National Geographicاین داستان عین واقعیت است شاید باورش سخت باشه . مال حداقل 20 سال پیشه.
عمو خدا بیامرزم که تو روستا مداح بود البته نه حرفه ای ، که شب هفتم یا هشتم محرم ، پس از پایان مراسم عزاداری و شام وقتی به خانه برگشت و وارد خانه شد صدایی شبیه صدای پسر عمه اش اومد که می گفت بیا امامزاده دسته اومده مداحی کن ( امامزداه نزدیک خونه بود ) ، عموم برمی گرده میاد خیابون و می ره امامزاده می بینه کسی نیست وارد سااختمان کوچک امام زاده می شه می بینه چندنفر نشسته اند با لباس سیاه و سر به پایین . عموی من خسته بود توجه نمی کنه و سریع میکروفون را برمی داره و مداحی را شروع می کنه. این چند نفر با صدای بلند گریه می کنن ، پس از چند دقیقه خسته می شه و بیرون هوایی بخوره و برگرده. وقتی داخل ساختمان اومد دید هیچ کسی نیست. د دیگه معطل نکرد با ترس و وحشت زیاد با حداکثر سرعت به خونه برگشت و تا صبح نخوابید تا یک هفته هم شب ها تنهایی نمی اومد بیرون . از یکی از ریش سپیدان محل پرسید گفت اینا جن بودند که اومد عزاداری امام حسین .