دلنوشته ای مربوط به سال 92:
رود به آتش میریزد، وقتی که صلیب
جامه ی آزادی بر تن میکند
لیک،
سرآغاز فواره ی جهل
عمق استرداد انسانیت است
تا کبوتر با زندان بدعت دارد
راویِ این قصه ابلیس است...
جامِ زهرآگینِ ظلم
لبخند را شکنجه میدهد
و من
مشعل به دست
فریاد میزنم:
بسوزانید
کتاب هایی را که سرآغازش او نیست
بسوزانید
کتاب هایی را که سرانجامش او نیست
بسوزانید
کتاب هایی را که درونش او نیست
آری
کتاب های سوخته را بسوزانید
پ.ن: گاهی مرگ، درون ما بیشتر زندگی میکند... این نوع مردگی، هر ثانیه درونم فریاد می زند و زندگیش میکنم...
ارادتمند...