طرفداری- طی سالیان اخیر دنبال چیزهایی رفتم که خارج از دنیای فوتبال برای من جذاب بودند. البته فوتبال اولویت من باقی میماند. ولی زندگی کوتاه است و من دنبال خیلی چیزهای دیگر هم بودهام. مثل خیلی از فوتبالیستها، قبلا دید محدودی داشتم. هیچ علاقهای در خارج از دنیای فوتبال، به جز رفتن به کلابهای شبانه نداشتم. آنقدر درگیر این مهمانیها بودم که بخشی از عمرم طی ۱۶ سالگی تا ۲۲ سالگی شطرنجی بود. آنها مرا به هیچ جایی نرساند. بعدا خیلی حرفهای تر شدم. دیگر یک پدر و شوهر بودم. چشم انداز من وسیعتر شد.
هرگز برنامهای برای ورود به دنیای مد و فشن، فضای مجازی یا داشتن مجلهای و مصاحبه کردن با موسیقیدانها و ستارگان دنیای فیلم نداشتهام. در هر مورد، تنها غرایزم را دنبال کردم و کنجکاو بودم تا بدانم دنیا چگونه است. برای مثال فقط به خاطر این که روزی دوستی به من گفت: «نظرت در مورد رستوران زدن چیه؟» مدیریت یک رستوران را بر عهده گرفتم. گفته بود جایی در اسپرینگ گاردن سراغ دارد. آیا به چنین چیزی علاقه داشتم؟ یک رستوران هندی بود که هر دوی ما آن را میشناختیم چون همان جا غذا میخوردیم. مکان خوبی بود ولی برای مرکز منچستر یک نقص داشت: آنجا الکلی در کار نبود! مالک میخواست آنجا را اجاره بدهد پس ما با بررسی کردن اوضاع، موافقت کردیم که اداره کردن آنجا را به دست بگیریم. ترجیح دادیم آن را به یک رستوران ایتالیایی به نام روسو تغییر بدهیم. روسو یعنی «قرمز» و طبیعتا به خاطر یونایتد چنین اسمی انتخاب کرده بودیم که البته برای همه واضح نبود. نمیخواستم اسم خودم را روی آن بگذارم یا آن را به باشگاه مرتبط کنم. میخواستم یا نامی برای خودش دست و پا کند و یا بیخیال همه چیز شویم.
هیچ کدام از اعضای خانواده من قبلا در کار رستوران نبودند ولی این هم یکی از دلایل جذابیت این کار برای من بود. چند سالی طول کشید تا این پروژه به موفقیت برسد و حالا هم به خوبی پیش میرود. غذاهای خوبی دارد، خود رستوران همیشه مملو از جمعیت است و احتمالا یکی از پر سر و صداترین رستورانهای شهر منچستر باشد. حتی در شمال غرب به جایزه بهترین رستوران سال دست یافت. زمانی که در منچستر بودم، شاید هفتهای دو بار یا حتی هر شش هفته یکبار به آنجا میرفتم. اما ساختمان بزرگی است که وجهه خاصی دارد و من از زمانی که در آنجا سپری میکنم، لذت میبرم. پول در آوردن نیت اصلی کار نیست. دیدن خوش گذرانی مردم، نشستن کنار آنها و لذت بردن از غذا در رستوران خودم، حس خاصی دارد.
البته به خاطر این، مقداری با سرمربی بحث کردم. به محض این که سر الکس از ماجرا مطلع شد، با من تماس گرفت و گفت: «داری چیکار میکنی؟ نمیخوام رستوران داشته باشی. کنار الکل و اینجور چیزها توی رستوران میشینی. تو یک فوتبالیست هستی!...» برای او یک بی احترامی به نظر میرسید. شاید فکر میکرد به الکل اعتیاد پیدا خواهم کرد. گمان میکنم همه در باشگاه، جرج بست و بوتیکش در خیابان بریج را به خاطر دارند یا دیگر بازیکنانی که خودشان کلاب شبانه داشتند. تلاش کردم خیال سرمربی را راحت کنم. گفتم: «قرار نیست من پیتزا درست کنم یا نوشیدنی سرو کنم! فقط برخی از دوستانم با استفاده از اسم من، اونجا رو میچرخونن. اگه جواب بده که چه بهتر، نه که حداقل امتحانش کردیم.»
با دقت به همه چیز فکر کرده بودم. مهمترین چیز این بود که قرار نبود تاثیری روی فوتبال من بگذارد. در واقع بر عکس بود. به جای این که به کلاب یا قمارخانهها بروم، جای خوبی را سراغ داشتم. به سن و سالی رسیده بودم که میدانستم چطور باید خودم را به بهترین حالت ذهنی و جسمی برای بازی کردن برسانم. صد درصد فوتبال همیشه اصل کار بود و چیزی به آن خدشه وارد نمیکرد. تا قبل از آن، همیشه به پیشنهادهای کاری دست رد میزدم. اما در اواخر دهه سوم زندگی خودم، دقیقا میدانستم برای آماده شدن جهت بازی کردن در مسابقات باید چه کاری انجام بدهم. میدانستم چه چیزی حواسم را پرت میکند و چه چیزی برایم خوب است. در آن نقطه بود که گفتم بسیار خب، میتوانم روی مسائل خارج از دنیای فوتبال هم تمرکز کنم. مطمئن نیستم که توانستم خیال رییس را راحت کنم یا نه ولی وقتی ماجرا را برایش توضیح دادم، هرگز تلاش نکرد جلوی مرا بگیرد.
او در کتابش از مخالفت خود با کارهایی که در خارج از دنیای فوتبال انجام دادم میگوید ولی در مورد ماجرای پی. دیدی (P. Diddy) کمی اشتباه کرد. قبلا در یکی از برنامههایش حضور داشتم و به من گفته بود دفعه بعدی که به انگلیس بیاید، مرا با خبر خواهد کرد. زمانی که برای انجام یک بازی از رقابتهای لیگ قهرمانان در دانمارک حضور داشتیم، پی دیدی با من تماس گرفت و گفت: «سلام، من یک اجرا توی کپنهاگن دارم. میتونی به دیدن نمایش بیای؟» گفتم «نه» چون روز بعد بازی داشتیم. این طور شد که گفت برای دیدن بچهها، به هتل تیم میآید. قطعا فرصت بزرگی برای او بود. میخواست با اعضای تیم عکس بگیرد. جواب دادم «بسیار خب» و بلافاصله سراغ سرمربی رفتم. داستان را برایش توضیح دادم و در واکنش گفت: «پی ددی؟ چی؟ کی؟» تا به حال اسمش را نشنیده بود. در همین حال بچهها میگفتند: «بگو بیاد! میخوایم باهاش عکس بگیریم!» گفتم: «رییس، بچهها میخوان ببیننش و خودش هم میخواد به اینجا بیاد ولی فقط میخواد یه عکسی بگیره و بعدش میره.» در جواب گفت: «باشه، اشکالی نداره». پس ماجرا از این قرار بود. او آمد، با رییس دست داد و آن روز هم گذشت.
فرگوسن مصاحبهها و مجلات را به چشم عوامل حواس پرتی میدید. اگر یک بار یا چند مسابقه پشت سر هم بد بازی میکردم، مرا کنار میکشید و میگفت: «میخوای چیکاره بشی؟ یک ستاره کوفتی تلویزیون یا خواننده... یا یک فوتبالیست؟» به طریقی ماجرا را جمع و جور میکردم چون میدانستم تحمل دیدن نمایشهای ضعیف مرا ندارد. با این حال هرگز اجازه ندادم این موارد به تمرینات یا آماده شدنم برای مسابقات لطمه بزند.
مجله شماره پنج من و ماجرای مد و فشن، بیشتر مثل یک آزمایش یا مورد تحقیقاتی بود. آن مجله را در سال ۲۰۱۰ آغاز کردم. پیت اسمیت چنین پیشنهادی را ارائه کرده بود. گفتم: «دیوانه شدی؟ چه کسی مجلهای که من ساختم رو میخره؟» گفت: «نه، به صورت آنلاین و رایگان منتشرش میکنیم.» گفتم: «چطور میتونید مجله رایگانی بسازید؟» و بعد ماجرا را برای من توضیح دادند: انتشار مجلات آنلاین، خیلی خیلی نسبت به نسخههای چاپی ارزانتر است. هیچ ریسکی در کار نیست و بعد میتوان دید چند نفر خواستار آپلود شدن آن هستند. بنابراین گفتم: «باشه، ببینیم چطوره» رایگان بودن و دوستانه بودن محیطش را دوست داشتم. به همین خاطر تصمیم گرفتم این را هم امتحان کنم.
ایده ابتدایی، منتشر کردن سه نسخه طی شش ماه و دیدن بازخورد مردم بود. با ستارهها مصاحبه میکردم و آنها تیترهای اصلی را به خودشان اختصاص میدادند. باقی مجله توسط سایر افراد نوشته میشد. اولین مصاحبه من با فیفتی سنت بود که در آن زمان بزرگترین رپر دنیا محسوب میشد. در لندن کسی را میشناختم که با او رابطه داشت، پس به آنجا رفتم و همه چیز خوب پیش رفت... باقی ماجرا هم که عیان است. از آن زمان با چهرههای شاخص ورزشی، موسیقیدانها، افراد شاغل در دنیای فشن و سینما مصاحبه کردم و از تک تک دقایق این کار لذت بردم. خارج شدن از حاشیه امنیت خودم و تجربه کردن چیزهای جدیدی برایم لذتبخش است. تا آن زمان با کسی مصاحبه نکرده بودم ولی حالا با افرادی از رشتههای مختلف دیدار میکردم که برای آنها احترام قائل بودم. از مصاحبهها فیلمبرداری میشد و من سوالاتی را مطرح میکردم که برای خودم جالب بودند: چطور به جایگاهی که در آن هستی، رسیدی؟ حالا چه چیزی مشوق و محرک شما است؟ چگونه برای یک کنسرت آماده میشوی؟ چه روندی را طی میکنی؟ چگونه پس از کنسرتی که صدها هزار نفر برایت فریاد میکشیدند، خودت را آرام میکنی؟ شخصا بعد از یک مسابقه پر هیجان فوتبال، به سختی میتوانم به زندگی عادی خودم برگردم؛ تو چطور با این شرایط کنار میآیی؟
در طول این پروژه، برخی از قهرمانهای خودم را از نزدیک ملاقات کردم. اینها افرادی بودند که واقعا از دیدنشان به وجد آمدم. البته چون طرفدارشان بودم، مضطرب میشدم. پر اضطرابترین مصاحبه من با راجر فدرر بود که یک روز پس از شکستن رکورد بیشترین تعداد برد در ویمبلدون انجام شد. واقعا کنارش نشستم و یک ساعت با او مصاحبه کردم! یک ساعت کامل! او فوتبال را دوست دارد و بازیهای مرا دیده است. کاری کرد تا ذوق زده شوم. خیلی با هم شوخی کردیم. شخصیت دلپذیری دارد. او در نحوه بازی کردن و برنده شدن خودش، یک خونسردی فوق العاده دارد. این که فرم خودش را در بازهای طولانی مدت حفظ کرده است باعث میشود تا بیش از پیش برایش احترام قائل باشم. تماشایی بازی میکند و بک هندهای تک دستش، مرا یاد قدیم میاندازد. فکر میکنم متوجه ترس آمیخته با احترامی که نمیتوانستم آن را پنهان کنم شد ولی خونگرم، آرام و خوش برخورد بود. حتی گفت: «اگه خواستی بازم سراغ من بیای یا مثلا... کفش تنیس یا چنین چیزی خواستی، منو خبر کن؛ من در خدمتت هستم.» درون دلم میگفتم: «وای! راجر فدرر داره اینها رو به من میگه!»
وقتی ویل اسمیت را ملاقات کردم، متوجه تفاوت یک ستاره و یک فوق ستاره شدم. او ۱۰ دقیقه فرصت در اختیارتان میگذارد؛ حتی یک ثانیه بیشتر هم نه! ولی واقعا خونگرم است و در آن ۱۰ دقیقه کاملا در اختیار شماست. گاهی با کسی برای مصاحبهای ۲۰ دقیقهای هماهنگ میکردیم و بعد مصاحبه تا یک ساعت طول میکشید. میتوانستم یک روز کامل کنار جیمی فاکس بنشینم و با او حرف بزنم. زندگی میکی روکی باورنکردنی بود، بنابراین خواندن زندگی نامهاش و سپس گپ و گفت با او، خارق العاده بود. وقتی یوسین بولت یکی از رکوردهایش را شکست، مصاحبهای با او داشتم و پرسیدم چه میخورد که گفت: «ناگت مرغ. دامپلینگ (نوعی پودینگ) هم دوست دارم.» این طور بودم که: «چی؟ واقعا؟!» مثل زمانی بود که مردم از من میپرسیدند چگونه در لندن تردد میکنم که وقتی میگویم با مترو، میگویند: «چی؟! واقعا؟»
در هر حال، نام مجله به این خاطره «شماره پنج» بود که من چنین شمارهای را بر تن میکردم و بعد آن برای خودش یک برند شد. ایده مشترکی بین من و نیو ارا بود. با خودمان گفتیم: «آیا میتونه به یک برند تبدیل بشه؟ ما یک لوگو داریم، چی میشه اگه اون رو روی فلان چیز قرار بدیم... مثلا کلاه لبه دار. چرا کلاه لبهدار؟ آنها ساده هستند. کسی نیاز به تست کردن ندارد چون هر کلاهی برای بقیه هم مناسب است. این جنبه آزمایشی کار بود: «بیاین صرفا در فضای مجازی و بدون هیچ گونه تبلیغی، روی این طرح کار کنیم.» اوایل 2011 یا همین حوالی بود که توییتر در حال محبوب شدن بین افراد جامعه بود. در حال تماشای یک مسابقهای از تلویزیون بودم که با گزارش ری ویلکینز همراه بود و او دائما میگفت: «بلند شو... باید روی پای خودت وایسی... باید روی پای خودش بمونه.» فکر کنم 25 بار چنین چیزی گفت! بنابراین هشتگی از همین حرف ساختم. هر بار کسی را در فرودگاه میدیدم که جایی لم داده است، عکسی از آن میگرفتم و با هشتگ«روی پای خودت وایسا» توییت میکردم. کسی تکل زمینی میزد: روی پای خودت وایسا. همه جا از چنین هشتگی استفاده کردم و در نهایت سوژه تصاویر خندهدار شد.
وقتی برای تور پیش فصل راهی آسیا شدیم، اولین ارتباطها بین من و دنیای مد بر قرار شد. تی شرتهای زیادی با طرح «روی پای خودت وایسا» درست کرده بودم. به طرز شگفت آوری، بلافاصله همه آنها از طریق فضای مجازی به فروش رفت. هر جا میرفتیم، مردم آن تی شرتها را بر تن کرده بودند و در ورزشگاهها فریاد میزدند: «روی پای خودت وایسا ریو!». واقعا برایم جای تعجب داشت. ناگهان کلی تی شرت فروختیم، بنابراین به این فکر رسیدیم که: «باید ببنیم آیا میتونیم به واسطه مجله دست به کار دیگهای بزنیم.» تا همان موقع 500 هزار نفر دنبال کننده داشتیم و تعداد دنبال کنندههای خودم هم در توییتر 2 میلیون نفر بود. آمار آنها در فیسبوک هم تقریبا همین مقدار بود، پس با خودمان گفتیم: «بزن بریم!»
این طور شد که تبلیغ کلاههای لبهدار را شروع کردم. هر وقت مصاحبهای انجام میشد، یکی از آن کلاهها را به طرف مقابل میدادم. بعضیها آن کلاه را روی سر خودشان میگذاشتند و برخی هم نه. نمیتوانستم چنین خواستهای از آنها داشته باشم ولی میگفتم: «این هدیه تقدیم شما...» جیمی فاکس در طول مصاحبهمان، آن کلاه را بر سر داشت. لوئیس همیلتون هم همین طور. نیکول شرزینگر خودش یکی از آنها خرید! این فقط یک آزمایش بود ولی ناگهان به ثمر نشست. هر بار کلاهی با رنگ جدید روانه بازار میکردیم، به فروش میرفت. بعد سراغ هودی رفتیم و آنها هم فروش خوبی داشتند. یک بار به دبی رفتم و تینی تمپاه به من گفت: «ریو، هودی من کجاست؟» زمانی که با اولی مورس در حال ساختن فیلمی برای بی بی سی در مورد جام جهانی قبل از شروع آن رقابتها بودم، او گفت: «ریو، قراره با چهار تا از دوستای خودم به تعطیلات برم و همه ما کلاههای لبهدار تو رو میخوایم!»
همه چیز آنقدر خوب پیش رفت که حالا در حال تغییر ساختار کار هستم تا به درستی آن را پیش ببریم و به سطح بالاتری برسیم. همه فروشگاههای بالا شهر، به تولیدات من علاقه مند هستند. خریداران فروشگاههای زنجیرهای میگویند: «ریو، ما گرمکنها و تی شرتهای تو رو میخوایم!» ولی باید با دقت جلو برویم و قبل از برداشتن چنین گامی مطمئن شویم که کیفیت محصولات خوب است.
فعلا در حال آزمودن برخی موارد کوچک هستیم که ببینیم آیا ظرفیتی برای توسعه وجود دارد. طبیعتا در نیو ارا تیمی کنار من وجود دارد که به طور روزمره اوضاع را مدیریت میکند. ولی از نظر ایدهها، رنگها و سبکها، نظر من هم دخیل است.
آیا این حرفه جدیدی برای من است؟ احتمالا نه. من هنوز در دنیای مد و مجله و از این قبیل کارها، در حال کنکاش هستم. اطرافیانم همیشه ایدههایی را برایم مطرح میکنند. میگویند فلان کار را بکن یا روی فلان چیز سرمایه گذاری کن ولی، در نهایت همه چیز به پای اسم و شهرت من است. فعلا که همه چیز خوب پیش میرود و امیدوارم به رشد خودش ادامه بدهد. ولی اگر این طور نشود، سراغ چیز دیگری خواهیم رفت. نکته اصلی برای من این است که تجربه خوبی کسب میکنم و چیزهای زیادی درباره تجارت، رسانهها، روابط عمومی و خیلی چیزهای دیگر یاد میگیرم. هرگز فرصت دانشگاه رفتن را نداشتم ولی به سبک خودم در حال یادگیری هستم.