وقتی قلم ها را میشکنند و دهان ها را میدوزند..آگاهی مجالی برای رشد نمی یابد..
مردم گرسنه ما در پی منجی اند..نجات دهنده ای از آسمان ها..
شاید منجی واقعی آگاهیست..
همان چیزی که بیشتر از همه احتیاجش داریم و کمتر از همه چیز برایش اهمیت میدهیم..
جامعه ای شکسته و جوانانی پیر شده..
خستگانی که سقوط را فقط نظاره میکنند..
سفره هایشان کم رنگ تر شده و رویاهایشان در حد مایحتاج روزمره پایین آمده..
حکومت پتکی از جنس فقر، گرانی و بیکاری بدست گرفته و بر سر آنان میکوبد..
به کجا روند وقتی دزد و قاضی یکیست؟
به که ناله کنند وقتی پناهی برایشان نیست؟
اگر قلم های مرا نیز بشکنید و دهانم را بدوزید..
با خون خود از رنج و دردهای آنان خواهم نوشت..