتی که خودم دقت کردم دیدم نه واقعا تیپ پسرونه بهم میاد .. تابستون که بیشتر وقتم رو در خیابون میگذروندم و با بچه های همسن خودم بازی میکردم که غالبا پسر بودن از فوتبال تا هفت سنگ بگیر تا بازی های دخترونه مثل "لیله"البته بعضی از پسرها هم بازی میکردن.
یه دوست داشتم به اسم "مژده" اونم مثل من بود لباسای پسرونه می پوشید، موهاش رو کوتاه میکرد و رفتار پسرونه داشت با این تفاوت که به خواسته خودش بود تا اجبار .. اوایل هم رو تحویل نمی گرفتیم اونم به این دلیل که هر دومون احساس می کردیم باید تنها دختر خاص(شبیه پسرا) اون محل می بودیم. برادرش که بزرگ تر از خودش بود دوست برادر بزرگ من بود و این باعث میشد معاشرت بیشتری باهم داشته باشیم، کم کم رو به دوستی اوردیم و این حس که بهت القا میکرد تنها دختری نیستی که پوشش و رفتارش متفاوت با جنسیتشه این دوستی رو عمیق تر میکرد تا جایی که نیمی از هر روزمون رو با هم میگذروندیم .. اسکیت سواره خوبی بود و گاهی اوقات لباس های اسکیتش رو می پوشید و تو خیابون اسکیت سواری میکرد، بعد لباس هاش رو میداد به من بپوشم و اسکیتش رو پام میکرد و اسکیت سواری رو یادم میداد بعد از چندین بار زمین خوردن یاد گرفتم و به سطحش رسیدم.
عموی بزرگم نمیدونم به صورت اتفاقی یا شاید دیده بود اسکیت سواری میکنم برام اسکیت همراه با لباسش رو خرید واقعا خوشحال شدم و همینطور مژده، و میگفت دیگه میتونیم هر دومون با هم اسکیت سواری کنیم .. بهترین رفیقی بود که تا به امروز داشتم، هیچوقت هم نشده بود باهم قهر کنیم همیشه حرفای دلمون رو به هم میزدیم .. اینقدر همدیگه رو دوست داشتیم که گاهی اوقات تا شب بیرون می نشستیم و پدرومادرامون می اومدن از هم جدامون میکردن .. یه شب دیدم نیومد بعد رفتم خونش و مادرش بهم گفت داخل منتظرته، رفتم داخل دیدم دستش رو گذاشته روی سرش و میگفت سرش یه مقدار درد میکنه بعد جریان رو برام تعریف کرد، وقتی که داشت حرکت پشت و رو انجام میداد دستش ول میشه و رو سرش پایین میاد ولی خودش با همون لبخند همیشگیش گفت یه سردرده جزئیه نگران نباشم.
فردا صبحش از صدای جیغ مادرش بیدار شدم بلند شدم دیدم دره خونشون بازه رفتم داخل مادرم رو دیدم که داشت به مادرش دلداری میداد و با زیرچشمی بهم نگاه می کرد نذاشتن برم داخل ولی مادرم اومد منو طوری در آغوش گرفت که متوجه شدم "مژده" از دنیا رفته .. شوکه شده بودم آخه دیشب حالش خوب بود ولی بعد متوجه شدم اون ضربه ای که به سرش خورده بود باعث شده بود نصف شبی زیره گلوش باد کنه و نتونه نفس بکشه .. روزی که کفن پوش اوردنش و کفن از رو چهرش برداشتن دیدم با لبخند همیشگیش چشماش رو فرو بسته بود، اشک چشمام تمومی نداشت دیگه طاقت نیوردم و اومدم خونه ولی صدای مادرش رو میشنیدم که با صدای گرفته فقط صدا میکرده مژده مژده مژده .. بغض بدجور تو گلوم گیر کرده بود رفتم تو اتاقم که چشمم افتاد به اسکیت هام، گرفتمشون با تمام نیروم پرتشون کردم تو حیاط و یه مقداریشون شکست دیگه هم نپوشیدمشون و آخر فروخته شدن.
احساس میکردم خدا فقط من رو برای زجر کشیدن به این دنیا اورده بود .. سوالات زیادی به ذهنم خطور میکرد ولی جوابی براشون پیدا نمیکردم چه شب ها که از خودم متنفر میشدم و به خدا میگفتم کاش جای "مژده" من رو برده بود.