ز گلبن چید گل چینی گلی را
شنید از پی صدای بلبلی را
تو خوشبختی گلی چیدی و رفتی
ندانستی که آزردی دلی را
طاووس را بدیدم می کند پر خویش
گفتم مکن که پر تو با ریب بافر است
بگریست زارزار و مرا گفت ای حکیم
آگه نه ای که دشمن جان من این پر است
دلی دیرم خریدار محبت
کز او گرم است بازار محبت
لباسی دوختم بر قامت دل
زپود محنت و تار محبت
خدایا دل ز مو بستان بزاری
نمیآید ز مو بیمار داری
نمیدونم لب لعلش به خونم
چرا تشنه است با این آبداری
بروی دلبری گر مایلستم
مکن منعم گرفتار دلستم
خدا را ساربان آهسته میران
که مو واماندهٔ این قافلستم
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من اول روز دانستم که این عهد
که با من میکنی محکم نباشد
به دشت افتاده مجنون زار و دلتنگ
چو سیل آورده چوبی در بن سنگ
به شب از آتش آه شرربار
نمایان بود در دامان کوهسار
هیچ صبحدم نشد فلک چون شفق ز خون دل مرا لاله گون نکرد
ز روی مهت جانا پرده برگشا بر آسمان مه را منفعل نما
به ماه رویت سوگند که دل به مهرت پابند به طره ات جان پیوند
فراق رویت یک چند به جانم آتش افکند بکن به وصلت خرسند
بیا نگارا جمال خود بنما
به رنگ و بویت خجل نما گل را
رو در طرف چمن بین بنشسته چو من
دلخون بس زغم یاری غنچه دهن
گل درخشنده چهره تابنده غنچه در خنده بلبل نعره زنان
هر که جوینده باشد یابنده دل دارد زنده بس کن آه و فغان
ز جور مه رویان شکوه گر سازی
به شش در محنت مهره اندازی
همچون سالک دست خود بازی
نی:استاد محمد موسوی
مایه ابوعطا و دشتی