Mohammad Ahmadiاتاقم طبقه سوم خوابگاه دانشگاه بود ولی اشتباها رفتم طبقه دوم و درو باز کردم رفتم تو دیدم همه غریبه ان و با تعجب به من نگاه میکنن...خواستم ضایع نشم گفتم با محمدی کار دارم که یکی گفت چیکارم داری با تته پته گفتم رضا محمدی رفقاش گفتن همینه...رنگم پریده بود... گفتم قیافش یه جور دیگه بود و زدم از اتاق بیرون تا درو بستم همگی زدن زیر خنده با صدای بلند...منم رفتم تو افق محو شدم...از فرداش هر وقت اونا رو میدیدم اونطرفو نگاه میکردم...